دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۱

در شب بی سحران ما همه دل دریاییم - گیل آوایی


در شب بی سحران ما همه دل دریاییم
پر خروشیم وُ چو خورشید سحر می آییم

ما همان جاری آرامیم  وُ گه خشم آوار
که سحر را ز دلِ یاریِ هم می زاییم

همچو دریاییم وُ رامیم وُ گهی سرکشِ مست
سینه ها گسترۀ روشنِ هر فرداییم

ما صبوران رهِ عشقِ به انسانیم وُ لیک
به سحر دلشده ایم وُ ره شب نستاییم

راه گه سخت وُ سترون، گهی پرچالش وُ داغ
دل قوی دار که چون باده ترا میناییم

چشمه ساریم صبورانه شکوهیم و زلال
نقش خود در دلِ ما بینی که ما شیداییم

سربدارانه به میراثِ سحر در راهیم
گر تو هم همسفری، آی، که نامیراییم

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۱

نیروهای سیاسی اسلامی ابزار کشورهای سلطه گر در غارت کشورهای مسلمانند , گیل آوایی



الله بهترین بازوی سرکوبِ مردم در دستان سلطه گرانِ سیری ناپذیر است!برای بیان این منظور شاید همین بس که پرسیده شود همه نیروهای سیاسی دینی، در این نوشتار اسلامی، حتی اگر به همه خواسته هاشان برسند چه گلی بر سر مردم این زمانی می زنند!؟ نابجایی تفکر و ناتوانی مدیریتی جامعه و سوزاندنِ آینده نسلهای مردمانی که برای رهایی از نابرابری و ناروایی و فقر و خفقان، بجان آمده و در میدان مبارزه با همه دار و ندار خویش می جنگند، چیزی جز ابزارِ سلطه گران بودن وُ بی مزد، راه بر تداوم همان زور و نابرابری و عقب ماندگی و غارت باز می کنند!؟ چرا از پذیرش این واقعیت آشکار مصرانه سر باز می زنند که نه قرآنشان درونمایه حل معضلات امروز جامعه را دارد و نه سنتشان با شرایط امروزین جهان همخوانی دارد و نه فرهنگشان توان فائق آمدن بر فرهنگ امروزین جهان را دارد!؟ با چنین کاستیها و ناتوانی ها و تضادها، چرا در چنبره بحرانها و توطئه ها و استراتژی حساب شده و برنامه ریزی شدۀ سلطه گران، آتش بیار معرکۀ آنان می شوند و خود و مردم جامعه را در باتلاقی بمراتب هولناک تر از آنی که هستند، فرو می برند!؟ >>> ادامه <<<

یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۱

شاید برای یک ترانه: نبستم دیده از روی تو شبها- گیل آوایی


نبستم دیده از روی تو شبها
تو با من، با تو من، تنهای تنها

دلِ من سوی کوی تو روان شد
چه گویم من غم تو بی امان شد

کدامین دم نبودی در نفسهام
کدامین ره نبودی تو بهمرام

مرا دادی تو عادت با خیالت
خیالم را نشانیدی به بالت

بسان تکه ابری بر پر باد
کشانیدی مرا مانند همزاد

کنونم مانده از تو کوله ای یاد
گشایم کوله از این دوری، ای داد

چه دارم من به غیر از یاد تو، هیچ
چی ام بی یاد تو، بی یاد تو، هیچ

تو دادی عادتم شبهای مهتاب
ستاره  بشمرم بی خواب بی خواب

جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۹۱

بیا در این شب غمگین تو هم هوار بزن- گیل آوایی


بیا در این شب غمگین تو هم هوار بزن
به سازِ آتشِ دل زخمه های تار بزن

ببار سیل نگاه غمین از این اندوه
زچشم خسته ی ما داد بی قرار بزن

بیار باده  که خون می رود زچشمانم
شرار سینه ی ما را بگیر و جار بزن

ببین زمانه ی غم، غم فزوده بر دل ما
بیا بیا ز غم ما یک از هزار بزن

شب سیه، دلِ بشکسته، ساز یاری نیست
چه می شود برِ ما، یک دم از دمار بزن

بگو ز سوز دل ما، دلی بگیراند
بگیر باده و حرفی ز آن خمار بزن

بجان سوزِ نی وُ سازِ مطربِ دمساز
که جان بسوزد از آن یار بی قرار بزن

ویدئو ده غزل فارسی با نوای دلنشین تار و ویولن

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۱

دلم گرفته، چه گفتن!؟ که وقت فریاد است - گیل آوایی



دلم گرفته، چه گفتن!؟ که وقت فریاد است
به هر کجا نگری خونِ دل زبیداد است

دگر زحال دلِ ما پیاله می نالد
کجا شود دل ما کاین هوار غمداد است

زمانِ هر که به ناباوریش حیرانزار
چنین زمانه زویرانگیش آباد است

هر آنکه خانه خرابی دهد، پریشان باد
هم او پلیدی بزاید که اهرمنزاد است

به هر چه می نگری سیر قهقرا، ای وای
کجا قرار کسی را که خانه برباد است

دیار ما که فغان شد، فغان از این بیداد
ز سربدارِ بخون خفته سرو آزاد است

چرا نگرییم از این روزگار بی بنیاد
چرا خموش!؟، وقتِ داد داد داد است

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۱

گاه شبنم به نگاهِ من وُ گه سیل، گهی بارانی - گیل آوایی

17جولای 2012

گاه شبنم به نگاهِ من وُ گه سیل، گهی بارانی
دورِ دوری وُ چو دل در برِ من می مانی

تو چه ای! وِردِ زبان منی از بام به شام
چو غزل حال و ُ هوای دل من می دانی

گذر از بی تو نفس را به چنین آه، هوار!؟
وای گفتن نتوان مانده ام از حیرانی

جام در دست و رخِ تو بنشیند در جام
هست آواز بلب لیک تو گویی خوانی

هستِ تو با نفسم هست، دریغ از دوری
نیستت را چه بگویم که دلی، هم جانی

اشک دریا وُ غمِ دوری و یادت مهتاب
آتشی هست به پا دیده شود نورانی

این همه نغمه به لب یادِ تو می آرد باز
ور نه این دلشدگی جان به لب آرد، آنی

شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۱

جنگل چرا خموش - گیل آوایی

چهاردهم جولای 2012

جنگل چرا خموش
وقتی تبر میداندار است

دارها
رسم سالهای عتیق است
قتلها
زنجیره ای

چه آب کشیدنی بود دهانت!
امروز سربازانش
سلاخانند
به هزار آیه
فتوا خون می کنند

آیت الله ها
همان موش مرده های سالهای خمس و صدقه
گورها آباد می کنند به شهر

شهر
خاک مرده می برد گویی بدوش
سنگفرشها
در عطش فریاد
روزشماری می کنند

تو
من
ما
چه بغضهایی برای قسمت کردن
شب به روز
روز به شب
انتظار می کشیم!؟

آه اگر
مرگ یک بار
شیون یک بار

همین!

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۱

بی تو گُم، اما عزیزم با تو پیدا می شوم - گیل آوایی

پیشنویس یک غزل( پیشنویش از این نگاه که ممکن است ویرایش شود)
13جولای 2012


بی تو گُم، اما عزیزم با تو پیدا می شوم
با نگاهِ شوخِ تو، پُر شور وُ شیدا می شوم


بی تو چون برگی اسیر باد، هر جایی کشان 
با تو اشکی بر پرِ برگی هویدا می شوم

تا تو می آیی چُنانم، آبی ی بی ابر وُ باد
نغمۀ شورم که با سازِ تو آوا می شوم

بی قرارم بی تو چون دریای خشماگینِ مست
با تو جان آرامشی مستانه غوغا می شوم

شب چو گیسوی تو می بافم خیالی باده وش
وِردِ رندی از شرابِ یار زیبا می شوم

بی تو آواری زخود بر یورش تنهایی ام
باتو اما جُنب وُ جوشِ کودکی ها می شوم

آه آه از بی تو بودن، وای از دستِ خیال
تا بیایی جانِ من دیوانه رسوا می شوم

مستِ یاد تو چو آب چشمه ای آیینه ام
می نمایم نقش رویت چشمه آسا می شوم

دل می بری و دلبری ات بیش می شود - گیل آوایی


یکم 
خرداد 1390
دل می بری و دلبری ات بیش می شود
با این همه رقیب دلم ریش می شود

هر بام و شام دیده به راهم، دریغ و آه
از عشوه های تو بیگانه خویش می شود

مستانه دوش راز ترا باده بر نتافت
وز چنگ ِ غم به سینه من تیش می شود

بال ِ خیال وُ نقش ِ نگاه تو، آهِ من
با اشک  باده چه تشویش می شود

آواز من بیاد تو جانسوز شد ولی
وز جُور این زمانه دلم نیش می شود

دانی چه شد که دلشده آوار شد دلم!؟
شیر خیال با تو چنین میش! می شود

گه سیلم، اشک چو بارانِ دیلمان
گه تشنه چون سراب بد اندیش می شود

ای دل صبور باش که بازی ِ روزگار
چون کودک ِ خیال پس وُ پیش می شود!


یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۱

گلِ من غربت ما را زکجا می دانی!؟ - گیل آوایی




گل فروشی محل داشت می بست. همه را جمع کرده بود و مانده بود همین یک گلدان! دستم پر بود و از خرید بر می گشتم. این گلدان در چنان جمع شدن گلفروشی و خاموشی غروب و سکوت، نمی دانم چه حسی در من گیراند که خریدمش و با هر جان کندنی بود همراه وسایل خرید با خود آوردمش. همان لحظه در حالی که خوش و بش می کردم با آن، بردمش در حمام! دوش آب سرد گرفتم رویش و فروان آب دادم وُ سیرابش کردم، سپس بردمش کنار پنجرۀ اتاق خواب گذاشتم، صبح که بیدار شدم گل افشانی آن مرا چنان شگفتزده کرد که اولین کارم پیش از هرچیز،شد عکس گرفتنِ از آن و او هم دلبرانه دل برد بی دریغ! شد دُردانه گلِ گلدانهایم!
دلبری های گلِ گلدانم را با شما قسمت می کنم!
این چند بیت هم برای گل افشانیِ گلِ گلدانم که گیرانده مرا
هشتم جولای 2012


گلِ من غربت ما را زکجا می دانی!
گپِ ناگفته ما را تو زبر می خوانی!

ما که در بحر سکوتیم وُ به خود حیرانیم
زین هیاهوی درون کرده ای گل افشانی!

جانِ من، ژاله صبح نیست که اشک دل ماست
این چنین دیده زدوری شده است بارانی!

روزگار سیه وُ دوره انسانسوزیست
دلبری های تو را از چه کنی ارزانی!

دلِ ما غم، همه بیداد وُ فغان است ما را
گشته آواره وُ سهمی شده مان ویرانی!

در به در، گاه هوایی شوم از بهر بهار
ارچه خونگریه به ما داده سیه دورانی

دلِ ما خوش ز گل افشانی ات ای ناز بناز
چشم بارانی ی ما را تو کنی نورانی!

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۱

بازی با دل - گیل آوایی

بازی با دل!
.
چه ساده دلی!
چه ساده دلی ای!؟
دلِ دیوانه!

دلشده باز
سازِ دل کوک کرده ای!
دل می سوزاند دلآواز دلدادگی ات!

باز

دل
ای
دل

دل
ای
دل!؟

سراومد زمستون شکفته بهارون



ما سرودخوانان آفتابکارانِ جنگل بوده ایم، چنین بر سرمان روزگار به ناروا آوار کرد، وای به حال نسلی که یا حسین میرحسین سر می دهد! براستی این نسل به کجا می کشد!؟
ما هر چه بوده ایم، نسل بی تفاوت نبوده ایم و هنوز بر سر همان آرمانهای انسانی تاوان می دهیم وُ بر سر پیمان ایستاده ایم! وای به حال نسلی که به فرهنگ هولناکِ حاکمیتی چنین هیولا خو کند و بی تفاوتی هم!!ا

دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۱

تا که یاران بر هم اینسان چنگ وُ دندان می کشند - گیل آوایی


تا که یاران بر هم اینسان چنگ وُ دندان می کشند
جانیان از ما دو صد چندان به زندان می کشند

کس نیارد دست یاری، یار می نالد زخویش
دردِ بی درمان تو گویی بهر درمان می کشند

تا رفیقان دست یاری رسم این دوران کنند
آب از سر بگذرد بس های هو زان می کشند

تا که ما را باشد این سان سر به کار خویش رسم
آری آ ری جانیان خون از عزیزان می کشند

آه ای همزخم، ای همراه،  ای همدادِ من
ما جدا از هم چنین باشد که آنان می کشند

خاورانها خون وُ هر آدینه فریاد است باز
تا به کی چشم انتظاری گرده زایران می کشند

شهر آشوب است از بیداد وُ خونفریاد، آی
پُشته ها از کشته ها، از سربداران می کشند

داغ وُ دار وُ اشکِ چشمِ کودکِ بی نان و آب
وقت میدان با هم، اینک! جان زجانان می کشند