شنبه، شهریور ۲۷، ۱۴۰۰

تَرَا چی بوبوسته زای جان!؟ = ترا چه شده بچه جان!؟ - گیل آوایی

 تَرَا چی بوبوسته زای جان!؟ = ترا چه شده بچه جان!؟

 گیل آوایی / جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲

کوچ وُ غربت ماجرای دیگری­ست. حسِ دیگری­ست، حال وُ هوای دیگری­ست. هر کسی هم مانند اثر انگشتش، ماجراهای خاص خودش را دارد. درکِ خودش، احساسِ خودش، و برخورد خودش را هم. اصلا هم به این نیست که چه­ای، که­ای، چه جایگاهی داری. در هر حالتش یک جور غربت وُ کوچ را با خودت می­کشی. در یک جایی، در یک برخوردی، در یک نگاهی حتی، غربت را حس می­کنی. همیشه هم با یک مفایسه با آنچه که از وطن در کوله داری، به هر چیز می­نگری. حالا بگو حتی در زیباترین نقطه این جهان باشی. همیشه وقتی به غربت وُ کوچ فکر می­کنم یاد حرف هم وطنی می­افتم که در قلب اروپا، با یک شوق وُ شور وُ حالی می­گفت دلم برای پِشکِلهای نیشابور تنگ شده! یا هم وطنِ پزشکی که به یک هموطن مسافر از ایران می­گفت غربت را نمی­فهمی و خدا نکند که بفهمی!

و اما

یکی از سخت­ترین دوره های غربت، اولین سالهای جا افتادن در جامعۀ تازه یا به عبارتی جامعۀ همه چیز نا آشناست. از زبان گرفته تا ساده­ترین کاری که بخواهی بکنی! مثلا دکمه کجا می­شود خرید یا نخ کجا، چسب از کجا یا کوفت و زهرِ مار کجا! تازگیِ ماههای آغازین بلحاظ تازگی و ناآشنایی شاید جالب باشد اما هر چه از آن تازگی به تکرار می­رسی، بیتابی و بی قراری را بیشتر گرفتار می­آیی و این بیتابی و بی­قراری زمانی امان می­بُرد که تحقیرهای پنهان و آشکار را به آن اضافی کنی. می­رسی در یک برزخِ آنجایی بودن و اینجایی سامان دادنِ زندگیِ تازه­ای که برایش از آب و آتش، خود را گذرانده­ای و حتی همه چیز را مایه گذاشته­ای نه راه برگشتت هست نه راه ماندن در تب و تاب دوگانه بودنِ تو و تُوی تو! تُوی تُویی که  شکستن وُ دوام آوردنِ تُو در غربت را رقم می­زند. توی تویی که حتی یک لحظه دست از سرت بر نمی­دارد. و همین بودنِ تو با توی تو، شاید حساسترین روزگارت باشد بِبُری یا بمانی! دوام آوردی، ماندگار می­شوی، نیاوردی! وای بحالت! ناپایداری ابدی­ای شاید گرفتار بیایی! شاید هم برسی به این که برگردی و بر می­گردی دیار  و می­مانی بین چه کنم چه نکنم که انگار جان زیر ارّه­ای مانده و درد بی پایانش را تن داده­ای.

بودند و هستند و شاید باشند بسیارانی که این گذار را داشته و دارند و شاید هم داشته باشند! بسیارانی هم از نسل کله­شقهایی چون من، ماندند و یک هوا، پای لج کوبیدند مصداق کاملی از بچرخ تا بچرخیم! اما آنچه که بر بیشترینۀ غربت آمده­ها، گذشته وُ شاید هم می­گذرد، کسی چه می داند!، همانی­ست که شرح آن رفت! چرخ به چرخۀ تکرار افتاده انگار مانند سوزنِ گرامافونهای قدیمی بر صفحه­ای خط افتاده، گیر کرده و  یک نوا را تکرار می­کند تکرار می­کند و تو هم به هر دری می­زنی تا جان از این تکرار در ببری اما هر چه هست هیچ را نمی­شود انتظار کشید انگار! راستش هم، روزگاری که گذرانده­ای و می­گذرانیم، کجایش قابل انتظار بود که اینش باشد!؟

 اما!

