چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

بازخوانی شعر پارادوکس یک سکوتداد همراه با قطعاتی از مینیاتورهای ایرانی، امین اله حسین و شورِ امیروف- شعر و ویدئو: گیل آوایی

منِ من، " داستان" واره ای که پیشتر نوشته بودم و اکنون نیزبا شما قسمت می کنم. - گیل آوایی




من ِ من
گیل آوایی
28 آوریل 2009



چه می خواهد از جان من که دست از سر من بر نمی دارد! هرکاری می کنم باز دو قورت و نیمش باقیست. چنان ذره بینی، به همه چیز نگاه می کند که انگار در جهانِ به این گله گشادی آسمان سوراخ شده و من افتاده ام پایین که هر چیز را به رُخم می کشد.
به من چه که در افغانستان چوب آنجای یارو کرده اند که خواسته بود موسیقی گوش کند و یا آن دیگری را در پاکستان سر بریدند! چرا باید مو بر تن من راست شود که دارفور چنان جنایتهایی کرده اند که من از انسان بودن خودم شرم کنم! اصلا مگر میان نزدیک به شش میلیارد انسان فقط من ِ یک لا قبا باید هر روز و هر لحظه غذاب بکشم!
- چرا دست از سر من بر نمی دارد!؟
خواب و بیداری سراغ مرا می گیرد. اصلا هم نمی دانم از کجا پیدا می شود. نه خبر می کند، نه وقت می گیرد، نه قراری مداری!؟، هیچ چیز جلودارش نیست. همینجور مثل گاو سرش را می اندازد پایین و وارد می شود.
وقت و بی وقت هم ندارد. یک بار هم نشده که ملاحظه حال و روز آدم را بکند! بی وقفه مسلسل وار آدمی را به رگبار هزار مورد و پدیده و فاجعه و حادثه می بندد.
- به من چه!؟
- من که آزارم به یک حشره هم نمی رسد چرا باید بازخواست شوم!؟
- چرا همه را می گذارد راست می آید سراغ من!؟ کجای کارم من!؟
نه سر پیاز، نه تۀ پیازم. هیچ جای جهان گسترده ی اینهمه حادثه از آن من نیست. کاره ای نیستم. چه کاری دارد به من که سراغ من می آید و دم به ساعت چنان به پیچ و تاب دردناک می کشاندم که مثل سگ که از چیز خوردنش پشیمان می شود، از نفس کشیدنم پیشیمانم می کند.
به تنگ آمدم. جانم به لبم رسیده است. آخر تاوان چه را باید بدهم!؟ چه می خواهد!؟ من که نه اینجا آمدنم دستم بود نه از اینجا رفتنم! که اگر می بود و می توانستم خیلی وقت ها پیش ریق رحمت را سر کشیده بودم.
- آخر چه می خواهد از جان من!؟
فکرش را بکن! اختیار خودت را هم نداشته باشی که بخواهی یک دم هم که شده دور از این جهانی خودت باشی. حتی در خلوت ترین لحظات ِآدم هم،  سر و کله اش پیدا می شود. نهیب می زند. مثل یک پرده سینما باز می شود و روزگار بی همه چیز را به تماشا می گذارد!
تازه  هیچ گزینه ای هم برای آدم نمی گذارد. حتی اگر بخواهی از یکی اش بگذری و چشمت را ببندی، باز چندین و چند چیز دیگر در چنته دارد. انگار که خورجینی با خودش بکشاند و دم به ساعت سراغ آدم بیاید وُ به هر حال وُ هوا وُ درد بی درمانی که باشی، از خورجینش چیزی می کشد بیرون و خراب می کند هرچه و هر جا و هر حالی که باشی.
- آخر این که نشد کار!؟
- آخر شرم حضوری هم گفتند یا نه!؟
وقت شخصی و زندگی شخصی و لحظات شخصی و چه می دانم یکی از همین چیزهایی که هرکسی در هر جایی برای خودش دارد که مال خودش است، باید یک جایی و معنایی و دلیلی و اهمیتی داشته باشد! اما این چیزها اصلا حالی اش نیست! نیست که نیست!
از رختخواب بگیر تا رفتن به سر کار و از کار کردن بگیر حتی شاشیدن هم سراغ آدم می آید. هر چه سرش داد می زنم. بد و بیراه می گویم. خواهش می کنم، تمنا می کنم. شرح می دهم. از تحمل و ظرفیت و بجان آمدن می گویم اما انگار نه انگار! نرود میخ آهنین بر سنگ!
مثل این است که گوش شنوا که ندارد هیچ بلکه ذره ای هم اهمیت نمی دهد که بجان آمده ام!
آخر به من چه که غارت کرده اند. بیچاره کرده اند. هر قاتلی شده یک کاره و سرنوشت مملکت افتاده دستش. هم او قانون تعیین می کند، قانون تفسیر می کند، جرم را به دلبخواه و بتناسب زمان و منافعش تعریف می کند.
به من چه که دانشجو را لت و پار کرده اند! به من چه که دانشگاه ها پر شده از هرچی حزب اللهی مُنگول که صلاحیت اش نه استعداد و شعور و درسخوان بودنش که حماقت و سرسپردگیش هست! به من چه که معتاد اینقدر زیاد شده که هر خانواده ای زخم آن را بر پیکر خودش دارد. به من چه که دزد میلیاردی را مقام و پاداش می دهند اما بدبخت آفتابه دزد را دست می برند!
مگر من گفتم که حکومت عدل علی! مگر من گفتم که پیغمبر دست کارگر را بوسیده که اینها شلاقش می زنند، تاوانش را به هزار آه و زخم و درد بدهم که چه و چه و چه!
- بابا برو سراغ  همون جاکشها که اینهمه سر خدا هم کلاه گذاشته اند! چرا من!؟
- اما مگر تو کله اش فرو می رود!؟ نخیر!
اصلا گوشش بدهکار این حرفها نیست! از خانواده و دوست و آشنا بگیر تا از شهر و دیار و سرزمین پدری، از افریقا تا استرالیا از امریکای لاتین تا اروپای جاکشتر از همه جا!  از خاورمیانه تا خاور دور و نزدیک! هزار چیز با خودش دارد.
از اشک دخترک فلسطینی تا تکه تکه شدن کودک اسرائیلی از چهره های خون آشام آخوندی حزب الله تا کراواتی های با بمب و موشک و دمکراسی!
اینقدر از خورجینش بیرون می کشد که تا خلاصه جان بلبم نکند دست از سرم بر نمی دارد. همینکه کمی آرام می گیرم، دوباره شروع می کند. یکبار هم نشده است بگوید که چه از جان من می خواهد!؟
چه روزگاریست که نفس کشیدن ِ در آن اینهمه تاوان دارد!؟
خوب ماجرای ساده ای نیست. ساده که نیست هیچ خیلی هم پیچیده است. مخصوصا که یک قدم این ور ان ور کنی، چشم غره می رود و نهیبهای گوش خراشش شروع می شود که :
- هی! مواظب باش چکار می کنی!
- خوب به تو چه!
از رو که نمی رود! سوژه تازه را زیر ذره بین می گذارد و روی پرده نگاه من نمایش می دهد. این همه سال هرچه خواست، کرد و به هزار آه و وای و های قبول کردم و هیچ نگفتم و بعد از اینهمه گردن گذاشتن دادم را در آورده است. می گوید:
- دیوانه شدی! روانی شدی! بیچاره خُل شدن یعنی همین! همین چرت و پرتهایی که می گی!
عجیب نیست!؟ اینکه از هر چیز و هر جا، بازخواستت کند!؟
کجای کارم!؟
کجای کاری!؟
دست بردار از این " از همه جا" مانده غریب"!

ناتمام

 

جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۹۲

در کشورِ از ما بهتران ایرانی باشی وُ کله ماهی خور هم! چه می شود!؟ - گیل آوایی




ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود!
حافظ جان جانان
.
در کشورِ از ما بهتران  ایرانی باشی وُ کله ماهی خور هم! چه می شود!؟
بیگانه آشنایی باشی در سرزمینی که در آن از آب و آتش گذشته ای، مجالی دست داده باشد که هواری بزنی به پیاله ای که در خوشخوشانه راندنِ به سوی خانه، دست بر بختِ همیشه آماده به گیردادنت، گیر افتاده باشی چنانکه ناگهان همه چیزت به یک سراسیمگی ی در خطر بودن، که از خیال به واقعیتِ بهم ریختن، دست و پا بزنی! وقتی که چشمت بیافتد به دستۀ نورانی ی در دستِ پلیس، درایستگاه وارسیِ رانندگانِ مست!، چنان وا بروی به " ای وای" گفتنی که مستی بشود زهرِ مار! انگار برقِ فشار قوی ای که ناگهان به تو وصل کرده باشند! رنگ از چهره ات بپرد! که گویی دنیا به آخر رسیده است! وای که چه می شود!؟
اما با همۀ چنبه های دردآورِ بومی نبودن وُ دیگرگونه به حساب آمدن!، یک خوبی اش همین وقتهاست که گیر بیافتی بویژه که کله ماهی خور هم باشی!، شورای امنیت هم به گردت نمی رسد! و در مقابل هوشیاریِ مستانه ات، آقای بان کیمون هم باید برایت بوق بزند!!!! چرایی اش هم شاید گویا باشد اگر برایت بنویسم که در سراسیمگی ی دیدنِ پلیس و رسیدن به ایستگاهِ وارسیِ الکل، وقتی چشمت به پلیس می افتد و پرسش اینکه مشروب خورده ای!؟ و تو در کمال یگانگی یا انگار که دوستی چندین و چند ساله داری، بسادگی بپرسی: تا حالا پناهنده بوده ای در سرزمینی و باشی در جایی که حال و هوای سرزمین مادری ات را داشته باشد!؟
و پلیس جانِ مهربان هم نگاهی آنچنانی به تو بیاندازد و راه نشانت دهد  که بروی با شب خوش گفتنی و یادآوری اینکه به گاهِ رانندگی مشروب نباید خورد. راننده همیشه باید مشروب نخورده باشد!!!!
باور کن اگر دنیا هم به تو می دادند باز نمی توانست آن خوشی ای را می داشت که آن لحظه چنان برخورد مهربانانۀ پلیس در آن بزنگاهِ گیر افتادنت، به تو دست داده بود! سر از پا نشناخته چنان از ایستگاه وارسیِ الکل دور می شوی که نه از مستی نشانی بوده باشد نه هر آنچه که جان و جهانت را بخود مشغول داشته بود! همه چیزت می شود برخوردِ آن پلیس و خوش به حالیِ اینکه از خطر جستی! و کوهِ این پرسش در تو که براستی وقتی مستی!، چرا پشت فرمان می نشینی که.......................
حالا ممکن است چنان مست هم نبوده باشی اینکه مثلا دو لیوان شراب خورده باشی یا کنیاک یا ویسکی یا خلاصه چیزی در همین حدودها اما چنان مست نبوده باشی که ندانی یا نتوانی ....ولی درصدِ بیان شده در قانون برای بودن آن اندازه الکل در تو است که سرنوشت ترا رقم می زند!!!!! و همینجای ماجراست که آن درصد چه باشد! ما هم که از هرچه ممنوع وُ نباید وُ دست وُ پا بستگی! سرکشانه گریزانیم! و همین اش! کار دستمان می دهد! یعنی شده است بخشی از وجود یا شخصیت یا فرهنگ یا چه می دانم یک رمزِ دیگرگونه برخورد کردن در ما!!!! اصلا ما انگار زاده شدیم به هر نبایستنِ تحمیلی به انسان، نه بگوییم حالا هرچه که باشد! اینکه چرا جنگل نیستیم وُ در شهریم، داستان دیگری ست که پاسخش را شیطان داند خدا نمی داند!!!!
بگذریم! آدمی هرچه که باشد یا ادعا کند! وقتی چنان پیش آید که باید از آن، خود را برهاند، در می یابد که چه کارهایی از او می تواند سر بزند! پیشترها، خیلی پیشترها، سالهای دورِ جوانی، وقتی در تب وُ تابِ دست به دست کردنِ کتابهای ممنوع بودیم، یکی از مقوله ها، بحث "خصلت" در آدمی بود اینکه در شرایط مشخصی، خصلت های نهفته به تناسب شرایط، خود را در آدمی می نمایاند! یعنی اگر پیش بیاید ما هم بله!؟
و این! خیلی خیلی وحشتناکه!  
حالا بگذریم از اینکه آن پلیس جان! به بهای نادیده گرفتنِ مسئولیتش، تسلیم حسِ انسانی اش شد و راه داد به تو تا مجالی که نفس بکشی و حالی بکنی وُ حالت گرفته نشود! اما بخودت می رسی و وارسی ات که چنان زیرکانه بخواهی به ناگاه چنان دلتنگی ی غریبانه ای را هوار بزنی تا خود را از خطرِ تاوانهای آن چنانی بجهانی اما خودت را درگیر حسی می کنی که چرا باید.............................
بگذریم! خیلی چیزها که حتی تصورش را نمی کنیم از ما سرزدنی ست! باور نمی کنی!؟

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۲

مجموعۀ 12 داستان فارسی:" خوشا آینه به گریه ام نمی خندد" - گیل آوایی

منتشر شد:
خوشا آینه ها به گریه ام نمی خندد!
مجموعۀ دوازده داستان فارسی( برخی با دیالوگِ دوزبانه فارسی-هلندی) ازگیل آوایی
شامل داستانهای:

1- خوشا آینه که به گریه ام نمی خندد 
2- کشتارگاه
3- حصیرشوران
4- خودفردومه(داستان فارسی/هلندی) 
5- نگاه مادر
6- ماجرای نوروزانه امسال من
7- آسمان آبی و عکاسی من
8- خودکشی
9- همه هستند ولی نیست کسی
10- ماهی کوچک من
11- همسر مصنوعی
12- های بی هوی در دیار از ما بهتران

این مجموعه با فورمات پی دی اف منتشر شده است. برای خواندن یا دریافت آن از سایت داک استاک(سایت بارگذاری اسناد)اینجا کلیک کنید.

برای دانلود از سایت " مدیا فایر "، اینجا کلیک کنید. 

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۲

تنهایی را سر سلامت رفیق! - گیل آوایی

باشی نباشی
کار از اینها گذشته است
باغی که عریانی پاییز را هوار می زند
چه مرهمی اگر سبزانۀ برگی، گلی، علفی
این میانه شاخ و شانه کشد!
ببین
دیوارها همیشه جدایی نمی کارند
دلمرگی از انبوه زبانهای ورراج را به رخ می کشند هم.

خوشا گریزآهی
زخویش وُ به خویش،
تنهایی را سر سلامت رفیق!

