پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۵

بی نام - گیل آوایی




شبی چون همین شب
 دو پیاله
یک شمع
دو سایه 
با هم خواهند گفت
بی ما!

2
عکسهای ما هم چندی
در قابهای فراموش شده
بر دیوار
یادها را قسمت می کنند
کسی چه می داند
شایدسایه ای
در افشانِ روشنای پنجره
کنار بزند بادِ بازیگوش
پرده ای که دلت می گیرد از آن
غبار برگیرد
از نگاه ما
که می نگرد باز
بی آشنایی
بی دیدار

 3
خیره نگاه می کنی
به جایی که هیچ جا نیست
هستی وُ نیستی
بسانِ ویرانی به آوار خویش

پرنده ای به ناگاه
می دزدد نگاه ترا
نیستت هست می شود
به همین سادگی!
 .

سه‌شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۵

یک شعر کوتاه - گیل آوایی



سایه های بازیگوش
افشانِ گیسوی شب بر شانه های خیابان
رقص باران وُ سوسوی برگ
سرک کشانِ گاه به گاهِ باد
در گذری آرام
گام به گام
رام
سمفونی تنهاییست
شب و هوهوی باد

یک خیابان
یک رهگذر
یک شهر با هیبت هیولایی لمیده
در سایه  روشنِ چراغانی

آوازِ بی صداییست
نجوای غربت غریب.

سکوت می درَد
مست!

سه‌شنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۵

در تعقیب خودم! - گیل آوایی



در تعقیب خودم!
همیشه با من است. وقت و بی وقت ندارد. در خواب و بیداری، در بیداری وُ خواب؛ با من است. چند وقتی ست که از جدلهای او خسته شده ام. حوصله ام را سر می برد. گاهی چنان می شود که حالم از او بهم می خورد. دست بردار هم نیست. لحظه ای هم رهایم نمی کند دنبال من است. دنبال من یعنی نه اینکه فقط دنبال من راه بیفتد بلکه در هر حالی که باشم با من است انگار که کارش شده باشد به هر کنش و واکنش من دقت کند. مو از ماست می کشد. ذره ای هم گذشت ندارد. بیرحمانه اعتراض می کند نه فقط به هر چیز بزرگی یا جدی ای بلکه برای هر چیز کوچک و ساده ای هم به جانم می افتد. گاه می شود تا مدتها با من جر و بحث می کند آنقدر که بجان می آیم.
تصمیم می گیرم من دنبال او بیفتم. تصمیم می گیرم بجانش بیفتم. همان جور که برای هر چیز و ناچیز به من گیر می دهد، به او گیر دهم. می خواهم مثل خودش که آتش بجان من می اندازد و مرا بخاطر هر چیز و هر کس و هر پدیده و رویدادی به بازخواست می نشیند و حتی به چالش می کشد، بجانش بیفتم. همان بلا را سرش بیاورم که بر سر من می آورد.
خسته شده ام. اینطور نمی شود که بیرون گود باشد و در جهانِ فکری اش، از من بازخواست کند. هر چه این زمان و این جهان و این همه ناروایی و نابرابری و ناگزیری که اصلا هیچ چیزش به من نیست، از من می خواهد چنین و چنان کنم، باشم، بگویم، فریاد کنم، اعتراض کنم. اگر آنطور که می گوید و بازخواست می کند نباشم و نکنم و نگویم، طوری می شود که همه دنیای مرا سرم آوار می کند. تا می آیم اعتراض می کنم می گوید باید از خودت شروع کنی! همین گفتن می شود به هزاربار زبانم را داغ کردن! چنان این موضوع را واکاوی می کند به رخم می کشد که انگار همان لحظه باید بشوم آن جغله ی انتحاری به هزار تکه شوم یا آن جوانی سالهای ماجراجویی که اسلحه بردارم و سرود خوانان زمین را به آسمان بدوزم دنیا را دگرگون کنم! حالا اینکه چه هست و نیست و چه هستم و نیستم یک طرف، دنیا را تغییر دادن یک طرف. حرف هم می زنم آخرش می رسد به این که تنها نیستم ما بسیاریم! می بینید!؟
به سرم زده است حتی اگر شده کمی هم من سر به سرش بگذارم! یک طرفه که نمی شود!؟ می خواهم وارونه اش کنم. یعنی من بجان او بیفتم. می خواهم بفهمد که ماجرا چیز دیگری ست. می خواهم  بفهمد که کنار آمدن با خود فرق می کند تا در آوار، ویرانه شدن!، بی آنکه ذره ای حتی تغییری در آوار ناگزیر این جهانی و این زمانی بوجود بیاید. خودویرانی وحشتناک است. تازه برای همین خودویرانی هم سین جیم شوی! مگر می شود!؟ کجای کار بودن بجهنم! اینکه برای هر چیز و ناچیز بازخواست شوی، مثل هیمه ی آتشِ خودافروخته شدن است.
حرف حالی اش که نمی شود هیچ! بلکه همان حرفهای مرا بالا و پایین می کند. گاه به پوزخندی واکنش نشان می دهد!، گاه تمام اندوه دنیا را سرم آوار می کند!، گاهی چنان می شود که انگار یک تنه باید زمین و زمان را بهم بریزم! هر جانی و جنایتکار را به محاکمه بکشم! تازه فقط به محاکمه کشیدنِ به این سادگیها هم نیست بلکه تمام حقوق انسانی و منطق برابری و کرامت و حرمت انسانی را در موردشان رعایت کنم! یک طرف چریک بازی ام می گیرد که همه شان را به رگبار ببندم همین وقت است که صدایش در می آید: هی! به رگبار بستنشان می شود همان منطق آنها! پس فرق تو چه هست!؟ می مانم از این همه جر و بحثها! چه مرگش است منِ من که بجانم می افتد! هر کاری کنم دست بردار هم نیست.
به هر روی با خودم کلنجار رفتم. نشستم فکر کردم. راههای زیادی بنظرم رسید. اما دیدم هر کاری کنم، هر راهی بروم!، باز ساز خودش را کوک می کند. گفتم محلش نگذارم! بگذارم هرچه می خواهد بگوید بحث کند سرم را ببَرد! کلافه ام کند! هر کاری می خواهد بکند بکند محلش نگذارم.
آنقدر این کار را ادامه دادم که حس کردم نیست. رفته است. هیچ نشانی از او نیست. گاهی دلم تنگ می شود می خواهم باشد بگوید فریاد کند اعتراض کند اما خبری نیست.
نه در بیداری ام پیدایش می شود نه در خوابم. روزم بدتر از شبم شده است. نیست که نیست. مرده واری متحرک شده ام سر به هر چه پیش آید خوش آید!. خودم نیستم. از خودم دور شده ام. اینطور بودن فاجعه است. وحشتناک است وحشتناک!. روزمرگیِ بی چرا زنده ای که بود و نبودش فرقی نکند! مگر می شود اینطور ادامه دهم. نه. امکان ندارد. دلم برایش تنگ شده است. می خواهم باشد. بگوید. بحث کند. چون و چرا کند. بجهنم هر چه می خواهد بگوید بگوید هر چه می خواهد بکند بکند ولی باشد. دلم برایش تنگ شده است. دلم به هزار فریاد منِ مرا فریاد می کند. در تعیقب منِ من هستم. و چقدر سخت است در تعقب خودم باشم و پیدایش نکنم!

ناتمام

(حسی داشتم و خواستم بنویسم و نوشتم. این شد که خواندید! شاید دوباره سراغش بیایم! فعلاً همینطوری اش را بخوانید. شاید با نانوشته ام! حس مرا حس کنید! کار است دیگر! کسی چه می داند!)

دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۵

ویدئو شعر نو - گیل آوایی

یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۵

نگاره ی خواب زمستانی!