چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۸

ببین! قوی سیاهِ سالی یک بارم - گیل آوایی



ببین! قوی سیاهِ سالی یک بارم*
که می آید به هنگامی
که یادی نیست، یاری نیست، تنهایم!،
در این ره آبِ بن بستی،
که چون من
ره به دریایش
به پروازش 
بخوان پرواز حسِ رهگذارِ خستۀ هر روز، 
گاهی مست، 
گه هُشیار،
گاهی خستۀ بی کس!،
تماشاییست
حالی کن
و شاید هم
تماشا کن!
به هنگامی که پروازش، نه پروازم! تماشاییست
تماشایی
تماشایی!

.

* قوی سیاه که از آن عکس گرفتم سالی یک بار، هر بار در زمستان، به این بخش از رودخانۀ راین می آید.
قوی سیاهِ سالی یک بارِ من!
رزوگاریست!

پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۸

سه یادداشت از سال 2017 در همین روز - گیل آوایی

23ژانویه 2017  از فیسبوکم:
1
این شعر را با دردی و حسی از خبرهای هولناک مثل گورخوابی و لوله خوابی و هزار فاجعه در دیار گفته بودم و امروز باز چشمم به آن افتاد وداشتم بازخوانی اش می کردم که یک پیام ایمیلی رسید از یک کتابخانه ی افغانستان در رابطه با داشتن کتابهایم در کتابخانه شان. راستش هم خوشحال شدم از این پیام و برخورد مسئولانه و امانتدارانه ای که برای بازانتشار کتاب کرده بودند و هم اینکه چه خوب است در افغانستان چنین تلاشهایی می شود آن هم در وانفسای روزگاری که زشت ترین چهره ی دین بیداد می کند!
اما
از حال و هوای شعر در آمدم! هر چه هست را با شما قسمت می کنم.
از باده خواستم به تمنا دمی، نشد
گفتم به دیده ی حیران نمی، نشد
ویرانه ام به هواری زگورخواب
باشد که غم بکند همدمی، نشد
گفتم نگاه خسته نبیند هزار درد
سعی اش بسی وُ میسر کمی، نشد!
باری پیاله شاهدِ خاموشِ دل، دریغ
مستی چه شد که کند همغمی!، نشد!
بغضی چنان که به جان آورد مرا
غمگین که شور! بخوانم دمی!، نشد!
مستی کجاست تا ببرد دل به ناکجا!
شب را به صبح برد شبنمی، نشد!
ناتمام

2

صحنه جالبی برایم تداعی شد که حیفم می آید با شما قسمت نکنم! اما پیشگفتارانه بگویم که گاه گاه پیش می آید بگویم که دنبال فلان چیز هستم یا فلان مدل می گردم و این چیزها تا وقتی بچه ها در شهر! گشت می زنند پیدا کنند و نشانی ام بدهند و یکی از این گفتنهای گاهگاهی در باره کفش کلارکز بود و یاد سالهای جوانیِ تازه کار کردن و استخدام و.... که در ایران برای جمع ما هم پوشیدن کفش کلارکز[1] مُد بود و آن زمان فکر می کنم 50 یا 60 تومان می شد خرید!!! و اینجا هم گاهی بقول شهریار پیرم وُ گاهی دلم یاد جوانی می کند!!!!! از کفش کلارکز گفتم و اینکه دنبالش هستم بخرم( در شهر ما نمایندگی کلارکز نیست!) و این گفتن همان شد تا رسید به این که دخترم برایم کفش خرید و نیز قرار شد شام مهمانشان باشم.
تازه رسیده بودم که جوجۀ بابا یک پلاستیک با مارک کلارکز نشانم داد و گفت: بابا این کفش واسه تویه!
با شادیِ آن چنانی بازش کردم و شروع کردم به پوشیدن! کفش را پوشیده و شروع کردم به وارسی و در اتاق قدم زدن. همین هنگام بود که دختر بابا همصدا با پسرِ بابا گفت: شلوارت بلنده بابا باید کمی بالا بکشی.
من هم خودشیرینانه! طوری که بانویی دامن بالا برد و دلبری کند! لنگه شلوار بالا کشیدم اما لحظه ای نگذشت که دختر بابا همراه با پسرِ بابا پیش پایم نشستند و لنگۀ شلوارم را سعی کردند به میزانی که با کفش جور باشد بالا و پایین کنند اما این کارشان مرا برد به کودکی شان هنگامی که می خواستم ببرمشان بیرون و بگردانم! صد البته یک اسمارتیز یا پاستیل و..... مهمانشان کنم!
هنگام پوشاندنِ کفش، پیش پایشان می نشستم تا کفش پایشان کنم و بند کفششان را ببندم! اما برای اینکه نیافتند، می گفتم که با دو دست سرم را بگیرند نگه دارند تا نیافتند و من هم کفش پایشان کنم و بند کفششان را ببندم! شیر پسرِ بابا می ایستاد و نگاه می کرد چگونه کفش پایش می کنم و بند آن را می بندم اما دخترِ بابا نازکنان و دلبران! دو دست بر سرِ من، یکی سمت چپ، یکی سمت راست، می گذاشت و بازیگوشی می کرد آنقدر که می بایست چند بار می گفتم آرام بماند تا بند کفش را ببندم!
و این ماجرای اندازه کردنِ لنگه شلوار و کفشِ تازه مرا برد به آن سالهای کودکی شان!
می بینید!؟
ما گیلکها مثلی داریم که می گوید: پنبه رسه توو بی یا بیجیر من برسه!

 
3
یادم هست یک زمانی همکارانم در تهران آن قدر که از شمال و گیلان و دوری از گیلان گفته بودم!!! آن هم در تهران!!!! به جانم افتادند که یک سفرِ دسته جمعی به گیلان داشته باشیم و جاهای خیلی زیبای گیلان را نشانشان دهم! حالا بماند که گیلان همه جایش زیباست و هر گوشه اش ویژگیهای خودش را دارد. به هر حال قرار گذاشتیم و یک روز یک مینی بوس گرفتیم و راه افتادیم. از تازگیهای آغازین، حال و هوای آن راه افتادن، بزن و بکوب و بخوان! و از آن چه که در راه از جاده مخصوص کرج و بزرگراه تهران قزوین گرفته تا کوهین و آب ترش، شیرین سو، یوزباش چای و لوشان و منجیل و رودبار و رشت و فومن بگذریم، تازه از مکلوان گذشته بودیم که طبیعتِ قربانش بروم، ماسوله جلوی چشم ما بود و جاده ای آسفالته که ما را از میان این همه زیبای سبز و جنگلی می برد ناگاه برادرِ یکی از همکارانم که با ما آمده بود داد زد: تــــــــــــــــــاپاله!!!! تاپـــــــــــــاله رو ببین وسطِ جاده!

بی اختیار دادم در آمد که آخر جوان جان! پسر جان! این همه زیبایی این همه جنگل و دار و درخت و پرنده و خانه روستایی و رودخانه و....... همه را گذاشتی گرفتی این تاپاله!؟
تاپاله = تپاله!


[1] Clarks

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۸

چهار غزلواره: اهل دل باش اگر حرفِ دلی گوش کنی – گیل آوایی

0
اهل دل باش اگر حرفِ دلی گوش کنی
ورنه از دل نشود شهدِ دلی نوش کنی

همنشین باش چو آواز دلِ دلشده ای
دلشدن یعنی منِ خویش فراموش کنی

جانِ من، آن که زدل با تو شود هم آواز
باده وش باش که مستانۀ مدهوش کنی

شاید، اما وُ اگر، لحظه ای از یاد ببر
تا که دُردانۀ دل را تو هماغوش کنی!

سُکرِ مستانۀ یاری تو اگر می خواهی
بایدت نوش شوی هوش زبیهوش کنی!

1
نه هر عشقی دگر عشق است وُ نه یاری دگر یاری
نه یاری می کند یاری،  نه دلداری به دل داری

هوای دیگری دارد به سر هرکس به کس آید
ندارد کس سرِ یاری سمر شد شوق غمخواری

به حال خویش نجوا کن تو شورِ دیلمانی را
که سِحرِ سُکرِ نجوایت خوش هر آهی به لب آری

دلم دیریست جانِ من که خلوتگاهِ خود دارد
در این خلوتسرای دل اگر پایی هنر داری!

بنازم دل نوازی های تنهایی که تنهایی،
به نجوا می زند راهی چو اشکِ باده می باری

چه غم داری دلا هر شب صفای باده را عشق است
دل از ماتم سرا برکن  نکن با خود دلآزاری!

2
مستم از حال و هوایی که به جان من و توست
سرکش از مستیِ آنم که میان من و توست

بر لبم زمزمۀ یاد تو می دارد  راز
رازِ ناگفته که در جان و جهان من و توست

نقش هر پرده زنم شرح تو می دارد ساز
زخمۀ دل چه کند زآنچه که آنِ من و توست

گرچه ماتم به شرابی که زجامِ منِ مست
نقش آن رازِ نگاهی که شبانِ من و توست

جام در دست و شب از چشم تو می گوید باز
مست مستانۀ آنم که نهان من و توست

دگر از بود وُ نبودت نشود دل آرام
شوق نجوای نیازی که زبان من و  توست

گر نداری خبر از حال دل ما ای یار
غافل از مهرِ نهانی که نهان من و توست!


3
وقتی که ندانی وُ نخواهی که بدانی
بیهوده گِلِه از چه!؟، بدانی وُ ندانی!؟

ما دلشدۀ مستِ دلآراییِ خویشیم
حرفِ دل ما را چه بخوانی چه نخوانی!

خوش باشدمان زمزمۀ ساز و سبویی
مستیم چنین، ار که بمانی وُ نمانی!

حسرت به دلِ ما دگر آن نیست، بدانی!،
باشی و نباشی، چه برانی چه نرانی!

خوش باش و خودت باش، توانی چو بدانی
بیخود گِلِه داری چه بدانی چه ندانی!
 
ناتمام


یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۸

و چنین بود که.... - گیل آوایی


رفته بودم بازار هفتگی لاهه. شلوغ بود. آنقدر شلوغ که حس کردم مثل قطره ای شده باشم میان دریایی از آدمها. هیچکس به هیچکس هم نبود. هر کسی چشم می گرداند و دنبال چیزی که می خواست می گشت. هم فکر می کردم هم نمی کردم هم می دیدم هم نمی دیدم.  گاهی کنار بساطی می ایستادم چیزی نپرسیده،  فروشنده می پرسید اهل کجایی می گفتم ایران و او هم از حکومت آدمکشان می گفت و اعتراضاتی که به راه بود. در دل می گفتم مرا باش که برای گریز از خبرهای کوهآوار به بازار هفتگی آمده بودم اما هر فروشندۀ از همه جا بی خبر از خاک مادریم خبر داشت و می گفت! از ماهی فروش بگیر تا سبزی فروش و میوه و تره بار فروش از ترک و عرب بگیر تا سورینامی و چه میدانم سرزمینهای چه گوآراها بگیر تا سرزمینهای پاتریس لومومباها! و مانده بودم منِ ایرانی اینجا چه می کردم!؟
 نمی دانم چقدر گذشته بود وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم نزدیک سه ساعت بود که میان انبوهی از آدمها این طرف و آن طرف می رفتم. این را بخرم یا نخرم آن را بخرم یا نخرم آخرش هیچ چیز نخریدم و به میانۀ خیابان درازی رفتم که ماشین را پارک کرده بودم. سوار ماشین شدم با استارت ماشین صدای موسیقی دلنشینی از رادیو 4 "ان پی او[1]" بلند شد. دل به مسیقی دادم. پیپ را گیراندم. اولین دودش را هوا دادم! راه افتادم. اول در فکرم  بود که راه رفته را بر می گشتم و به خانه می آمدم اما همانطور که از خیابانی به خیابان دیگر می رفتم رسیده بودم به  جایی که اگر مستقیم می رفتم راه خانه را پیش می گرفتم اما اگر می پیچیدم به مرکز شهر می رفتم! و من پیچیده بودم و به مرکز شهر می رفتم.
چشمم به جای خالی برای پارک ماشین بود که تابلوی پارکینگ نظرم را گرفت. به داخل پارکینگ رفتم. کارتِ ورود به پارکینگ را گرفتم و راه باز شد. داخل پارکینگ اینقدر این طرف آن طرف را وارسی کردم تا یک جای خالی پیدا کردم. ماشین را پارک کردم وقتی از پارکینگ بیرون آمدم احساس کردم از خفگی در آمده بودم. نفسی چنان عمیق کشیدم که انگار هوای آزاد در دور ترین اتاقکِ ریه هایم سر کشیده بود! خوشخوشانه رفتم. مرکز شهر شلوغ بود. گاه گاه میان فروشگاهها و دکانهایی که از شیر مرغ  تا جان آدمیزاد در آنها یافت می شد، لقمه سرایی دیده می شد و میخانه ای هم. شیشۀ بخار گرفتۀ یکی از میخانه ها مرا به طرف خودش کشید و واردش شدم. چندان شلوغ نبود. موسیقی آرامی هم پخش می شد. کنار پیشخوان روی صندلی بلندی نشستم. مسئول میخانه آمد و  پرسید چه میل دارید؟ یک ویسکیِ دوبرابری! ( دابل شات!) سفارش دادم. برایم آورد. پیاله ای همراه با یک دستمال کاغذی و کاسۀ کوچکی از آجیلهای مصنوعیِ خاک بر سری!. جرعه ای نوشیدم. طعم گسِ ویسکی را در دهان مزه مزه می کردم و چشم می گرداندم. روی دیوارهای میخانه عکسهایی از اینجا و آنجا، از این و از آن،  دیده می شد. گاه عکس کرایف بود گاه ساکسفون نوازِ نازش را بروم. حواسم نبود چقدر گذشته بود که ویسکی تمام شده بود و با صدای مسئول بار به خودم آمدم که می پرسید باز هم میل دارید؟ ناگاه یادم آمد که باید رانندگی کنم! آهی کشیدم و گفتم نه! لطفاً یک قهوه بیاورد! که آورد هم. داشت می رفت که پرسید اهل کجایی!؟ گفتم ایران! و او از اعتراضات و کشتار گفت و با پوزخندی از عمامه به سرها! نگاهم به او بود و حسی آمیخته به شگفتی و حتی بیزاری رفته بود هم به خاک مادری هم از این پرسشِ پایان ناپذیرِ غربتِ این سامان که اهل کجایی! و این اهل کجایی! انگار رمزِ باز کردن یک بایگانیِ خلوتهای من بود در حال و  هوایی که از آن می گریختم!
از میخانه در آمده بودم. حسِ گرمی در تمام جانم می دوید. گرمای ملسی در من بود. لَخت و خستگی در رفته به پارکینگ رسیدم. پول پارکینگ را پرداختم. محلی که ماشینم را پارک کرده بودم یافتم. کاری که برای من گاه بسیار دشوار است! و می شود آن معمای خط خطی که راه گریز را باید پیدا کرد! به هر روی سوار ماشین شدم. راه افتادم.
از پیچ پیچِ پارکینگ خلاص شده به خیابان رسیدم. میان انبوه ماشینها راه خانه گرفتم. از ایستگاه مرکزی قطار که این روزها همه جای آن را مانند یک تابلوی نقاشیِ به هم ریخته کرده بودند و آدم وا می ماند از کجا به کجا برود یا پس و پشت  ایستگاه کدام است، گذشتم. هر چه بود به راه درازِ پر درخت و جنگلی رسیدم که سالهای آغازینِ کوچم به این دیار، بارها مستِ مست گذشته بودم. مستِ مست با آن شاید عادت یا فرهنگ غلط! رانندگی کرده بودم و  چه بختِ خوش بیارانه ای داشتم که بلایی سر کسی یا حتی خودم نیاورده بودم! راهی باریکِ دو خطه که از دو ماشین اگر دست دراز شود می توان دست به دست داد! به هر روی هر چه بود به خانه رسیده بودم. با  حسی از اینکه به خانه رسیده بودم و آسودگیِ این حال و هوا که هیچ جا خانۀ خودِ آدم نیست! سر به کار خودم داشتم. هوا تاریک شده بود. در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بودم. زنگ در به صدا در آمد. شیشه شورِ دیر آشنای ساختمان آمده بود تا پول شیشه شستنِ ماهانه را بگیرد. در را باز کردم. مرد خوشرو و ساده و مهربانیست. زحمتکشِ سخت کوشی هم به نظر می رسید. با دیدنش رفتم کیف پول را بردارم و حسابش را بپردازم! ( بقول اخوان جان حسابش را کنار جام بگذارم!). هنوز پولی از کیف در نیاورده بودم که از ایران گفت! از اعتراضات و کشتارِ هولناک آخوندها! آخوند را هم با یک نفرتی دست روی سر برده و نشان دادنِ عمامه می گفت! و گفتنِ او بود و باز رفتن به همان حس و حال و هوای دیار و خبرهایی که از خاک مادری می رسید. او پولش را گرفت و خوشرویانه تا دیداری دیگر رفت! و من  مانده بودم و هزار فکر و حال و هوایی که می خواستم از آن بگریزم!
اینجا، هفت کوه و هفت دریا دور از خاک مادری، همه از آنچه در دیارم می گذشت خبر داشتند همه می دانستند چه آتشی به جان مردمم افتاده بود. و سیاستمدارانِ اخلاق باختۀ فرصت طلب هنوز در تب لاس زدنهای حقیرشان با مشتی جنایتکار و مافیای عمامه، به نعل و به میخ سر می کنند.
مانده بودم. مانده با هزار فکرم در سکوت جنگلیِ خانه ام که هوارِ آن تۀ دلم را خالی می کند به هزار باره باز با این پرسشِ کوهآوار می اندیشیدم که " من اینجا چه می کنم!؟"

همین!

از بایگانیِ " در دستِ اقدام"! برای فرصتی دیگر!


[1]  NPO-R4(NPO>  De Nederlandse Publieke Omroep = The Dutch Foundation for Public Broadcasting)