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۲

آدمی را دردی اگر باشد، خوش نیست!- گیل آوایی

بعضی دردها مانند بعضی آدم!ها، فقط برای اینکه بودنشان معنا داشته باشد بجان آدمی می افتند. مثل یک سادیسم یا یک آزارِ مردم آزارانه! مثل اینکه درونمایه، ماهیت، اصل و پایه شان درد دادن و آزردن و ویران کردن است و برای همین هم هستند یا می آیند و نیششان را که زدند، می روند. دو هفته پدرم در آمد. هیچ جنبش و تکان و حرکتی بی درد نبود. نه یک درد ساده!؟ نه! دردی که دادم را در می آورد! چرا!؟ برای اینکه درد باشد! شاید من به سراغش رفته بودم حالی ام نبود اما  من فقط داشتم خاکِ گلدانِ نارنج جانم را عوض می کردم. همین! کجای این کار به درد ربط داشته که بیاید و دمار از روزگارم در بیاورد و بعد هم برود. همانطور که آمده بود، گورش را گم کند! چه کاری اش داشتم!؟ جُوک است اگر ربط داده شود به اینکه:
مرد را دردی اگر باشد خوش است!  
درد بی دردی علاجش آتش است[1]!
این درد با آن درد مانند گودرزی با شقایقی ست! باور بکنید یا نکنید همین است! مثل شاعر همین شعر که درد را خوش داشته اگر شاشش می گرفت خودش را خلاص نمی کرد!؟ اما می ماند درد می کشید چون مرد را دردی اگر باشد خوش است!؟ امکان ندارد! می رفت خودش را خلاص می کرد بعد به شعرش ادامه می داد! هر کسی می گوید نه امتحانش ضرر ندارد!
باور کنید بعضی پدیده ها یا نمادها فقط برای اظهار وجودشان بجان آدمی می افتند! فقط برای اینکه هستند و هستن شان همین درد دادن است! انگار که آدمی هم یک جوری به مازوخیسم دچار شده یا بوده باشد، این درد را با خود می کشد  مثل تیر غیبی که از جایی می آید می خورد به دو دختر بی گناهی که داشتند می رقصیدند، می کشدشان یا مثل آن زهر دادن دانش آموزان دختر در افغانستان یا اصلا چرا دور می رویم همین اردوغانِ خاک بر سر در  ترکیه که فقر و بی سوادی و بیکاری را بیخیال شده به فکر ماتیک مالیدن مهمانداران هواپیما افتاده یا نبودنِ عرق فروشی در حوالی مسجد ( حالا بماند اینکه عرق فروشی را خراب می کنند و مسجد می سازند!!!)و.. این حرفها. حالا اینها را بگذار کنار دردی که 34 سال است یک ملت را عروس کرده!، دست بردار هم نیست. هنوز زهرش انگار تمام نشده و به پیکر یک ملت چسبیده و به آزار و درد و ویرانگری اش ادامه می دهد! تازه ترین نمونه اش همین حکم کهریزکی شان!!!. این دردها فقط برای درد و آزار و زهرآگین کردن آدمی هستند که می آیند و بجان آدمی می افتند و زهرشان را می ریزند بعد هم همانطور که آمده اند گم می شوند می روند انگار نه انگار.  می گویم انگار نه انگار برای اینکه بارها در تاریخ تکرار شده اند. تاریخ پر است از این دردها که دوباره سر در آورده اند. درد هستند. درد. دردی که می آیند و عذاب می دهند و بعد هم گورشان را گم می کنند.
تا اینجایی که خوانده اید یا خیلی بفکر فرو رفته اید یا اینکه شاید فکر می کنید همینی که تا اینجایش را خوانده اید هم یکی از همان دردهاست برای اینکه سرکارتان بگذارد نوشته شده است که خوانده شود حالا هرچه که باشد خوب  ما هم در همین روزگار داریم نفس می کشیم نفس که نه! درد می کشیم چه فرق می کند یک گودرزی دیگر به یک شقایقی دیگر ربط داده شود!؟ تنها  فرقش واقعیت دوهفته درد کشیدن از دردی ست که بی هیچ ربط و رابطه ای بجانم افتاد و تا اینجای ماجرا جان بلبم کرد! باید یک چیزی می گفتم تا نفسی تازه کرده باشم! نه!


[1] مجذوب تبریزی  (مجذوب علی شاه)