پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۸

مست که باشی، درد را راحت حس می کنی! ( بخش دوم)- گیل آوایی


مست که باشی، درد را راحت حس می کنی!
پنجشنبه ۶ تير ۱۳۹۸ - ۲۷ ژوين ۲۰۱۹ / هلند
2
وقتی جاییت درد گرفت، بخودت می آیی. به خودت می آیی و بی درد بودنِ جانت را می فهمی که حالیت نبود. درست مثل این که روز خوبت را با فکر اینکه روز خوبی داشته باشی از دست بدهی. مثل جوانی ای که جوانی می کنی و حالیت نیست وقتی از آن گذشتی می فهمی جوانیت بود همان که رفت و حالیت نشد.
حالا چرا به اینجاها کشیده شدم نمی دانم ولی می خواستم بگویم که درد وقتی به جان آدم افتاد، آدم حس می کند که بی درد بودنِ جان چه نعمتیست. چه خوب است. درد هم که وقتی به جانت افتاد، هر کاری هست می خواهی بکنی تا از آن خلاص شوی. من هم اینطور شده بودم. یک روز دو روز هم نبود، چند روزی بود که کمرم همچنان به شدت درد می کرد. حالا بماند اینکه درد کردنِ آن، زمانی شروع شد که لباس پوشیده بودم و داشتم تلفن همراهم را از روی میزی کوچک برمی داشتم و در همین لحظه به همین سادگی، کمرم گرفت. آمدم با چند حرکتِ بخوان رقصِ کمر! درستش کنم! اما بدتر شد!. چنان بدتر شدنی که حتی یک قدم برداشتن مساوی می شد با دادی آنچنانی که صدایش را بزور در نمی آوردم!
از آن پس هر کاری کردم خوب نشد و دلم هم نمی خواست قرصهای دردکُش و آرامبخش و این چیزها، بخورم! در فکر این بودم که چه کنم چه نکنم دردِ کمر کم شود!، خوب شود! یادم آمد، در سالهای به از این سالها، یک جور رژه رفتن بود که آن را " قدمِ موزون " می گفتند. قدم زدنی زیبا و با وقار! به باور آن  زمانی!، و شاید هم این زمانی وقتی یادش می آورم!
به هر حال گفتم درازای سالن خانه ام را که حدود یازده متر می شد با قدم موزون بالا و پایین بروم!
همین کار را کردم اما به نظرم رسید که نیاز به تندتر کردن این "قدم موزون" داشتم چون حس می کردم دردِ کمر داشت کمتر می شد!
بخودم گفتم فکر کن رسیده ای روبروی جایگاهی که از رژه، سان می بینند و تیمسارهای آن زمانی هم ایستاده اند! خلاصه شروع کردم از قدمِ موزون به قدم برداشتنهای جلوی جایگاه  یعنی رژه رفتن پا مانند پتک بر زمین کوفتن!.
حواسم نبود قدمهایم چقدر محکم به کف سالن می خورند! همۀ حواسم به دردِ کمرم بود که چقدر کم می شد! ناگاه شنیدم یکی درِ خانه ام را می زند. رفتم در را باز کردم. همسایه خوبم بود. در را باز کردم گفت:
-         چیزی شده!؟ اتفاقی افتاده!؟
خنده ام گرفت. از او خواستم داخل بیاید. برایش یک آبجو باز کردم. او آبجو می نوشید و به حرفهایم گوش می کرد. ماجرا را با آب و تاب می گفتم! حرفهایم که تمام شد، گفت:
-         بگو من هم یاد بگیرم!
گفتم باشد. لحظه ای فکر کردم. نگاهم به سراپای همسایه ام بود. به نظرم رسید که باید یک تفنگی، چیزی در دستش می بود تا یک دستش را به حالتی تفنگ بر دوش نگه می داشت و دست دیگرش را رها، پیش و پس می برد. در همین فکر بودم که بنظرم رسید یک جاروی دسته دارِ بلند در انباری خانه داشتم. رفتم پیدایش کردم. جارویی دسته دار[1]، بقول معروف " تی یا طی "، را برایش آوردم. گفتم:
-         این را مانند تفنگ بگیر. یک سر در دست و یک سر روی شانه با من قدم بزن!
ایستادم. گفتم کنارم بایستد. جاروی دسته دار را روی شانه اش تنظیم کردم و دستش را محکم کرده گفتم:
-         هر کاری می کنم تو هم بکن.
او هم یک نگاهش به من بود و یک نگاهش به دست و پاهایش. با هم درازای سالن را قدمِ موزون می رفتیم که گفت:
-         این که صدای آن چنانی ندارد! اصلاً صدا ندارد!
گفتم:
-         آن که شنیدی، این نبود! یک وقتی شنیدی که قدمها محکم و استوار و مثل پنک به کف
سالن می خورد!
هنوز چند قدمِ آن چنانیِ جلوی جایگاهِ خیالی، برنداشته بودیم که خنده اش گرفت. وا رفت. من هم وا رفتم. بقیه اش را خودتان تصور کنید چه داستانی شد این قدمِ موزون رفتنِ من و دردِ کمر و قدمِ موزون یاد دادن به همسایه ام که آبجوی نیمه پُر! را گذاشته بود و داشت قدمِ موزون ایرانی یاد می گرفت!
و من اما! دوباره نشستن همان شد و دردِ دوبارۀ کمر!
همسایه ام پرسید:
-         برایت قرصِ آرامبخش بیاورم؟
جواب دادم:
-         من هیچ قرصی نمی خورم چه رسد به آرامبخش!
پرسید:
-         کنیاک چی؟ داری؟
چنان که مگر می شود نداشته باشم!، جواب دادم:
-         دارم! خوبش را هم دارم!
گفت:
-         پس بخور! حسابی هم بخور! آنقدر بخور که مست کنی!
پرسیدم:
-         چرا مست!؟
با قیافه ای که انگار یک پزشک، خیلی ماهرانه درد را تشخیص داده و دارو تجویز کند، جواب داد:
-         وقتی که مست باشی، درد را راحت حس می کنی!
نگاهش کردم. نگاهم به او بود و  به حرفش بلند بلند! فکر می کردم:
- وقتی مست باشی، درد را راحت حس می کنی!
گفتم:
-         شاید تو درست بگویی. اما گاهی ممکن است درد چنان دردی باشد که مستی دردترش می کند!
همسایه ام خوش به حالانه خندید و ها ها کنان رفت. وسوسه شدم پیاله ای و سبویی و خلوتی چنان که جهانم را بگیراند، جور کنم.
و کردم هم!
 .
 ادامه دارد


[1]  این عکس را از اینترنت برگرفته ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر