وقتی ست چنان، که نیستی در هستی!، / بی باده اگرچه مست نیستی، هستی!
گه باده صفت سرشکِ جامت هستی، / گه مست زهستِ خویش!، اما نیستی!
28 مارس 2016
////
دنیای اندوه می شمارم،
به هر گام.
نگاهِ تا نهایتِ هر چه باداباد،
کز کرده است.
خاکستریِ غمگین،
انبوه انبوه به اندوهِ فریادهای خموشم می نشیند.
دلگیر،
دل می گیرانم!
آه!
جوانه ای وسوسه می دارد،
شاهدِ هر روزه ام،
درختِ زمستانی!
29 – مارس- 2015
///
دلِ بی دل شده ام ناله وُ فریاد شده است
ای دریغا که فغان از غمِ بیداد شده است
محرمی نیست در این دشت بلا، یار چه شد
سینه از آتش غم شعله کشان داد شده است
همدمی نیست در این خیلِ خموشان ای داد
گله ای می رود و گرگ خداداد شده است
این چه خاکی ست بسر ریخته این قوم عزا
هر که بینی خسکی در دل میقاد شده است
هر نشانی که زعشق است پلیدش دارند
آن که خود غرقۀ صد آیۀ اضداد شده است
مرهمی نیست تو گویی همه سرگردانند
جان به لب آدمی از رهبرِ شیاد شده است
خاکِ عاشق، شده عاشق کشِ عُشاق! دریغ
جوی خون جاری از آن حاکم جلاد شده است
سر به خاکسترِ خود برده ام از آتش و آه
وای از این دورۀ خون خاک وطن باد شده است
جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲- ۱۲ آوریل ۲۰۱۳
روزهای سرد زمستانی که از کنارۀ راین به دریا می گذشتم پیرمردی را می دیدم که در بلندترین نقطۀ این گذر بر روی صندلی چرخدار نشسته و به چشم انداز رویرویش خیره شده است. نگاهش می کردم و از او می گذشتم تا روزی که نشستن او و خیره شدنش به چشم اندازی که به رسم اینجایی ها هماره یکسان می نماید، تصویری به چند حس و معنا و تصور! بنظرم آمد و گفتم عکسی از او بگیرم. یعنی صحنۀ جالبی بود بیشتر از این نگاه که پیرمردی با چنان اوضاع جسمی، سن و سال و.... به اینجای کنارۀ راین می آید و یک جا می نشیند و به یک چشم انداز خیره می شود. در دل هزار سناریو مرور می کردم. اینکه منتظر است؟ جوانی اش را مرور می کند؟ گذشته اش را ورق می زند؟ هوای آزاد می خورد؟ کسی او را برای از سر وا کردن به اینجا می آورد؟ خودش می آید؟ چرا می آید؟ به یک چشم انداز خیره شدن تا این حد چرا؟ چرا جای دیگری از همین گذر نمی رود؟ و.... همین شد ماجرای دیدنش و نقش بستن او در خاطر من!
مدتی گذشت. روزهای سرد زمستان به بهار رسید. هوا سرمایش را کوچ داد. نسیم دلپذیری تن آدمی را به نوازش می نشست. پرنده های حریص و سیر ناشدنی تا بوق سگ! در حرکت و پرواز و دانه چیدن و صد البته داد و بیداد بودند که این همه سمفونی هر سال و ماه این سامان است. به هرحال فاصلۀ زمانیِ زیادی پیرمرد را نمی دیدم. به همانجای همیشگی اش می رسیدم و او را تجسم می کردم فکر کردم که رفته است! تمام کرده است! اما دو روز پیش که داشتم از کنارۀ راین می گذشتم تا به دریا برسم و هواری بزنم! در کمال شگفتی دیدم که پیرمرد با صندلی چرخدارش به همان بلندترین نقطۀ این گذر به همانجایی که ساعتها می نشست، آمده و صندلی چرخدارش را تکیه داده به زیر پایش نگاه می کند تا شاید جای مناسبی برای گذاشتن و قرار صندلی اش بیابد! دزدکی! طوری که متوجه نشود! با تلفن همراهم عکسی از او گرفتم. این عکس همراه با عکس دو سال پیش از همین پیرمرد را اینجا با شما قسمت می کنم! پیرمردِ من باز به راه است و به کار و تماشا!
در همان حال که دزدانه داشتم از او عکس می گرفتم نمی دانم چرا خوش بحالم شده بود از اینکه هست هنوز! بی آنکه بشناسمش بی آنکه حتی به یک سلام و احوالپرسی ام( به رسم اینجاییها!) پاسخی داده باشد! انگار آشنای سال و ماهم! را دیدم! کاش می دانست چقدر از دیدنش خوشحالم! دنیایی ست بوخودا!
2016
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر