همچون مسافری بی سفر
بی مقصد
راهی بی پایان
در ایستگاهی بی نام
روی نیمکتی پرت
بر سکوی ایستگاهی نشسته ام که از آن
سالهاست قطار من نمی گذرد!
و هنوزجوانی می کشم در کوله ای بکر بی تغییر
با شعله کشانِ امیدی در من
که باز می بینم خاک مادری!
آه دوست من!
خاک مادری!