یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۳

نه چنانم که به یاد تو بمانم همه عمر - گیل آوایی



نه چنانم که به یاد تو بمانم همه عمر
نه کز اندوه تو آشفته بخوانم همه عمر

نه چنان لولیِ مستی که شبانگاهان مست
نقش روی تو به یپمانه نشانم همه عمر

عاشق عشقم وُ عشق است صفای دل وُ لیک
بی تو هم عشق بماند به زبانم همه عمر

به زمانی که ز ویرانی من حیرانی
خوش به ویرانه ام وُ گنجِ نهانم همه عمر

باده می داند از اندیشۀ شبها، بی خواب
سُکرِ میخانه ای، هم خانۀ آنم همه عمر

زآنچه نقش تو به دل مانده، نه ای، نه، تو نه ای!
حسِ مستانه چنان است چنانم همه عمر

عشق بازیچۀ بازارِ بده بستان نیست
تا چنین است، ندانی که چه سانم همه عمر

حالِ ویرانیِ ما بیرون از آن چون وُ چراست
وای از آن چون وُ چرا، خسته از آنم همه عمر

من بتِ خویش زتو ساخته ام، حیف! دریغ!
حسرتِ دلشدگی مانده به جانم همه عمر

ز گیل آوایی چنین حسِ غریبی پیداست
که چنان رفت وُ چنین بد به گمانم همه عمر

پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۳

شبانه - گیل آوایی

در سایه روشنِ نگاه،
پنجره ای خیال می برد.

ماه
وسوسه ای تا دورهای دشتِ کودکی
آواز می دهد.

پرنده ای هراسان
در انبوه سیاهی می گریزد.

برگها شاهدان بادند
بیداری خواب!

آه
مِۀ بر پیاله
رقص شراب می پاید
زخمه زخمه مست
کجا می کرشمَد خیال!؟

 2

می آیی وُ تاراج می کنی!
بر بالِ خواب و خیالِ من!
ویرانه ای ست
دل به نسیم خیالت!

فتحِ ویرانه چه سودت!؟
وقتی آوارِ این همه بردوش
انگشت نمایت می کند
ویرانه تر!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۳

در این زمانۀ غم کس دلش به یاری نیست - گیل آوایی



در این زمانۀ غم کس دلش به یاری نیست
کسی به همدلیِ یارِ بی قراری نیست

زمان، زمانۀ اندوه وُ سازِ ناسازی ست
کجا شود دل غمگین که غمگساری نیست

شبانه های دلم غمگنانه فریاد است
هوار ای دل غمگین که میگساری نیست

به کوی دلشدگان نعره های بیداد است
چنان که بهرِ دلی زخمه های تاری نیست

دگر کرشمۀ گل هم زباغ می ناید
عزای باغ که گل را برِ هَزاری نیست

دریغ باد بهاری کز این دیار گذشت
فسرده آهِ دل ما دگر بهاری نیست

دلم گرفته حریفا نفس نفس، دار است
در این دیار دلی را غمِ خُماری نیست

بیا وُ سینه دران ای دل از همه بیداد
که یاری کس ندهد یارِ بی قراری نیست

به گوشِ خلوتِ خود خوان هوارِ بغضِ خموش
شبانِ غم نشود سر گرت سحاری نیست
.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۳

من و قلمم - گیل آوایی

ما و روزگار ما - گیل آوایی

1

زنی در خیابان حراج می زند
کودکی مشتی خاک لقمه می کند
مردی سر در زباله چیزی می جوید
رهبری میلیارد میلیارد کش می رود بی کش دادن!
کشوری به موشکها وُ دارها هم
حلقه های طناب وُچارپایه ها
فاصلۀ بودن نبودن!
آه
بوتۀ نارنجی در گلدان خانه ام فکر مرا برده است!
آیا
سبز می شود!؟
.
2

فریادها
گم می شوند
هیاهوی این همه هرکه به خویش
ویرانه ها
گوشواره های خاکند گویی
آوار آوار ویرانه انسان
تنها آوارۀ ویرانه ها
گُرده ها
برای سواری
گرده ها
برای شانه خالی کردن!
و نگاهِ من اما
رفته است به آشیانۀ خالی بر درخت
وای زاغی چه شد!؟
.
3
 می ترسی!
می ترسی و ترس
ترس می زاید!
لب فرو بستن هم!

اما می دانی
شبانِ کوچه پس کوچه های کودکی
هراسِ تنها گذر کردن را
هماره فریاد کرده ام!
و گذشتم هم!

