مست که باشی، درد را راحت حس می کنی!
گیل آوایی
پنجشنبه ۶ تير ۱۳۹۸ - ۲۷ ژوين ۲۰۱۹ / هلند
3
غروب
می شد اما دردِ کمرم گویی تازه طلوع می کرد. نگاهم
به آسمان بود. خورشید می رفت که یک دریا آتش بر چشم اندازی بنشاند که بارها به
تماشایش ایستادم
و هزار خیال پر دادم. سرم گرم شده بود.
مانند آدمِ حرفشنویی که خوش به حالانه به حرف گوش کند و به آن عمل کند، حرف همسایه
ام را گوش کرده بودم. پیاله ای پر کرده، جرعه جرعه نوشیده بودم. سُکر جانانه ای در
تمام جانم جاری می شد. . وسوسۀ سِمِجی به جانم افتاد که باده در سبوی همه جا بر!
بریزم و دریا بروم. با دریا نوشیدن، کرشمۀ نوش بادان دریا را دارد و آوازهای
شامگاهیِ پرندگانِ دریا را هم. یک تنهاییِ پر آشوبِ دریا که بر مستیِ دریاوار می
افزاید. دیدنِ روشنای خورشید از پنجره، بر آتشِ این وسوسۀ دریا رفتن دامن زد.
بخودم
گفتم هر جور شده سری به دریا بزنم و به تماشای غروب خورشید بنشینم. زاده شدنم در خاکِ
مادری چنان بود که دریایم، بام وُ شام، یک کرانۀ آتشین به نگاهم می نشاند اما این
سامان چنان است که بامِ دریا خورشید ندارد اما شامش آغوش خورشید است و شعله کشانش
تماشایی. در دیار مادری دریا در شمال من قرار داشت اما این سالها شمال من شده است
غرب! و با همۀ سالهایی که در این سامانم هنوز هم گاه در خودم لحظه ای می اندیشم
شمال من نیست بلکه غرب است.
آدم
که از دیار مادری به هفت کوه و هفت دریا غربت پرتاب می شود، جهتهای جغرفیاییش هم
انگار غربتی می شوند و هر از گاهی باید کمی اندیشه کند تا شمال و جنوب و غرب و
شرقش را بفهمد. و من چنین شده ام در این سالها با همۀ سالهایی که اینجایم.
هر
چه بود به هر جان کندنی هم، به سلام دریا رفتم و تماشای غروبِ خورشید. کرانۀ بی
کرانِ سرخ رابه
تماشا ماندم. مست که باشی، از خیلی نماد و نمودِ آزار دهندۀ حتی روزمره، دور می
شوی یعنی شاید هم ساده تر، آسانگیرتر برخورد می کنی. سبُک می شوی. سبک مثل پری که
بر بال باد بنشینی و خرامان به سویی کشانده شوی. و من این چنین می شدم که به ساحل
دریا پا گذاشتم. سلانه سلانه کژمی
شدم و مژ می شدم[1]!
در
فاصله ای از من، این جا وُ آن جا، کسانی می دیدم که گاه دو نفر و گاه یک نفر، شاید
هم چون من مست، دل به کرانۀ دریا و غروب خوشید داده بودند. در خطِ ساحلی دریا به
شهر، خیابان درازی که به درازای ساحل کشیده شده است بسیارانی دوربین عکاسی به دست،
از کرشمۀ دریا و گردونۀ آتشِ خورشید عکس می گرفتند. مستانه چند گام برداشتم، حال راه رفتنم نبود. دو نفر نگاهم
را گرفته بودند. نگاهشان می کردم. بانویی سر بر شانۀ مردش گذاشته بود. هر دو به
کرانه خیره شده بودند. دلبرانگی شان به دلم نشست.
روی
ماسه های خشکِ ساحل نشستم. پاها دراز، دست در پشت تکیه گاه منِ مست، سر می
گرداندم. یک نگاه به کرانه و صد نگاه به آن دو که دلبرانه دل می دادند. چقدر گذشته
بود حس نکردم. صدایی از پرنده ها نبود.در
فاصله ای دور چندین و چند پرنده روی ماسه های خشکِ ساحل نشسته بودند. هیچکدامشان پر نمی کشیدند. شاید هم خلوت شبانه
شان را داشتند تا بامدادی دیگر و پروازی دیگر.
به
خودم آمده و نیامده، مستِ سرخوشی که هر از گاه، به یک جنبیدن حتی، آهی می کشیدم و
به کرانه ای که در تاریکای شبانه محو و محوتر می شد، خیره می شدم. ساحل خلوت بود.
هیچکس نبود جز من و دریا و شبهی از انبوه پرندگان در فاصله ای که چنگی به دل نمی
زد.
خواستم
بلند شوم، دردِ کمر چنان نفسگیر می نمود که وا رفتم. بی حرکت در همان حالت ماندم.
به دُور
وُ بر خود سر گرداندم. دوباره دستها اهرمِ برخاستن، روی دو پا بلند شدم. خمیده
ایستادم. از درد نای قد راست کردن نداشتم. به همان حالت راه افتادم اما چند قدم
برنداشته، ماندم. بخودم گفتم باید به خانه
برگردم اینطور نمی شود بمانم.
باز
راه افتاده، هر قدم، دردی نفسگیر به تمام جانم می دواند. به هر جان کندنی بود راه
افتادم. حواسم به
هیچ چیز نبود جز رفتن. به هیچ چیز اهمیت نمی دادم. رهگذری بود یا نبود، می رفت یا
نمی رفت، از درد بخود می پیچیدم چنان که مستِ مستیِ خود بودم و وارفته در انبوه
دردی که امانم نمی داد. خانه که رسیدم. به در وُ دیوارِ خانه چشم دوختم. به در
گفتم، به پنجره آه کشیدم. یاد حرف همسایه
ام افتادم. با پوزخندی باخود گفتم:
-
مست که باشی، درد را راحت حس می
کنی!
ولی مست هم درد را درد حس می کند، شاید هم دردتر!
اما درد داریم تا درد!
همین!
( همه اش
داستان است جز درد!)
پنجشنبه ۶ تير ۱۳۹۸ - ۲۷ ژوين ۲۰۱۹ / هلند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر