چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۸

دو پاره شعر- گیل آوایی


یکه تازی باد،
عریانیِ درخت،
دلگیریِ باغ!

طوفانی در انتظار
این پا آن پا می کند!

2

نگاهم،
خیره مست.
پیاله ای دردست،
چونان برگی خیس
بر شاخه ی درختی در باران.

خیال رفته است
از یاری به یادی
و از یادی به یاری!

این میانه هر زخمه
نامی گویی
گاه یادی هم!

و مرا با منِ من!،
ماجرایی ست که نگو!

27 نوامبر 2014

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۸

پایان آغاز است - داستان / گیل آوایی


پایان آغاز است
داستان
گیل آوایی
   شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۸ - ۲ نوامبر ۲۰۱۹/ هلند


 ( این داستان بلند و در سه قسمت نوشته شده است. برای خواندن متن کامل آن، روی پیوندِ داده شده" ادامه" کلیک کنید)
.....چشمانِ آبیش گیرا بود!. گیرا! نگاهش چنان مهربان و ژرف بود که وقتی نگاهت به نگاهِ او می افتاد، بخواهی نخواهی، در ژرفای نگاهش آرام می گرفتی. یک آرامشی به تو دست می داد که اگر بی قرار می بودی یا از چیزی به جان آمده بودی، مانند یک موجِ عاصیِ سرکشی که به ساحل می رسد و می گسترد، رها می شدی، آرام می گرفتی. مادرِ سوفی[1] را می گویم. زنی پا به سن گذاشته وُ از آب وُ آتش گذشته بود.......>>>>>>ادامه<<<


[1] Sofie / Sophie
  

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۸

یک شعرعکس از بایگانی!- گیل آوایی


دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۸

پاره شعری و یادداشتی در چهارم نوامبر سه سال پیش!- گیل آوایی

واخوان غریبی ست
آوازهای تنهایی
بر بال باد.
واگویه می کند گویی
پرنده ای
به فاصلۀ یک هوار پرکشیدن.
منِ مرا می کشم
بسان قطاری دوردست بی صدا!
خورشید به ایستگاه شب رسیده است
ومن در راهم
هنوز!

2
همینطوری = هاتویی
به همین سادگی!
از اول صبح باز گرفتار زمزمه ای ناخودآگاه شدم! بد ندیدم با شما گپی بزنم و بگویم چندتا شاعر هستند که با شعرهاشان زندگی می کنم و این زندگی کردنم با آنها روالی چندین ساله دارد. ( در پرانتز! بگویم یادم هست وقتی ایران بودم و سالها هر سال یک دفتر سررسید داشتم که در آن هر روز با یک غزل از حافظ بود و چه خوش بود!)
 و اما دنباله حرفم!، با شعرهای این شاعران زندگی می کنم یعنی حال و هوای هر روزه ام پیوندی پیوسته با شعرهاشان دارد. گاه می شود که در بی گاهترین لحظاتم! مثلا از خواب بلند شده، دست و صورت نشسته!، به ناگاه و ناآگاه بیتی یا قطعه شعری زمزمه می کنم!حافظ در میانشان یگانه ترین است. هر بار هم بیتی از غزلهایش چنان ورد زبانم می شود که وا می مانم از تکرارش و به معنی واقعی کلمه هم در رها شدن از آن گزیرم نیست که نیست. تازه این اول ماجراست. در پی تکرار این زمزمه های وردگونه ی روزانه ام!، فکری به حال و هوایم سایه می اندازد که اگر بخواهم بیانشان کنم شگفتیِ این تعبیر است که آدمهایی هستند که قرنها زود زاده شده اند و آدمهایی هم که قرنها دیر به دنیا آمده اند! آن یک چه می کشیده و این یک چه جهنمی سبب می شده!؟
و تکرار می کنم با خود، که زود زاده شدگان چه کشیده و می کشند! و اینان به زمان خودشان تعلق ندارند! چه مرگ در برابرشان بی معناست و آنان که میراتر از آنند بشود زنده شان گفت!
و اما در زمزمه های این چنینی ام بد نیست بگویم که در همین حال و هوای هر روزه ام، شاملو پس از حافظ است! پس از او اخوان و گاه نیما جان! اگر چه گاه گاه سعدی هم سری می زند به این روزگارِ هر روزه ام! انگار روزی نیست یعنی بهتر است بگویم لحظه بیداری ای نیست که بدون زمزمه شعرهای اینان بگذرد!
همه اینها را اضافه کنید به زمزمه ی ترانه یا آوازی که به هر روی، به نوعی با شعرهای همینان پیوند می خورد! و این هم بستگی به زمان و حال و هوای آن زمان دارد گاه آواز دیلمان است گاه کرد بیات گاه شور است گاه همایونِ سرفراز!
ترانه ها هم که جای خودشان را دارند با شاهکارهایی که می شناسیم!
البته اگر نگویید پر حرفی هم حدی دارد!؟
4نوامبر2016