فریاد کن!
.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۳

منِ من - گیل آوایی

 

منِ من
گیل آوایی
28 آوریل 2009

چه می خواهد از جان من که دست از سر من بر نمی دارد! هرکاری می کنم باز دو قورت و نیمش باقیست. چنان ذره بینی، به همه چیز نگاه می کند که انگار در جهانِ به این گله گشادی آسمان سوراخ شده و من افتاده ام پایین که هر چیز را به رُخم می کشد.
به من چه که در افغانستان چوب آنجای یارو کرده اند که خواسته بود موسیقی گوش کند و یا آن دیگری را در پاکستان سر بریدند! چرا باید مو بر تن من راست شود که دارفور چنان جنایتهایی کرده اند که من از انسان بودن خودم شرم کنم! اصلا مگر میان نزدیک به شش میلیارد انسان فقط من ِ یک لا قبا باید هر روز و هر لحظه غذاب بکشم!
- چرا دست از سر من بر نمی دارد!؟
خواب و بیداری سراغ مرا می گیرد. اصلا هم نمی دانم از کجا پیدا می شود. نه خبر می کند، نه وقت می گیرد، نه قراری مداری!؟، هیچ چیز جلودارش نیست. همینجور مثل گاو سرش را می اندازد پایین و وارد می شود.
وقت و بی وقت هم ندارد. یک بار هم نشده که ملاحظه حال و روز آدم را بکند! بی وقفه مسلسل وار آدمی را به رگبار هزار مورد و پدیده و فاجعه و حادثه می بندد.
- به من چه!؟
- من که آزارم به یک حشره هم نمی رسد چرا باید بازخواست شوم!؟
- چرا همه را می گذارد راست می آید سراغ من!؟ کجای کارم من!؟
نه سر پیاز، نه تۀ پیازم. هیچ جای جهان گسترده ی اینهمه حادثه از آن من نیست. کاره ای نیستم. چه کاری دارد به من که سراغ من می آید و دم به ساعت چنان به پیچ و تاب دردناک می کشاندم که مثل سگ که از چیز خوردنش پشیمان می شود، از نفس کشیدنم پیشیمانم می کند.
به تنگ آمدم. جانم به لبم رسیده است. آخر تاوان چه را باید بدهم!؟ چه می خواهد!؟ من که نه اینجا آمدنم دستم بود نه از اینجا رفتنم! که اگر می بود و می توانستم خیلی وقت ها پیش ریق رحمت را سر کشیده بودم.
- آخر چه می خواهد از جان من!؟
فکرش را بکن! اختیار خودت را هم نداشته باشی که بخواهی یک دم هم که شده دور از این جهانی خودت باشی. حتی در خلوت ترین لحظات ِآدم هم،  سر و کله اش پیدا می شود. نهیب می زند. مثل یک پرده سینما باز می شود و روزگار بی همه چیز را به تماشا می گذارد!
تازه  هیچ گزینه ای هم برای آدم نمی گذارد. حتی اگر بخواهی از یکی اش بگذری و چشمت را ببندی، باز چندین و چند چیز دیگر در چنته دارد. انگار که خورجینی با خودش بکشاند و دم به ساعت سراغ آدم بیاید وُ به هر حال وُ هوا وُ درد بی درمانی که باشی، از خورجینش چیزی می کشد بیرون و خراب می کند هرچه و هر جا و هر حالی که باشی.
- آخر این که نشد کار!؟ 
- آخر شرم حضوری هم گفتند یا نه!؟
وقت شخصی و زندگی شخصی و لحظات شخصی و چه می دانم یکی از همین چیزهایی که هرکسی در هر جایی برای خودش دارد که مال خودش است، باید یک جایی و معنایی و دلیلی و اهمیتی داشته باشد! اما این چیزها اصلا حالی اش نیست! نیست که نیست!
از رختخواب بگیر تا رفتن به سر کار و از کار کردن بگیر حتی شاشیدن هم سراغ آدم می آید. هر چه سرش داد می زنم. بد و بیراه می گویم. خواهش می کنم، تمنا می کنم. شرح می دهم. از تحمل و ظرفیت و بجان آمدن می گویم اما انگار نه انگار! نرود میخ آهنین بر سنگ!
مثل این است که گوش شنوا که ندارد هیچ بلکه ذره ای هم اهمیت نمی دهد که بجان آمده ام!
آخر به من چه که غارت کرده اند. بیچاره کرده اند. هر قاتلی شده یک کاره و سرنوشت مملکت افتاده دستش. هم او قانون تعیین می کند، قانون تفسیر می کند، جرم را به دلبخواه و بتناسب زمان و منافعش تعریف می کند.
به من چه که دانشجو را لت و پار کرده اند! به من چه که دانشگاه ها پر شده از هرچی حزب اللهی مُنگول که صلاحیت اش نه استعداد و شعور و درسخوان بودنش که حماقت و سرسپردگیش هست! به من چه که معتاد اینقدر زیاد شده که هر خانواده ای زخم آن را بر پیکر خودش دارد. به من چه که دزد میلیاردی را مقام و پاداش می دهند اما بدبخت آفتابه دزد را دست می برند!
مگر من گفتم که حکومت عدل علی! مگر من گفتم که پیغمبر دست کارگر را بوسیده که اینها شلاقش می زنند، تاوانش را به هزار آه و زخم و درد بدهم که چه و چه و چه!
- بابا برو سراغ  همون جاکشها که اینهمه سر خدا هم کلاه گذاشته اند! چرا من!؟
- اما مگر تو کله اش فرو می رود!؟ نخیر!
اصلا گوشش بدهکار این حرفها نیست! از خانواده و دوست و آشنا بگیر تا از شهر و دیار و سرزمین پدری، از افریقا تا استرالیا از امریکای لاتین تا اروپای جاکشتر از همه جا!  از خاورمیانه تا خاور دور و نزدیک! هزار چیز با خودش دارد.
از اشک دخترک فلسطینی تا تکه تکه شدن کودک اسرائیلی از چهره های خون آشام آخوندی حزب الله تا کراواتی های با بمب و موشک و دمکراسی!
اینقدر از خورجینش بیرون می کشد که تا خلاصه جان بلبم نکند دست از سرم بر نمی دارد. همینکه کمی آرام می گیرم، دوباره شروع می کند. یکبار هم نشده است بگوید که چه از جان من می خواهد!؟
چه روزگاریست که نفس کشیدن ِ در آن اینهمه تاوان دارد!؟
خوب ماجرای ساده ای نیست. ساده که نیست هیچ خیلی هم پیچیده است. مخصوصا که یک قدم این ور ان ور کنی، چشم غره می رود و نهیبهای گوش خراشش شروع می شود که :
- هی! مواظب باش چکار می کنی!
- خوب به تو چه! 
از رو که نمی رود! سوژه تازه را زیر ذره بین می گذارد و روی پرده نگاه من نمایش می دهد. این همه سال هرچه خواست، کرد و به هزار آه و وای و های قبول کردم و هیچ نگفتم و بعد از اینهمه گردن گذاشتن دادم را در آورده است. می گوید:
- دیوانه شدی! روانی شدی! بیچاره خُل شدن یعنی همین! همین چرت و پرتهایی که می گی!
عجیب نیست!؟ اینکه از هر چیز و هر جا، بازخواستت کند!؟
کجای کارم!؟
کجای کاری!؟
دست بردار از این " از همه جا" مانده غریب"!
ناتمام

