سرم
درد گرفته است. از صبح همینطور به جانِ متنی افتاده ام که تمام شدنی نیست! رسیدم به
صفحه 335 وازده کنارش گذاشتم. از پنجره به بیرون نگاه می کنم. آسمان خاکستریست.
درختان با شاخ وُ برگهای خیس مانند مستی که خوش به حالانه برقصد، در آغوش بادی
ملایم باله می رقصند! آرام و رام! هر از گاهی قطره بارانی از آنها می چکد. نگاهم
را می برد. اینجا هستم و نیستم. ناگهان کشکرت از راه می رسد. روی نرده ی بالکن
خانه ام می نشیند. آوازِ کشکرتانه اش! در تمام خانه ام می پیچد چنانکه اعتراض کند
چرا دانه ای روی بالکن نیست! با کوچکترین حرکتم روی صندلی، پر می کشد می رود. بلند
می شوم. تکه نانی از فریزر بر می دارم. در تُستِر می نهم تا یخش آب شود. تکه نان را
بر می دارم. ریز ریزش می کنم جوری که برای کشکرت راحت باشد! ریزه های نان را روی
بالکن می ریزم. از کشکرت خبری نیست! کبوتری بالکشان می آید روی نرده می نشیند. بی
حرکت، دزدانه نگاهش می کنم. ریزه های نان را تنداتند از روی کف سیمانی بالکن خانه
ام بر می چیند. کشکرت باز می آید. کبوتر پر می کشد می رود. کشکرت باز نگاهم می
کند! من هم نگاهش می کنم طوری که بگویم:
-
خوب که چه!؟ فقط که تو نیستی!؟ کبوتر هم هست!
تازه آب کاکایی ها نفهمیدند وگرنه کبوتر هم............
کشکرت
جوری که بیلاخی نثارم کند! پر می کشد می رود! انگار نه انگار که داشتم با او حرف
می زدم!
می بینید!؟
می بینید!؟
کشکرت= زاغی
آب
کاکایی=مرغ دریایی
یک یادداشت در فیسبوک
August 12, 2017 at 11:17 AM ·