داشتم قدم می زدم و با خودم، به هزارباره!!!، این بخش از شعر زمستان اخوان را زمزمه می کردم "...نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک، چو دیوار ایستد در پیش چشمانت، نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم زچشم دوستان دور یا نزدیک....." ناخودآگاه به این فکر افتادم که با چنین شاهکارهایی چطور آدم می تواند هر گفته یا نوشته یا شعروار ه ای را شعر بداند یا در کمترین حالت با آن نوعی ارتباط حسی/فکری/سلیقه ای پیدا کند! براستی شعرهایی هستند که انتظار آدم از شعر را بالا می برند. آدم با خواندنشان نه تنها سختگیر می شود بلکه بدسلیقه!!!! می شود! براحتی با هر، چه می دانم نوشته، شعرواره یا هرچه که بنامیمشان، سخت برخورد می کند. حالا چه بلحاظ شعر بودن یا شعر خواندن باشد چه بلحاظ معنا و حس و تصویرهایی که از شعر دست می دهد.
پیشترها که وسیلۀ ارتباطی به این گستردگی نبود و دسترسی به کتاب و نشریه و..... به این آسانیها نبود، سخت تر یا حداقل کمتر به چنان شاهکارهایی دست می داشتی و بقولی حالی می کردی اما این سالها بویژه همین روز و ماه و سالی که در آن هستیم، گرفتار یک جور پوپولیسم رسانه ای شده ایم. یک جور تعارفاتی که در ما ایرانیها یا حتی شرقی ها زیاد است یک جور فرهنگ ماست که به این حوزه از ادبیات هم کشیده شده است. پوپولیسمی که کیفیت شعر یا داستان یا اصولا کارهای ادبی حتی هنری را نه تنها مخدوش کرده بلکه بسیار پایین آورده است. پوپولیسمی که به نوعی آگاهی و برخورد مسئولانۀ خواننده را نیز نشان می دهد. تصورش را بکنید زمانی که روشنفکران ما دیدارهایی داشتند و کارهای یکدیگر را می خواندند و از یکدیگر حتی می آموختند، امروز در پهنۀ دنیای مجازی، دیگر چنان کیفیتی برای جمعها نیست. یک جور نگاه همگانی، نگاهی به گستردگی یک دنیا شاهد و خواننده و......حاکم است یک جور دست به عصا بودن همگان در برخورد با مقولۀ ادبیات و هنر است. یک جور بلای فرهنگی/شخصیتی......یک جور برخورد پوپولیستی حاکم است که گذشته از تاثیر بر کیفیت کار ادبی/هنری، باعث توهماتی هم شده که در آمدن از آن بسیار بسیار سخت و حتی بعید می نماید. آدم وقتی شعری مثل این شاهکار شاملو می خواند:
“بيتوته کوتاهی ست جهان
در فاصله گناه و دروخ.
خورشيد
همچون دشنامی بر می آيد
و روز
شرمساری جبران ناپذيری ست.
آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی.
درختان
جهل معصيبت بار نياکانند
و نسيم
وسوسه ئی نابکار.
مهتاب پائيزی
کفری ست که جهان را می آلايد.
چيزی بگوی
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی.
هر دريچه ی نغر
به چشم انداز عقوبتی می کشايد.
عشق
رطوبت چندش انگيز پلشتی ست
و آسمان
سر پناهی
تا به خاک بنشينی و
بر سرنوشت خويش
گريه ساز کنی.
آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزی بگوی
هر چه باشد.
چشمه ها
از تابوت می جوشند
و سوگواران ژوليده آبروی جهانند.
عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمند ترانند.
خامش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چيزی بگوی!”
.
با خواندن چنین شاهکارهاییست که آدم هرچه بگوید و بخواند و ببیند، بقول سعدی جان حکایت است بگوشش!!! ولی خوب چه می شود کرد!؟
یاد حرف پسرم افتادم که دبستان می رفت شاید کلاس یک یا دو ابتدایی بود! رفته بودم دنبالش و او دوید و آمد بغلم گفت بابــــــــــــــــــــــــا!!!! این حافظ هم که همۀ شعرها را گفته!! پس می چی بگم که!؟
همین دیگه/گپی بود با شما دوستان /چهاردهم ماه مه 2016
...
من نه در پرده که بی پرده سخن می گویم
با همه جان وُ تنم، من ز وطن می گویم
عشقم آنجاست که لالایی مادر آنجاست
من از آن عشق از آن خاکِ چو تن می گویم
گر چنین مرگ پرستان شده اند حاکم، لیک
ماندگار است وطن، جانِ تو من گویم!
درسِ تاریخ بسی دارد از این مُرده وشان!
بگذرد باز زتاریخِ کُهن می گویم!
دردم این است که باور نکنی خویشتنت
ناتمام
2019
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر