یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۳

بدون شرح - گیل آوایی


دوشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۳

فانتزی - داستان کوتاه - گیل آوایی



 فانتزی
داستان کوتاه
گیل آوایی
یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳ - ۲۴ اوت ۲۰۱۴

از دور می آمد. خرامان، زیبا. زیبا.......زیبا بود. خیلی زیبا. شاداب و سرخوشانه می آمد. افشانِ موهایش در باد چنانش می نمود که گویی دست در دست باد وُ پرنده وُ آفتاب می رقصد.
گذری بی پیچ و خمی او را به من می کشاند یا مرا به سوی او می برد. آرام وُ رام وُ دلبرانه، دل می برد وَ می خرامید وُ می آمد.
محو تماشایش، ناباورانه چشم به هر گام کرشمه وارش دوخته، هزار تردید می شمردم.
- این از کجا پیدایش شده است!؟. چه شاد و سرخوش می آید! مرا از کجا می شناسد! تا کنون کجا بود!؟  
از دور چونان نوری که هرلحظه درخشان و درخشان تر بشود، نزدیک می شد. می آمد. تردید چنان بود که گویی  غوغایی به هر گامش برپا می شد.  چنانکه سواری، سوارانی به تاخت رفته باشند و چنان دنیایی از غبار برخاسته باشد که حائل تو در پهنه نگاهت باشد.
می آمد غوغایی با خودش می آورد. چونان عروسی که دامن گسترده را پشت سرش تا بینهایت نگاه آدمی گسترانده باشد. تردید و ناباوری بود و یک گستره زیبایی که مجال هیچ اندیشه ای نمی داد.
 آن همه زیبایی از کجا پیدایش شده بود!؟
از دور می آمد. نزدیک و نزدیک تر می شد. کم کم، آرام ارام! همچون نگاره زیبایی که پرده ای آرام از آن بر کشند، به هر گام که نزدیک می شد، آشکارتر می شد. چهرۀ شادش، شکفتن گلی با آفتاب می نمود که لحظه لحظه با روشنای خورشید باز و باز تر می شکفت.
راه باریکه ای را می رفتم. یک سوی این راه دریا بود. یک کنارش رود و کنار دیگرش دشتی سبز تا بینهایت نگاهت. گاه گاه پرنده ای از این سو به آن سو پر می کشید. آبِ رودخانۀ کنارۀ راه،  با واتابی آبیِ آسمانِ آبی، چونان ابریشمی که بگسترد، درخشان وُ شاد وُ زیبا سینه گسترده بود. سکوتی سرشار از شور و شوق و سرزندگی، همۀ آدمی را سرشار می کرد.
تنها صدای این سکوت، پرندگانی بودند به فریادِ هر از گاهی که  بر روی آب، بر هم منقار و بال می کشیدند. هر از گاهی پرنده ای به شتاب چنان پرکشان دنبال پرنده ای دیگر پر می کشید که صدای فریادش همچون سوپرانوی ارکستری می نمود که سنفونی این همه را می نواخت و صدایش را دل می داد. آبیِ آب رودخانه در هم آمیختگی آفتاب و چمنزارِ تا گسترۀ یک دنیا خیال، رنگی شفاف تر از خرامان او را گام به گام نقش می زد. و او می آمد. از دور می آمد. نزدیک می شد. نزدیک... نزدیکتر.
ناباورانه چشمم به او بود و نزدیک می شدم. تردید وُ خیال از یک سو، ملموسیِ واقعیتی که از دور عریان می کرد، مجال هیچ حرکتی نمی داد جز به تماشایش بودن و کشیده شدن!؛ چنانکه گویی جاذبۀ همۀ دنیا را جمع کرده باشند و ترا به سوی خود بکشند، کشیده می شدم. اختیار هیچ چیزم نبود. نه ماندن! نه اندیشیدن! نه حرکتی! نه ایستایی! هیچ! جز کشیده شدن به سوی او که از دور می آمد. نزدیک و نزدیک تر می شد.
چهره اش نمایان و نمایان تر می شد. موهایش رقصان در باد، شادی یک بهار شادابی را در او می
دوانید.
خنده هایش به هر گام دلبرانگی همه دنیا را عریان می کرد. چشمانش! وای چشمانش... چشمانش آه  همتایی نداشته تا قیاسی بشود کرد. در رقصِ مستانه موهای افشانش، گاه گاه نگاهش می درخشید و گاه خنده اش که حسِ بی امان آغوشش در جان آدمی آتش به پا می کرد.
خرامانِ گامهایش به کرشمه های دلنشین اندامش، شورِ خواستنِ سراز پا نشناختن در جان آدمی می دواند. تردید، تنها هیمه آتشی بود که یک دنیا بی قراری می آشوباند. تنها نتِ آزار دهنده این شورِ خواستن و شوق یک دنیا آواز سرخوشانه بود!
میان این همه در آمد وُ شدِ هر از گاهیِ این باریکه راه که از سنگ صدایی هست و آنان را نه، او چه کار می کند!؟ از کجا پیدایش شده است!؟. تردید وُ ناباوری، آشوب امانبُرانه ای بود که هیچ کاری اش نمی شد کرد در واقعیت آنچه که چشمانت به تماشا بود و به شوق می نگریست. هم  او که چنان خرامان و دلبرانه از دور می آمد و نزدیک و نزدیک تر می شد.
دور، نزدیک وُ فاصله کم وُ کمتر می شد. همۀ او در پهنه نگاهت ملموس و خواستنی پیدا بود. خنده هایش، نگاه پرشور و دلبرانه اش، صمیمی و مهربان، چنانکه همۀ عمر را می شناخته ات، شاداب و سرخوشانه می خندید.
نزدیک شده بود. نزدیک.... تا فاصله چند گامی که برداری و در آغوشش بگیری. ماندن وُ تردید وُ ناباوری وُ سوالی که به سنگینی کوهی بر همه جان وُ جهانت آویزان باشد. حسی که بخواهی بدانی مطمئن شوی! بخواهی ناباوری ات را برای همیشه پشت سر بگذاری و با همه شوقت در آغوشش بگیری! در این میانۀ پر آشوبت، شاخ و شانه می کشید.
نزدیکِ نزدیک شده بود. چیزی نمانده بود.
-نه! تردید چه!؟ دست از هم باز کنم در آغوشش بگیرم. آغوش! آن همه کرشمه و ناز و دلبری!

آه خوشبختی همه دنیا به یک باره رسیده بود! نهیب زنان اینکه!:
-         حماقت است اگر کاری نکنم. حماقت است دست از پا کوتاهتر بمانم.
این پا آن پا کردن نفسگیر، تردید تردید و باز:
-     نه. دست باز کن. احمق نباش! هایی بگو! پاسخِ آن همه ناز و دلبری را بده. ببوسش! در آغوشش بگیر و یک پای این سنفونی پر نقش و نوای طبیعت باش. دست باز کن بجنب احمق! شانس بک بار در خانه را می زند. بگیرش. بقاپش! پیش از اینکه از دستت برود. بروم!؟ نروم!؟ دست دراز کنم!؟ نکنم!؟.  بروم!.... بروم!... بروم.............  
نا گاه صدایی از پشت سر آمد. رو برگرداندم. جوانی پرشور با شوقی وصف ناشدنی دوربین به یک دست داشت عکس می گرفت و دستی دیگر به گونه ای که آغوش بگشاید، می گفت:
هوی لیفرد Hoi lieverd
سلام عزیرم

چنان بهم ریخته و وا رفته!  واماندم از این همه که رفت، گویی دنیایی کارتنی را بوده باشم و به ناگاه شکلکی نا بهنگام بیاید و همۀ فانتزی ها را پاک کند!
همین!

پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۳

"به من چه" - داستان کوتاه- گیل آوایی



"به من چه"
گیل آوایی
پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ - ۲۱ اوت ۲۰۱۴

آشناتر از آن بود که ذره ای تردید می داشتم. خودش بود. می شناختمش. سالها می دیدمش. همه چیزش برایم آشنا بود. راست راست ایستاده بود و به من خیره شده، نگاه می کرد. نگاهش با من حرف می زد. حرفها داشت. انگار ناگفته هایم را می گفت. مانده بودم. کجا دیده بودمش!؟ از کجا می شناختمش!؟ چقدر به من نزدیک می نمود!
سر گرداندم. چرخی زدم. دست در کیفِ آویز به شانه ام بردم.  بطری را در آوردم. جرعه ای دیگر نوشیدم. پرنده ای سراسیمه وار جوری که به تیر غیب دچار شده باشد از فراز تا آن سوی نگاه من، پایین آمد و میان شاخه و برگِ انبوه درخت پنهان شد. برگها به گونه ای که چنگی نا بگاه آرامششان را بهم بزند، آشفته، پریشان جابجا شدند. پرنده میانشان گم شده بود. به نگاه من نمی آمد. تکه ابری آرام و رام بر بال باد می رفت.
آهی کشیدم. بطری در کیف گذاشتم. با پشت دست، مانده های بر لبانم را پاک کردم.  خیره به او نگریستم. همانجا ایستاده بود. باز ویرم گرفته بود بیاد آرم کجا دیده بودمش. خودش بود. نا آشنای همه چیزآشنای من بود. مگر می شد کسی را تا این حد بشناسم و ندیده باشم!؟ مگر می شود دورِ دور باشد کسی و تا این حد نزدیک هم!؟
وا رفته این پا آن پا کردم. شانه بالا انداختم. دستی به سر و روی خود کشیدم. بی آنکه بخواهم باز چشمم به او افتاد. همانجا ایستاده بود. چشمانش از من می گفت. وا مانده با خود تکرار کردم:
- از کجا می داند! من که هنوز حرفی با او نزدم!؟
ولی می شناخت مرا. خوب هم می شناخت. نگاهش همه چیز را هوار می زد. نگاهش می کردم. وارسی اش می کردم. کنکاش بیهوده ای را نگاه به نگاه می شمردم.
کسی از کنارم گذشت. تنه ای به من زد. یا شاید سنکندری رفته بود و ناخودآگاه تنه اش به من خورده بود. کمی جابجا شدم. چیزی گفت. نفهمیدم. سری تکان دادم. چه فرق می کرد فهمیده باشم چه گفته بود. تازه منتظر هیچ حرف و پاسخی از سوی من نمانده بود. رفته بود. برای من هم فرقی نمی کرد. انبوه آدمها در آمد وُ شد بیگانه وار این شهر شاید هزاران بار به یکدیگر تنه می زنند. چیزی به رسم عادت یا باید، می گویند. بی آنکه بدانند. بی آنکه بشناسند. بی آنکه حتی بخواهند بدانند یا بشناسند، چیزی می گویند و از هم دور می شوند. بیگانه انسانِ آشنا. آشنای بیگانه. بیگانگی دست گردانِ انسان برای انسان است. رسم بیگانه ای ست هرکه با خود دارد. چه شهر غریبی! چه انسان غریبی!. چه غریبانه ای، چه بیگانه ای، انسان از انسان ساخته است!
به خود نهیب زدم. به من چه! من که از ............واژه ای نیافتم. همه اش از همین جا شروع می شود. همین "به من چه"! چه تکیه کلام وحشتناکی ست. چه هولناک است " به من چه"! همین " به من چه" خشتِ نخستِ بیگانگیِ ما آدمهاست. مگر می شود  " به من چه" تکیه کلام مکرر آدمها باشد و به خوش و ناخوش هم آشنا باشند!؟ هم دردی و هم آشناییِ انسان با انسان با همین " به من چه" ویران می شود. انسان با چنین رسم و عادت بیگانی، آشنانی اش را همچون خودارضاییِ انسانی با انسان به دوش می کشد. کاش می شد " من " را انسان می باخت! زیباتر بود.
وا دادم. بحث بیهوده ای بود. تکرار در خود چه  دردی درمان می کند! چه مرهمی بر زخمی می نهد وقتی فراتر از خود  نباشد. وقتی مخاطبی غیر از خود نداشته باشد.
گاه باید فریاد کرد. فریاد. فریاد چنانکه گوش شهر کر شود از فریادهایت تا شاید برای رهایی از آن هم اگر شده فریادت را بشنود. وگرنه در بیگانگی خفه شدن است و فریادهای درون را وا خوان کردن!
دهانم خشک شده بود. تلخی آزار دهنده ای دهانم را پر کرده بود. دست در کیف بردم. جرعه ای دیگر سر کشیدم. کسی نبود. پیاده رو بود وُ من بودم وُ یک شهر بیگانه آشنا. همچون او که به من زُل زده بود وُ وا نمی داد!. نگاهش کردم. به هزار فریاد بخود می گفتم که می شناسمش. اما چرا تا کنون این آشنای بیگانه را نشناخته گذاشته و  گذشته بودم!؟ همه چیزش آشنا بود. همه چیزش را می شناختم. از سر تا پایش را ورانداز کردم. ایستاده، راست قامت با نگاهی که سالهای سالِ مرا وا می کاوید و می دانست.
شانه بالا انداختم! اما نه.  نمی شد از آن دل بکنم. چطور این همه آشنای من، بیگانۀ من است!؟ مگر می شود!؟ وا ماندم. دل به دریا زدم بروم با او حرف بزنم با او آشنا شوم. به سمت در رفتم. باز کردم. داخل سالن بزرگی پر از خالی بود. سکوت تنها آرای آن بود. هیچ چیزش به آن نمی مانست که او را در آن می نگریستم.
وا مانده، قدم پس گذاشتم و در را بستم. به پیاده رو برگشتم. مقابلش ایستادم. خیره به هم زل زدیم. هزار حرف در نگاهش بود. دست در کیف بردم. بطری را در آوردم. جرعه ای دیگر خواستم بنوشم اما چیزی در آن نمانده بود.
بطری خالی در دست، همچنانکه تلخی دهانم را مزه می کردم، به او چشم دوختم. برابرِ من ایستاده بود و بطری خالی در دست. نگاهش به نگاه من گره خورده بود.

تمام

دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۳

شبانه - گیل آوایی



دهانهای هاج و واج
باز
نگاههای حیران
مات
مشتها بر سنگ
انگار
سنگها فریادند
فریاد
خشمِ این همه بی فریاد
بی راهه سر به زانوی اندوه
سوگوار
آه
اشکها سیلابی شاید
خشم وُ سنگ بشوراند
باری
مرگ یک بار
شیون یک بار

ویدئویی با خواندن خاطره داستانِ نگاه مادر همراه با تصنیف بسیار زیبای شب جدایی با صدای زنده یاد قوامی

جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۳

کوچولو کوچولو کجایی - بی حوصلگی کودکانه و..... - گیل آوایی



ریش زده بودم و داشتم صورتم را می شستم و با یک حالت خنده داری می خواندم کوچولو کوچولو کجایی چرا پیش من نیایی.... و تصویر بچه و مادر و خانه ای در یک روز تکراری و بی حوصلگی به ذهنم آمد.
خانه ای را تصور کنید که در حیاط آن مادری سرگرم شست و شو و کارِ خانه است و بچه ای هم که تنها فرزند خانواده است در حیاط خانه با اسباب بازی هایش مشغول بازی ست. بازی و اسباب بازی هایش برای او تکراری و تکراری تر می شود. با این اسباب بازی حرف می زند، سر آن اسباب بازی داد می زند، این اسباب بازی را کنار می زند با آن یکی می خواند. همینطور نجوا وار با خود چیزکی زمزمه می کند. مادر سر به کار خود دارد و بچه هم همینطور. آرام آرام زمزمه های بچه بلند و بلند تر می شود:
کوچولو کوچولو کجایی
چرا پیش من نیایی
تو که مثه من بچه ای
پس چرا تو کوچه ای
کوچه که جای بازی نیست
بابا  و مامانت راضی نیست
کوچولو کوچولو.........

و بی حوصلگی و تنهایی بی قرارش می کند، عاصی اش می کند، چنان به خشمش می آورد که داد می زند: کوچولو!!!!! کوچولو!!!!!!! کجــــــــــــــــــــــــــایی!!!!!! چرا پیش من نیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و صدای مادر در می آید:
چه خبرته بچه!!! چرا داد می زنی! آروم تر!

و بچه هم نگاهی بزرگسالانه به مادرش می اندازد! که یعنی تو کار خودت را بکن مگر من کاری به کار تو دارم!؟ اما حرف شنو و مهربان صدایش را پایین می آورد:
کوچولو
کوچولو
کجایی
چرا
پیش
من
نیایی
تو
که
مثه
من
بچه ای
پس
چرا
توو
کوچه ای

و مادر حوصله اش سر می رود. می آید به او ترانه دیگری یاد بدهد اما تنها ترانه ای که به ذهنش می آید این است:
رفتم توی آشپزخونه
دیدم غذا فسنجونه
هی خوردم وُ هی خوردم
مامان اومد بالا سرم
با ملاقه زد تو سرم
آخ سرم
آخ سرم

بچه به مادرش کمی نگاه می کند. نگاهی که مادرش را بخنده  می اندازد و با همان خندیدن به نشانه اینکه همین ترانه را فقط بیاد آورده، نگاه نازدادن مهربانانه ای به بچه می اندازد و بچه سر پایین می اندازد و به بازی اش با اسباب بازی ها ادامه می دهد و زمزمه ترانه اش را با تُن خیلی دلبخواه! به گونه ای که دیگر از مادرش حساب نمی برد:
کوچولو کوچولو کجایی
چرا پیش من نیایی
تو که مثه من بچه ای
پس چرا تو کوچه ای
کوچه که جای بازی نیست
بابا  و مامانت راضی نیست

و مادر زمزمه کنان طوری که خودش می شنود می گوید:
آخه بچه جان از این ترانه خسته شدم! یه چیز دیگه بخون!

دلبرانِ گیلبرت- داستان - گیل آوایی

دلبرانِ گیلبرت/داستان
گیل آوایی
پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳- ۱۴ اوت ۲۰۱۴
>>> یک وقتهایی هست که از تکرار بجان می آیی. بی آنکه بخواهی دل به هیچ چیز نمی دهی یا اگر می دهی، شاید ناگزیریِ بودن نبودن، در تارِ عنکبوتی این روزگار به گوشه ای چسبیده می شوی و به باد رویدادهای بیرون از اختیارت، تاب می خوری. یک وقتهایی که دلت از تکرار بهم می خورد. می رسی به نقطه ای، به جایی، به حال و هوایی که نهیب زنان همچون هوارِ امانبُری، کاری می کنی کارستان، کاری به هرچه باداباد که تکرار بهم بریزی وُ طرحی تازه در اندازی. تکرار، دردِ بی درمان زمان ما هم هست. شاید در هر دوره از زندگی انسان هم بوده. هر دوره ای به شکلی اما خواندن و شنیدن تکرارها یک چیز است و از سرگذراندن تکرار چیز دیگر. اصلن هم به این نیست که در چه شرایطی هستی. چه اسیرِ گرفتار آمدۀ ناگزیر در  یک سوراخیِ سیاه و بریده از همه چیز و همه کس باشی، چه در بهشت برینی که هیچ نباشد مگر خوشی و خوش به حالی! اما وقتی تکرار همچون غولی بی شاخ و دم، خود را می نمایاند. بجان می آیی. هر چه که هست و در  آنی، دلت را می زند. دست به هر کاری می زنی تا که از غصه در آیی. بیدار شدن و دویدن و خوردن و کردن و خوابیدن و....... روز از نو روزی از نو! می شوی ماشینی که خواه ناخواه برنامه مشخص و تعیین شده ای را پیش می بری با این تفاوت که روحت گاه و بی گاه، نا آرامیِ ویرانگری را در گوشت هوار می زند. حست بر بال فانتزیهایت می نشیند و ترا می برد. خیال بازیگوشانه دست به کار می شود. چیزی در نهان تو امانت را می برد. بی قرارت می کند اینکه باید کاری کرد.
گیلبرت ما هم همین درد را گرفتار آمده بود. هر روز همان زندگی، برنامۀ بودن نبودنش می شد. بیدارشدن وُ رفتن به سر کار وَ سری به بار زدن وُ لبی تر کردن.....وَ خواب وُ بیداری وُ بار وُ خواب.....این میانه حس وُ خیال، کار خودش را می کرد و می بردش اما کجا و چگونه!؟ ماجرایش تاب خوردنهای نابگاهی اش بود بر تارهای تنیده شدۀ روزگاری که می کشاندش.
آن روز نیز کار روزانۀ گیلبرت به آخر رسیده بود. داشت دفتر و دستکش را جمع و جور می کرد از دفتر کارش بیرون برود که تازه بیاد آورد قرار دارد. همانطور که کنار میز کارش ایستاده بود به روی میز و وسایل کاری اش که مرتب چیده شده بودند، .خیره ماند. با خودش گفت:>>>>برای ادامه و خواندن همۀ داستان، همینجا کلیک کنید. 

دوشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۳

شبانه- گیل آوایی



روز درد می شمارم
شب رویا.

خواب فاصلۀ دردها و رویاهاست.

مستی بهانه ای
که طرحی تازه ببینی
هستم هنوز
میان همه هیچ!
همین!

هیچ
نام گویایی ست
رها بودن!

بغضهای پنهان می دانند
شبهای بی پایانِ مات،
گریز در سیاهیِ انبوه،
وقتی اندوهِ کمرشکنی امان نمی دهد!

می دانی
دگردیسیِ دردباری ست بودن،
در چنبره این همه فرسودن،
در روزگارِ مویه های بی پناهی!

آه هنوز رهایم نمی کند
رهایم نمی کند
رها
یم
نمی
کند
فریاد مادری
که داغ فرزند هوار زنان!
داد می خواهد!
داد
می خواهد
در بیدادِ این همه برما!
وای بر ما!

دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۱ اوت ۲۰۱۴

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۳

تنهاییِ تنها را تنها می فهمد.شاید!- گیل آوایی



وقتی تنهایی، خیلی تنها، گاه گاه با خودت حرف می زنی. به دور و برت نگاه می کنی. کسی نیست. کسی صدایت را نمی شنود. همان دروُ دیوار وُ پنجره وُ هر آنچه در اتاق هست سرجایشان به تو زل می زنند. سر می گردانی به کارت ادامه می دهی. داد می زنی. می خوانی. زمزمه می کنی. شعری، غزلی، ترانه ای با خودت می خوانی.
لحظه های با تو بی تو به راه خود یکنواخت و یک آهنگ می روند. چند وقت بخودت بوده باشی،معلومت نیست. حواست نیست اصلا به آن فکر نمی کرده ای تا حواسی به آن می داشتی. چنان می شود که گاه فریاد سکوتت را می شنوی. صدای گوشخراشی که تمام جانت را پر می کند سرت زنگ می زند. چشمت خیره به نقطه ای تا مدتها گیر داده است. چه می دانی نگاهت به کجاست!؟ به آن فکر نمی کنی. نمی کرده ای. فضای دور و بر تو پر است از صدای تو، هوای تو، نفسهای تو، فکرهای تو، خیالهای تو! هر کدام گوشه ای، قطعه ای، پاره ای از سمفونی تنهایی توست. گاه آرام و هارمونیک، گاه بسان تمرین سازهای در حال کوک هر کدام صدای خودش را می دهد. بخودت می آیی. چنگی به تنهایی خودت می زنی. به آینه نگاه می کنی. چهره ات را می بینی. چهره ای همیشه آشنا اما گاه تنهایی ات را دل داده با تو بیگانه است. جور دیگری به تو زل می زند. چشمت، نگاهت، چهره ات، چینهای صورتت، ابروهایت، موهایت...... شانه بالا می اندازی اگر خوشخوشانت باشد، خوش به حالانه چیزکی نثارت می کنی! اگر آه از نهانت  برآمده باشد کلماتی آنچنانی چاشنی نگاهت می کنی که از پایین تا بالا وراندازت می کند.
تنهایی ات را وا می کاوی. وا می شماری. دستی به سر گوشش می کشی. آهی می کشی. چیزکی می خوانی. زمزمه می کنی. راه می روی. از این سر تا آن سر اتاقت می روی، برمی گردی. پنجره باز می کنی هوای تازه را دل می دهی. پرنده ای نگاهت را می دزدد، می برد تا دورهایی که دیگر چشمت کار نمی کند. فکرت ویر پروازش می گیرد و تا بینهایت نگاه تو بی خیالِ تو پر می کشد. صدایی از دورهای شاید آنجاهایی که مرزی نیست دیواری نیست آشنایی نیست کسی نیست دخلی به تو ندارد در گوش تو می پیچد. چند و چون و چرایی اش را هم اصلا فکر نمی کنی. به تو، برای تو نیست. تنهای دیگری شاید تنهایی خودش را به رخ یک شهر خاموشِ بی هیاهو ، زندگی مرده زنده، می کشد.
سر می گردانی. به در و دیوار و پنجره و هر آنچه که در تنهایی ات را قسمت می کند، برمی گردی. فکر و خیال و وهمهای تو، در جاری آرام و ناآرام، راه می افتد. می شوی تکه چوبی پاره کاغذی، رشته سبزانه ای بر آب، اینکه چه حال و هوایی داشته باشی، رفتنت را می نمایاند. یا رقصان و تن به موج آرام و رام داده باشی یا چنان به هر جا کوبان در جاری خشماگین آب به هر سو کوبانده شوی. تنهاییِ تنهاییِ تنها را تنها می فهمد.شاید!