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

چه در نگاه تو داری که بی قرارِ تو ام - گیل آوایی



16اردیبهشت1393/ 6 مه 2014

چه در نگاه تو داری که بی قرارِ تو ام
چه کرده ای که چنین عاشقانه یارِ تو ام

ببین زچشم قشنگت چو باده می نوشم
هزار طرح قشنگی مرا که کارِ تو ام

به جانِ دلشده ام رقصِ شالیزارانی
نسیم مستِ بهاری مرا، کنار تو ام

تغزلی، غزلی، شورِ عشقی، زیبایی
شراره های دلی، مستِ آن شرارِ تو ام

غریب خاطره ام، غربتِ هَزارانم
هزار شوق دلی، عشوه ای، هَزار تو ام

چه کرده ای که هنوز هم اسیر دامم، وای!؟
چه بوده ای!؟ تو چه ای!؟ من چنین به کار تو ام!

دگر ز دوری ات ای شوق بودن، ای بی تا
قرار نیست مرا بین چنین هوار تو ام

به رقص باده نگاهِ تو می شود پیدا
خرامِ خلسۀ مستی، دریغ زارِ توام

به لب رسیده مرا جان کجا شدی، ای داد
ندانی غربتِ من، بی وفا، خُمارِ تو ام!

شبانِ منتظرم، همچو خاکِ من دوری
هوار زین همه غم، من در انتظارِ تو ام

چو باده وسوسه ای، حسِ مستیِ نابی
خروش خامُشِ شوقی، چه بی قرارِ تو ام!

برو که بی تو خزان رنگ شعرهای من است - گیل آوایی



سه شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۶ مه ۲۰۱۴

برو که بی تو خزان رنگ شعرهای من است.
هوای گفتنِ با تو شبانه های من است.

دگر به غربت وُ تنهایی ام شده عادت،
به باده بوسه زدن زخمه زخمه های من است.

گذشت عمر وُ چنان بود وُ این چنین آمد
چنین نمانَد وُ دانم که های های من است.

دلم گرفته از این روزگارِ بی همه چیز!،
چه گویمت که چه در سوزناله های من است.

خدای را شرری گر بیافکند ایام
به سوز و ساز دلِ من که خون بهای من است.

رفیقِ راه من این سوگهای تحمیلی،
چنان شده است که گویی ز آه های من است.

دگر به گریه وُ زاری نمی شود آرام،
دلی که مانده زسوگِ هزاره های من است.

ز راه کی رسد ای دل کجاست رهواری!؟
چه داری دیده به ره، زآنچه گریه های من است!

بیار همت جانانه ای تو ای همراه،
که مستیِ غزلم، سُکرِ خلسه های من است!
.