و اما، همۀ چالشها یک طرف، پرکشیدنِ خیال یک طرف. دم به ساعت خیال ویرش می­گیرد و به یادمانهایت سرک می­کشد. اصلا هم به خوب وُ بد بودن آن نیست. خوبش را حسرت می­کشی و بدش را به هزار آه وُ درد، زنده­تر از آن زمانی­اش، حس می­کنی و مرور هم! نه یک بار که صد بار! جاهایی از دیار می­روی که حتی گذرت نمی­افتاد، یادها می­کنی از چیزهایی که در دیار حتی برایت نه تنها جالب نبودند بلکه زشت هم می­نمودند اما همان زشت ها زیبا می­شوند! همان حالگیرهای جان به لبت کن، برایت دلنشین می­شوند، تاسیانهای کمرشکنت می­شوند! پارادوکسهایی که هیچ شرحی برایش نداری و هیچ منطق هم! جز دل دادن وُ در حال وُ  هوایش پر­کشیدن!

در چنین جدلهای خودت با خودت است که به حرف وقتی در می­آیی و خودت را خالی می­کنی، ماجرای مخاطب توست که، که باشد و چقدر باز هستی برای گفتنهایت. وای اگر این مخاطب مادر باشد! آن وقت باید دریا دریا بباری. اصلا هم دست تو که نیست هیچ وا می­مانی از این که این همه باران را از کجا آورده آسمان چشمانت!

در یکی از این دلتنگیهای دمار در­آرِ آن سالها بود که نامه­ای می­نوشتم. نامه­ای در پاسخ به نامۀ مادر! که گویا او گفته بود و نوّه جانش هم برایش نوشته بود چون بینایی­اش یارای نوشتنش نمی­داد شاید. و نامه­ای می­نوشتم که همیشه از نوشتنش سر باز می­زدم و در یک بزنگاهِ ناگزیر باید به نامۀ مادر پاسخ می­دادم. نوشتن را شروع کردم اما از آن " من خوبم، تو خوبی، چه هست و چه نیست" های کلیشه­ای، کفرم در آمد. این را هم بگویم که هیچ گاه در هیچ نامه­ای به مادرم، نتوانستم نامه­ام را بزبان فارسی به آخر ببرم! همیشه یک خط به دو خط نرسیده، یک بار بخودم می­آمدم که همۀ نامه بزبان گیلکی شده بود!

داشتم آن نامه به مادرم را  در همان بزنگاه ناگزیر که باید پاسخ می­دادم می­نوشتم که این چاردانۀ گیلکی در میانۀ آن حال وُ هوای تاسیانۀ هولناک! مانند فریادی که در من هوار شود، آمد و من هم نوشتمش!

چوم فوچم تا تی مرا تنها ببم / سر بنام تی شانه سرآراما بم

دیل بینیشته مخمله ابرانه سر / پاک خیاله کی خایم دریا ببم

برگردان فارسی

چشمهایم را بستم تا با تو تنها شوم / سر بر شانه ات گذاشتم تا آرام شوم

دل بر روی مخملِ ابرها نشست / انگار که می خواهم دریا شوم

 نامه را پست کرده بودم و از آنچه که نوشته بودم هیچ نمی­دانستم و یادم هم نمانده بود چه نوشته بودم. نوشتنِِ به مادر هم که به این حرفها بند نیست! به هر روی یادم نمانده بود چه در آن نامه نوشته بودم. تا اینکه یک روز، کارِ هر روزه را طبق معمول تمام کرده بودم. نقش بزرگسالانه بازی کردن را به آخر برده بودم. کارهای جوجه ها را تمام کرده بودم.  به پشتِ صحنۀ نمایش، آمده بودم. خلوت خودم را داشتم که تلفن منفجر شد! منفجر! صدای انفجارش در گوشم پیچید! می­گویم انفجار برای اینکه در آن خلوتی که کرده بودم، براستی هم مانند صدای یک انفجار بود! و فکر می­کنم باز هم در چنان حال و هوایی، باشد هم!  برای اینکه بهتر بتوانم آن را برایتان تداعی کنم این جور تصور کنید که غرق در حال و هوای موسیقی و حس خودتان باشید و سکوت خودتان که از خودتان هم  بی­خبر باشید، ناگاه زنگ تلفن بیاید! تجسم کنید زمانی که از یک صدا یا تلنگوری نا خودآگاه، یکه­ای آنچنانی می­خورید، چگونه است!؟ چنان هم شدم! گوشی را برداشتم. صدای مادر را شنیدم که اولین حرفش این بود:

- تَرَا چی بوبوسته زای جان!؟ = ترا چه شده بچه جان!؟

با شنیدن صدای مادر آن هم با این سوٲل! بخودم آمدم. اولین چیزی که از چرایی­اش به ذهنم آمد، این بود که ای دلِ غافل آن چاردانه آتش بپا کرده است! چاردانه­ای که نمی­دانستم با مادرم پیوندی ناگسستنی پیدا می­کند و می­شود کلید ورودِ همارۀ یادمانهایش از آن پس، در حافظۀ خستۀ من!

و تراژدیِ این ماجرا آن وقت دمارم را در آورد که ندانسته بودم همان گفتگوی تلفنی آخرین باری می­شد که صدای مادر را می­شنیدم!

روزی که کاش اینطور نمی­شد!  روزی که هیچ روزِ سال، روزی دیگرگونه نشد! هر روز، روزش شد! هر روز یادش با من!  روزی شده است که شاید هزاران بار تا کنون بر سر خاکش نشسته­ام و........

چه می­شود گفت!؟ چگونه!؟ خیلی چیزها را نمی­شود گفت!، نه اینکه راز باشد یا خصوصی باشد یا چیزی به این معنا! اصلاً!، بلکه واژه توان بیان آن را ندارد. چیزی که به کلام نمی­توان بیان کرد! حسی که شاید همانجایی باشد هنر آغاز می شود.

اما

براستی که آدم اگر صد سالش هم باشد، اسم مادر که بیاید، باز بچه است! نیست!؟

 

سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۴۰۰

دلتنگیهایی غربت! - گیل آوایی

یک خیال به سه نجوا:

1

تنِ خیسِ خاک

نوازشِ نسیم

رقصِ برگ

زاغی بر شاخۀ لرزان

سمفونی خانۀ مادری

چه بیتاب تاب می خورد خیال!

 

2

 خانه ای وُ عطر باران خورده خاک

نفس تازه می کند دلتنگی!

انتظار می شمارد یاد

نگاهی به ناز

زاغی

برشاخه ای لرزان

زمزمۀ مادر است

سمفونی زندگی

آه

یادِ خانۀ مادری!

 

3

خانه ای وُ عطر تازه باران خورده خاک

زاغی بر شاخۀ رقصان در باد

آوازی واخوان می شود!

آه!

هست وُ

اما

نیست

چرا

مادر!؟

......

 

وطن

خرداد1390


اندوه همۀ جهان

به کولۀ هر روزه بر دوش

بیراهۀ هزار فاجعه پیش ِ رو

اندازۀ یک گربه از این جهان

عشق من است

ملوس وُ لوس وُ هماره از پی تاخت،آه می­کشد

خزر رو می­شوید، پا در خلیج فارس

اشک شوق ِ همۀ نیاکان من است

موج افشان ِ اینهمه آب­خیزان

پیر سپیدموی

گواه ماندگاری ماست

آی

وطن

چه بیتابانه می­خواهمت!