چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۵

فمینیسم پارتی - گیل آوایی

فمینیسم پارتی
گیل آوایی
دوشنبه، 21مرداد ۱۳۸۷

تازه از سر کار برگشته بودم. سختی کار آن روز بحدی بود که نای حرف زدن نداشتم. خودم را آماده کرده بودم که دست و صورتی بشورم و با چای نیم روز و شنیدن اخبار و لم دادن آن چنانی استراحتی کنم.
امروز از آن روزهایی بود که فرصت سر خاراندن هم دست نمی داد. نمی دانم وقتی که کار روزانه گاها" خارج از آن شکل هر روزه اش سخت می شود،همکاران هم غوز بالای غوز می شوند.انگار که آسمان سوراخ شده و آنها افتاده اند پایین! مثل اینکه همه همه کاره اند و هیچ کاره!
به هرحال دست در جیب کرده و کلید را در آورده و در قفلٍ در گرداندم. در را کاملا" باز نکرده بودم که صدای آرام بخش دخترم با گفتن " بابا اومد" تمام خستگی و کار روزانه را دلپذیر کرد. نمی دانم اگر او نبود چگونه می توانستم زندگی را تحمل کنم. وجود او نمودٍ عشق و مهربانی و لطافت کانون خانوادگی من است. وقتی که از چیزی رنجیده باشم یا بحثی، بگو مگویی در میان آید، همچنانکه نگاهم به چهره او می افتد، مهربانی بی غشٍ نگاهش مانند آب بر آتش است. بویژه اگر بسوی من آمده باشد و در آغوشم بگیرد! آنگاه نه از خشم نشانیست و نه از بگو مگویی!
هنوز کفشم را در نیاورده بودم که مدیر کل مربوطه را در لباسی غیر معمول دیدم. شستم خبردار شد که خبری باید بوده باشد!
تعجب زده پرسیدم:
-         اِه....کجا!؟ تازه رسیدم!؟ تو داری میری بیرون!؟

با لحن صدایی که مجال هیچ گونه اعتراض یا جرات کردنی رانمی داد! گفت:
-         اِوا....یعنی چی کجا!؟ مگه قراره همه اش خونه باشم!؟ وا....

زیر لب چیزهایی زمزمه کرد که ناشنیده می دانستم چه باید باشد! و ادامه داد:
-         انجمن ایرانیها سخنرانی داره و منام باس برم.


طوری این حرف را زد که احساس کردم اگر چیزی بخواهم بگویم! همین الان است که هر چه کاسه و بشقاب و لنگه کفش نثارم شود!
همیشه این وضع که با مدیرکل مربوطه پیش می آید بهترین کار را سکوت می دانم و بره شدن در مقابل او تا از جار و جنجال بدور باشم. مخصوصا" امروز که با این همه خستگی
اصلا" حوصله اش را هم نداشتم! یعنی همان که بشوخی تکرار می کرد که تمام حرفِ یک مردِ خوب در خانه سه کلمه است: سلام! چشم! خدا حافظ!
سرم را انداختم پایین و کفش را در آوردم. پرنده قشنگم را که پیش رویم ایستاده بود در آغوش گرفتم. با بوسه جانانه و ناز دل نشینش خستگی کار روزانه را از یاد بردم. در حالیکه به شیرین زبانی او که مثل نسیمی آرامشم می داد، گوش می کردم، چشمم به ننهء همیشه چارقد پچیده ام افتاد.
با تعجب پرسیدم:
- اِ .... ننه جون! تو دیگه کجا!؟

جواب داد:
- وا... من دیگه کجا یعنی چی!؟ خوب معلومه! من هم می خوام با منیر برم دیگه!

کمی نگاهم کرد و ادامه داد:
- منیر می گه این برنامه مالٍ خانوماس. خوب منام دارم می رم!

دیدم ای دلٍ غافل اینها ننه ام را هم از راه بدر کرده اند! با خود گفتم:
- نکنه این ننه ما هم فکر کرده که سفره نذری! یا روضه حضرت فلان کس و این حرفهاست!

هر چه زور زدم بفهمم که این برنامه خانمها چه چیزیست که راه انداخته اند سر در نیاوردم و مانده بودم به حال و هوای ننه که اینطور راه افتاده است! رو کردم به ننه و گفتم:
- ننه جون این روضه پوضه نیستا!؟ باور کن از سفره حضرت عباس و چه میدونم فاطمه زهرا و این خبرا نیستا!؟ یه وقت فکر نکنی نذری چیزی یه!؟

ننه نگاهی به من کرد که از گفته ام پیشیمان شدم! اینکه فکر کردم ممکنه ننه این برنامه ها رااشتباه گرفته باشد! اگرچه احساس خوبی داشتم از اینکه ننهء ما هم بالاخره به حقوق برابری زن و مرد کشانده شده و باورهای فئودالی را دور ریخته است! اما نمی دانم چرا منصفانه ندیدم که تمام روز را در انتظار آمدن به خانه باشم تا در کنارشان استراحتی کنم و خوش به حالم شود! ولی در خانه بمانم و آنها نباشند.
دست و رویی شستم و روی کاناپه ولو شدم. در حالیکه روزنامه را داشتم ورق می زدم، پرسیدم:
- بی انصافا حداقل یه چایی میذاشتین!

صدایی از آنسوی سالن آمد که:
- چایی نیست! خودت باید تازه دم کنی. این که دیگه کاری نداره!

گفتم:
- با این وضع شام چی میشه!؟

گفت:
- همین رستوران چینی یه شام بگیر. واسه ما هم بذار!

زیر چشمی نگاهی به ننه کردم! دیدم نه خیر! ننه هم با مدیرکل مربوطه دست به یکی کرده و حتما" می خواهد تلافی ان خدا بیامرز را هم سر من در بیاورد!
گفتم:
- بابا این که نمیشه! شما با این برنامه خانوم بازیهاتون خواهره ما را عروس می کنین!

دیدم صدای مدیر کل مربوطه بلند شد:
- بیخود شلوغش نکن! وا.............خیال می کنه کلفتشم که دس به سینه براش بمونم!

لبخندی زدم و با صدای تسلیم طلبانه ای گفتم:
- ننه جون! دلت میاد!؟ بخدا خسته ام! سخنرانی پوخنرانی چی یه آخه!؟ جانه ننه نا ندارم! ترو خدا از خر شیطون بیا پایین!

دیدم باز هم صدای مدیر کل مربوطه بلند شد که:
- چی داری می گی!؟

گفتم:
- آخه این که فقط چایی گذاشتن نیس! شام باس بگیرم! بچه نیگه دارم! سوت و کور اینجا بمونم که چی!؟ خانوما دارن فمینسم پارتی می دن!؟

خلاصه آمدند دمِ در و خواستند کفش بپوشند. در حالیکه ننه داشت روسریش را مرتب می کرد به آرامی پرسید:
- رضا جان....این فمینیسم پمینسیم چی یه می گن!؟

گفتم:
- ننه جون فمینیسم واسه همه دنیا اینه که از حقوق زنها دفاع کنن. اینه که زن و مرد حقوق برابر داشته باشن. این موضوع هم فقط واسه خانوما نیست بلکه آقایون هم تو این کارا حضور دارن و فعالیت می کنن. مبارزه می کنن. ولی واسه ما ایرانی ها برعکسه! درست مثه خیلی چیزای دیگه! فمینیسم واسه ما ایرانیها یعنی آپارتاید جنسی منتها از نوع خانومهاش که خواهر هرچی مرد رو عروس کردن! یعنی اینکه تمام روز بری جون بکنی بیای خونه چایی بذاری! شام درست کنی! خونه نیگه داری! تا خانوما برن فمینیسم پارتی وحرفام نزنی! فمینیسم واسه ما ایرانیها یعنی خانوما هر کاری دلشون خواست بکنند! یعنی ادای مردا رو در بیارن! یعنی حقوق مردا رو نادیده بگیرن! یعنی واسه مردا شاخ شونه بکشن! یعنی بی بند و باری خانوما! یعنی اینکه...
ناگهان مدیرکل مربوطه سرش را بلند کرد و با قیافه حق بجانبی گفت:
- چی داری واسه خودت شعار می دی!؟ آپارتاید چی یه! این آسمون ریسمونا چی یه می بافی!؟

گفتم:
- ده...! همین که من پدرم در بیاد و تو بگی: من آنم که رستم بود پهلوان! یعنی اینکه....

هنوز حرفهایم تمام نشده بود که با نگاه شوخ و دلنشین ننه روبرو شدم. این حالت را همیشه زمانی داشت که چیزی را باور نکند و یا اینکه بخواهد بگوید:
- برو پی کارت عمو.......


پایان

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۵

دریغ!- گیل آوایی



نگاه.....
تا بینهایتِ خیال !
سایه ای اما پا جای پای رفته می نهد
و راه
بی پایانیِ رفتن را گویی رسم کرده است.

پا به راه،
خیره!
گم!
رفتن
بیهودگیِ آمدن را هوار می زند!

خیره سرانه مست
آواز پرنده ای
باز
دل می برد
خیال پر دادن!

نه سواری
نه غباری
نه حتی یک دست
که دست در دست
کاری کارستان!

دریغ!
.

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۵

مستانه مست آوازی - گیل آوایی



موج موج برگونه
دریا

آوازهای گم
زمزمۀ هر گام
آرام

آه
عاشقانه ها
نتهای گمی
قطره قطره می باراند

باران
می وزاند
باد

رقصِ شبح وار اندوهی
در پیچ وُ تاب نگاهی مست
بر ساحل سکوت
تنها تر از تنهاییها
شوریِ کدام از کدام چشیدن!؟
تلخیِ اندوهی
تلخ تر از تلخ

مستانه مست  آوازی
دل از باد برده است

سایه روشنِ ردّی ناموزون
گواهِ ویرانگذری به آوار خویش
بر دل ساحل
سوسو می زند
گاه گاه!.

همین!
.

پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۵

مادر - گیل آوایی

باز هم مستم می کند
عطر دامن تو وُ کودکانه هایم
زانوانِ تو وُ لالاییِ غریبانه ات
زیباترین سمفونیِ این سالهای من است
آه
هنوز با تو می گویم
تو نیستی
و ایوان خانه مان کز کرده است
بی اعتراض تو " دراسانه سر نینیش زای جان[1]"
حصیرها تا شده گوشه دیوار
پله های غمگین تا تلار[2] گویی
یک دنیا ردیف شده است دلگیر
گرَکهای[3] بافته ات آویز
کاغذِ چهل کچل بر ستون[4]
باران بند نیامده
چشمان من سیا ابران[5] را هم رو برده است
می بینی!؟
خانۀ بی تو
آمدن ندارد مادر
دیدن هم!
خاک را چه کنم!؟
تو در آغوش خاک
من در حسرت آغوش تو
دامانِ هر خاطره را سر نهاده ام دلتنگ تر از اندوهان نگاه تو
که لحظه ای بی من نیست!



[1] روی پاگرد در ننشین بچه جان
[2] بخشی بالانشین داخل خانه بالاتر از ایوان تا زیر سقف
[3] گرَک به سبدِ بافته از ساقۀ برنج گفته می شود  که برای آویزان کردن هندوانه، کدو، خربزه، دیگهای گلی بر سقف یا رفِ ایوان در شمال ایران بویژه گیلان است
[4] یکی از باورهای عامیانه در گیلان بود که برای بند آمدن باران اسم چهل کچل را می نوشتند و بر ستون خانه یا تنۀ درخت در حیاط خانه می بستند و باچوب رویش می زدند تا باران بند بیاید!
[5] سیاابران=ابرهای سیاه، ابرهای بارانزای بویژه کوهستان است

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۵

آخرین نگاه - گیل آوایی



نگاه ترا هنوز
اندوهان همۀ جهان می شمارد نگاهِ من!

حیرانم
حیران!

چگونه تاب بیاورم
وقتی بجان آمده ام!

آخرین نگاهت
آخرین
نگاهت
نگاهِ هماره ای است
نگاهِ مرا
در سایه روشنِ اشکی بی اختیار
می بارد هنوز
هر بار
دلم چه تنگ است برایت مادر!
چه
تنگ
است
دلم
برایت
مادر!

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۵

یک ترانه شاید:مست مستم تا بگویم من که هستم - گیل آوایی



مست مستم تا بگویم من که هستم........من که هستم
مست مستم تا بگویم خسته هستم.........خسته هستم
خسته از تو........آه نه! خسته از هر آشنا.... بیگانه هستم
مست مستم...........مست مستم
همچو موجم...... زنده و پیوسته هستم
گرچه چون ابریشمین صاف وُ زلالِ رام وُ آرامی روان
با رقص باد و عشوۀ ابر صبورِ آبیِ تا بیکرانم
مستِ مستم....خسته خسته .......خسته هستم
اشک شوقم
گاه گاهی خندۀ مستانۀ مستی که می خواند
به نجوای خموشِ خویش
فریادم
هوارم
هرچه باد وُ هرچه بادا باد
همنشین ساحلی گسترده سینه
بسترِ خاموش
با خشماهوارِ بی قرارِ بی اماندریا
چنین دریانشسته
دل به نجواهای رام
آرام
خیالِ هر چه بادا باد
آه
مستم!
مستِ مستم!
تا بگویم،
من که هستم!
من که هستم!؟
هیچ!
.
.
.
.
مستم
مست مستم
مست مستم!
خسته
هستم!

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۵

یک پیشنهاد: یادمانِ یادگاران، جایی در ایران برای نویسندگان/شاعران/هنرمندان ایرانیِ درگذشته در غربت - گیل آوایی

دو روز پیش پیشنهادی را در سایت هنر و ادبیات پرس لیت مطرح کردم از این قرار که جایی( هر جایی از جنگل گرفته تا کویر لوت، از کرانۀ خلیج فارس تا دریای کاسپی) را برای یادمانِ نویسندگان، شاعران و هنرمندان ایرانی که دور از میهن و در غربت درگذشته اند، اختصاص یابد. در چنین جایی با نام نویسنده/شاعر/هنرمند ایرانیِ مورد نظر یک درخت به یادگار کاشته شود.
چنین جایی می تواند محلی برای برای مراسم  یادبود/سالگرد و گرامیداشت نویسنده/شاعر/هنرمند ایرانی از سوی خویشان، دوستان، یاران آشنا، همه ساله برگزار شود.
روی سخن در اینجا بیشتر با کانون نویسندگان ایران و سپس فرهیختگان و تلاشگران فرهنگی و حقوق انسانی در داخل ایران است.
منظور از نویسندگان، شاعران و هنرمندان، آنانی هستند که پس از کوچ، گریز، ترک میهن خود به ایران بازنگشته اند.
خواهش می کنم این پیشنهاد را به هر راهی که ممکن است به آگاهی همگان برسانید تا شاید به آنانی که می توانند، آستین بالا زنند!

با مهر و احترام
گیل آوایی
بهرام شید ۱۸ خرداد ۱۳۹۵ - ۷ ژوئن ۲۰۱۶
هلند

چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۵

می روم اما تو گویی کوهِ غم بر شانه ام - گیل آوایی



این روزها اینطورم! چطور بگویم یعنی همه اش می نویسم کنار می گذارم تا دوباره بخوانمش درستش کنم ویرایشش کنم اما چه وقت باز چنان فرصتی حوصله ای حالی هوایی دست دهد!؟ شیطان داند!
به هر حال هرچه هست همینطور با شما قسمت می کنم! شاید حسی، حالی، هوایی در شما هم بگیراند! کسی چه می داند!؟
:
 
می روم اما تو گویی کوهِ غم بر شانه ام
جان من دور از دیار و روح من در خانه ام

می شوم هر جا چنانم هستم اما نیستم
هرچه هست بینم نمی بینم بجز کاشانه ام

مستِ یاد و خاطراتم در تماشای دیار
زاین همه آشفته حالی در خودم ویرانه ام

دوری از یار و دیار، ای کاش سهم ما نبود
هرکجای این جهان باشم، در ایران لانه ام

آه رفت عمری و عمری رفته است در انتظار
کوله ام سبز است سبز از میهن دُردانه ام

از پر پروانه تا برگ درخت و هر نگاه
سُکرِ خاکِ مادری در من از آن جانانه ام

بایدم طرحی دگر باشد در این آشفته زار
ور نه چون دیوانه حتی آشنا بیگانه ام!

کس نداند شور و حال این چنینم وای وای
قلب من با رقص شالی، جنگلِ گیلانه ام!

آه ای همراز وُ همراهم در این مستانه حال
مستِ مست چون آتشی شعله کشانِ خانه ام

بین چه می گویم چه می خوانم زخود با خود دریغ
می برد خاکسترم را باد رشت، لاجانه ام!!!!

گیل آوایی دل فسرد زاین سالهای تاسیان
اشک می بارد زچشمِ مات بر پیمانه ام!
.
لاجانه ام = لاهیجانم!