ماجرای اندوهباریست
ما را وُ روزگار ما!
باور نمی کنی!؟
آن که بر موج هیاهو روان است،
بودنِ خویش استمناء می کند!
دریغا
روز از پیِ روز
در لفافِ مهربانی می پیچیم لبخندی!
که اینش ریشخندیست انگار!
همچون نگاه خیره مان در آینۀ خویش
بی هیچ آهی شاید!
ما
خداوندانِ حرفهای بیهوده ایم!
دلم گرفته است دیری
خلوتِ خود دل داده ام خلوتی!
آه آری آری خلوتی دل داده ام!
می دانی!؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر