دلشدگی های مستانه و الهه ناز
گیل آوایی
سوم فوریه 2011
مست ِمست تنهایی ام را برده بودم تا با دریا بتنهایی قسمت کنم. دریای در خلسه مست ِ من ماست شده بود و به غمزه هر از گاهی تلنگری به ساحل می زد و خواب از ساحل خموش می ربود تو گویی که دریا هم دل تنهایی نداشت و سکوت ساحل را بجان آمده بود.
چشم گرداندم از هیچ بنی بشری خبری نبود. من بودم وُ ساحل وُ دریا، وَ یک عمر تنهایی ام که به آرامی در سایه روشن شب، روی ماسه ها گام برمی داشتم.
نه پرنده ی همه روزه ام بود نه کلاغ سیاهی، که هر بار دیده بودمش شگفتی مرا برانیگخته بود که با پرندگان دریایی چه می کند!، از دورهای نه چندان دور صدای تک و توک پرنده ای که خوابش را پرانده باشند، می آمد انگار که اعتراضی کرده باشد و صدای آن مثل نت ِ نابهنگامی می مانست که هارمونی نوای ساز را بهم می ریخت مصداق همان تک پا زدنی که ریتم هماهنگ را بهم می زد.
دریا خلسه ای داشت که می شد از نوازش آن سهمی گرفت و ساحل را گشاده دست تر رها شد. سرمای این فصل سال گُر گرفتی درون و بیرون مرا از فغان بازش می داشت و خوش خوشانه زمزمه ای بود مرا
من از روز ازل، دیوانه بودم
دیوانه روی تو،سر گشته موی تو
و سر رسیدن موج رام و آرام بود با آن کرشمه ی مستانه دریا که مرا از گشاده دستی ساحل وا می زد تا گامهایم را نه به ناز بردارم اما خیال مستانه تر از من و دریا بود و نیز سر به رام بودنش هم! و می رفت بی آنکه بخواهم کجا یا بدانم به کجا. می رفت و می برد مرا با خود و وقتی بخود می آمدم که در گوشه ی یاد جا خوش کرده بودم و دل به آوازی که یار شده بود مرا در نیمه شبان مستانه ای که باز دریا شده بود یادمان خزر با آن موج شکن!، که به هزار خاطره و یاد خلوتم بود با ان در اینک ِ مستانه ی خیال پر دادن با آواز ِ پابه پای همه ی سالهایم
سر خوش از باده مستانه بودم
در عشق و مستی، افسانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موی تو، تار و پود من
مست تر از آن بودم که چرایی زمزمه ی این آواز را بخواهم بدانم. آنقدر خلوت مرا همراهی اش بود که دیگر کنکاش ِ چرایی زمزمه اش، رنگ باخته بود یعنی شده بود بخشی از حال و هوای این چنینی در روزگاری که هنوز هم سر سازگاری اش نبوده و نیست.
تازه اینهم تازگی نداشت که مستانه گریزی زده باشم به این حال و هوای شبانه ی دریا که فراوان پیش آمده بود یار باشد مرا در گُرگرفتگی سالهایی که هیچ چیزش سر آن نداشت که خوش بحال کند و از هرگوشه اش هزار خشم و اندوه و حسرت شعله کشان بود تا همه ی جان آدمی را به آتش بکشد.
روزگار ِگریز و کوچ و غربت در وطن و بیگانه از غربت، دست و پا زدنی که شاید سرنوشت نسل مرا رقم زده بودند چنین باشد برآمد ِدل به دریا زدنهای همه ی سالها، برسد به روزگاری که هیچ نفهمد چگونه و چرا به چنین سرانجامی گرفتار آمده است! چونان اسیری که نه راه پیش اش باشد و نه راه پس اش!
و مانده باشد با آن سوی دل ِ بی قرار که هماره به احساس بی آلایش ِ آینه وارش خوش داشته و هنوز هم مانند آن شعر به هزار بار خوانده شده شاملو که به یک آری مردن نه به زخم صد خنجر! و چنین رسیده باشد به اینجای این جهان ِ بی در و پیکر که نیمه شبانی مست در ساحلی که از هیچ بنی بشری خبر نباشد و مستانه خلسه ی دریا را با حس همیشه سر به هوایش قسمت کند و باز بخواند و باز بخواند و باز هم که
بی باده مدهوشم، ساغر نوشم
ز چشمه نوش تو
مستی دهد ما را ، گل رخسارا
بهار آغوش تو
و دریا به خلسه دلدارانه اش دلربایی اش بگیرد به آغوش شکیبای ساحل که مرا و دریا و شب و سکوت را جا دهد مثل همه شبهایی که فریاد همه دنیا را در خود تلمبار کرده بودم و مهمانی دریا بود مرا با همین ساحل انگار ملک پدری شده بود برایم در بی خانمانی همه ی سالهای تا کنون که دیگر یک لا قبایی من بود همه ی دار و ندار من اما تملک یک گستره ی دلبازانه و یک کرانه تا بی نهایت سبکبالی که همه دنیا به یک آنجایش هم بحساب نمی آمد. چنین پیوندی داده بود مرا دریا و ساحل و نیمه شبان مست تا پناه بگیریم در اوج بی پناهی محض که هیچ جا و هیچ کس نباشد که هویی به های دلشدگی های من باشد. و می رفتم، و می رفتم، خوش خوشانه و دل به دریا زده با دریا تا هر چه بادا باد می خواندم
چو به ما نگری غم دل ببری
کز باده نوشین تری
سوزم همچو گل ، از سودای دل
دل رسوای تو ، من رسوای دل
مستی، همچون آغازگاه طوفانی که پیش درآمدش خوش خوشانت کند تا پر و بال بگشایی به پروازی که دل به دلت نباشد، داشت کارش را می کرد. ساحل ِ صبور گامهای مرا به نوازش می نشست و کرانه ی تا بی نهایت نگاهم که سایه روشن شب دامنه ی آن را به حجم مستی ِ آن زمانی ِ من می گستراند، چونان آغوشی مرا در خود گرفته بود. موج شوخ۫وَشانه ی دریا گاه بازی گوشی اش می گرفت و می رسید تا نک پای من و هایی می کرد تو گویی زمزمه مرا بخواهد واگویه کند، با من می خواند یا شاید من بودم که حس و حال و هوای الهه ناز را در گوش اش می خواندم
گرچه به خاک و خون کشیدی مرا
روزی که دیدی مرا
حال و هوایی بود مرا که همه جا بودم و هیچ جا نبودم. همان مستی دلنشینی که شاید یک به هزار چنین پیش آید. نم دریایی به تنم نشسته بود و دلتنگی "شورم " دیار در من تداعی شد و چقدر هم می چسبید وقتی تن به ساحل خزر می دادی در آن هوای بی مانند گیلان ِ من که هیچ جای دنیا نمی توانست و نتوانسته حتی ذره ای از آن را در سالهای در به دری بگیرد! و نیمه شبانه ی مست با دریای همیشه یار در این گوشه ازجهان یاد ِ من بود و حس خنکای تن در شورم دیار و به اندوه دلنشینی که دلم بخواهد، آواز دادم
بازا که در شام غمم صبح امیدی مرا
صبح امیدی مرا
وقتی بخود آمدم که هیچ جای خشک در من نبود. باران بی امان می بارید. دریا خشمش گرفته بود شاید از نابگاهی ِ بارانی که دلشدگی شبانه را بهم زده بود و نیز آنهمه دلدادگی رام و آرم با ساحل همیشه صبور را. از نیمه شب چقدر گذشته بود!؟ حواسم نبود. یعنی فرقی نمی کرد. مست تر از آن بودم که گذشت زمان بدانم.
تازه اینهمه که گذشته بود! بکجای این روزگار بی همه چیز توانسته بودم تلنگری حتی بزنم!
1- الهه ناز ترانه ی همیشه بیادگارمان از زنده یاد بنان
2- شورم در زبان گیلکی به نسیم، شب نم، مه گفته می شود
3- عکس دریای شمال از خودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر