چهارشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۹
حصیر شوران - گیل آوایی
دو شعر - گیل آوایی
نگاهِ پیدا و ناپیدایم
چون پری بر جاری آرام وُ رام
دَم وُ بازدَمی در فاصله مارپیچِ دودی برابرم
با پریشانیِ هزار اندیشه شاید!،
اما
خرامانِ یک نفر!،
فقط یک نفر در ازدحام انبوهِ در گذر
ماجرای دیگریست!
.
يکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۹ - ۲۴ ژانويه ۲۰۲۱
2
به مهمانیِ هربامدادم،
پرندگان می آیند
فقط زاغیست که لبخند می نشاند
بر لبهایم! هنگام به درختان عریان خیره شده ام
شاخه های بی برگ
سبزای خاکستری
چون ابر انبوهی در گسترۀ آسمان
که دلتنگیم را قسمت می کند با من!
.
چهار شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹ - ۲۰ ژانويه ۲۰۲۱
سهشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۹
بادِ دیوانه - گیل آوایی
در تاریکای روز که باید روشنیِ روزانه، آتشِ کار وُ تلاش در جانِ هر جبنده ای بیاندازد، هوا چنان شده است که بی اختیار شعر اخوان را زمزمه می کنم:
- که شب با روز یکسان است.....
در چنین حال و هوایی، چندبار بلند شده ام و در را باز کرده ام!؟، حواسم نیست!. انگار کسی به در خانه ام می کوبد. در را گویی دارد از جا می کند. به خودم می گویم:
- این دیگر چه کسیست به درِ خانه ام می زند!؟
منتظر کسی نیستم. یعنی کسی هم نمی تواند باشد بویژه در این روز و روزگار کرونایی هرکسی از هر کس دیگر فاصله می گیرد دوری می گزیند. کسی سراغ کسی نمی رود. کسی به در خانه کسی نمی کوبد. اما کسی در می زند انگار. در زدنی که بی شباهت به از جا کندنِ در نیست. چنان که هر بار از جایم بلند می شوم، در را باز می کنم اما هیچکس پشت در نیست. راهروی خالی، پله هایی هیچکس از آن نه بالا می رود نه کسی پایین می آید. بچه ای هم پیدایش نیست که حتی آواز کودکانۀ هر روزش سکوت خانه را می شکند. باد است! باد!. باد هم نه! که طوفان است این باد دیوانه!
سکوتِ خانه وُ خیابان وُ محله به اندوهبارترین شکلش، شکلک در می آورد. از پیرمرد محله هم خبری نیست. پیرمردی که هروز سگی قلاده اش را داده به دست او، پیرمرد را به گشتی در محله می کشاند. درختانِ همیشه ایستادۀ خیابان هم پریشان تر از عاشقترین آوارۀ جهان شاخه هایش را به خشمِ بادِ دیوانه داده اند.
بی قراریِ کمرشکنی به جانم افتاده است. خود را می کاوم. به هر گوشۀ یاد و خیال و اندیشه های دور و نزدیک سرک می کشم! کار از بی قراری و پریشانی و آشفتگیهای سالهای سال گذشته است! همچون کشتیِ بی سرنشینی در اسکله ای پرت لنگر انداخته ام! کشتیِ بی سرنشینِ لنگر انداخته در اسکله ای پرت که باد دیوانه سر به سرش گذاشته است. سر به سرگذاشتنی که کج می شود و مج می شود!
با بی میلیِ کسل کننده ای از جایم بلند می شوم. در را باز می کنم. هیچکس نیست. هیچ کس! با خودم به ناسزایی که دلتنگیِ همۀ دنیا را در خود دارد می گویم:
- باد دیوانه است. بادِ دیوانه! هجومِ دیوانه وارِ دیوانِ پنهانِ آشکار! و هواری شاید که هستم و هستی و هست هم!
.....
پ.ن.
در فاصله نوشتن و بازخوانیِ این متن، بلند شدم رفتم کنار پنجره ایستادم. باز نگاهی به چشم انداز دلگیر انداختم. عکسی گرفتم. هنوز کارم تمام نشده بود که به خودم گفتم روزگاری شده است که باز بازگشته ایم به زمانه و دورانی که کلمۀ " مار " با عکسِ " مار " در برابر ماست!. کدام مار است!؟ ماجراییست که من، تو، او؛ باید پاسخ بدهد!
کلمۀ " مار "
یا
عکس " مار"
گفته اند جلوی تکامل بشر را نمی توان گرفت! اما نگفته اند که می شود آن را به تٲخیر انداخت!