سه‌شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۸

سه رباعی فارسی

.
خون گریه دلا هموطنان حیــــــرانند
با جهل ستیزان همه در زنــــــــدانند
ای ننگ برآن بی وطنی کز سر جهل
خائن به خدا و خلق ســـــــــرگردانند

دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۸

تاسیانه

.
گفتم امروز بی خیال تو سر کنم
نگاهی از آنسوی آینه گفت:
خر خودتی!
.

چره!؟

.
چره واستی ببه دیکتاتوری داب!
کی هرتا مجلس ودولت ببه گاب!
آکه واستی آمی چـومان ببه واز!؟
کی هرمــــاله آمی رهبر نبه گاب!
.

یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۸

بیش از این

.
وان کونم بالا نی یم دونباله فردا بیش از این
دینمیرم گردابه من وانگردم از پا بیش از این

پنشتا قدیمی چاردانه با ایتا هسا شعر نانم کو وخته شینه!

.
نانم تی مار ه یا کی تی صــــــدایه
چی می دیل زئندره! لاب بی حیایه!
گیره انــــــگاره پاک آ ترکمه زای
هاتو کی ایشــــــــتاوه تی پا صـدایه

پنشتا قدیمی چاردانه با ایتا هسا شعرا تانیدی هایا بیافید
.

شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۸

من و دریا، کله به کله!!!

امروز چنان عصبانی و عاصی بودم که گویی به زمین و زمان گیر می دهم! رفتم کنار دریا آرام گیرم. دریا چنان خشمآگین داد می زد که نه تنها فکر فروکش کردن آن عصبانیت و عصیان از سرم پرید بلکه تا توانستم مشت بر دریا کوبیدم. به خود آمدم، هیچ جای خشک برایم نمانده بود از سیلی دریا!




.

تازه ترین ویدئوکلیپ با غزل گیلکی از گیل آوایی-25

.

برای دیدن ویدئو کلیپ همینجا لطفا کلیک کنید.

.

او با ماست ( امریکا) به همان اندازه متوهمانه است که دیدن عکس خمینی خونخوار در ماه!‏

.
برای خواندن مقاله اینجا یا اینجا کلیک کنید
.

پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۸

سیلاب

.
موش وُ گوش وُ دیوار
گزمه گشت نفسگیر
نواله ی پاداش می چرد
پچ پچ هزار حادثه
سیل خروشانیست در راه
نگاه کن
شب بی مهتاب
ستاره باران آنهمه فریاد است
آه
نور افشان اینهمه لج

می چومه اشکانه مرا

.
تی دامنا هیستا کونی می چومه اشـــــــکانه مرا
بازین ترا لیسکا کونی مردومه حرفـــــــانه مرا
.

چهارشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۸

خیلی وخته نیشتاوستم تی صدایا بی وفا- گیل آوایی

.
خیلی وخته نیشتاوستم تی صــــــــــــدایا بی وفا
شاید از خاطر ببردی گیل آوایــــــــــــــــا بی وفا

بی وطن میدان دکفته، خالی میدان تا اکه، گیل آوایی

.
بئ وطن میدان دکفته خـــــــــــــــــالئ میدان تا آکه
ابره پوشت ماه دیل بترکه بئ خوروسخوان تا آکه
تا آکه جنـــــــــــگل واسوجه بئ ایتا سرپور بدوش
سر بچاه بردن دمردن گورشــــــــــا بوستن تا آکه
باغه دیل واهیـــــــــــــلا بو بسکئ بیده پیسه کلاچ
بولبوله بالا دوسته چومه گریـــــــــــــــــــان تا آکه
وامرازه بئ پهلوانئ بون یالانچئ پهـــــــــــــــلوان
اختا بوستن یا نامون مردانه میـــــــــــــــدان تا آکه
روزگاره بئ کسئ من واستئ یــــــارئ داب گودن
کس کسا بیــــــــــــگانه بوستن سر به داران تا آکه
وسته ده هائ آهو نــــــــــــــاله بیخودئ فردا گودن
تا آکه واستئ دمردن گورشـــــــــــــا بوستن تا آکه
آئ شومایـــان کئ دبـــاختید هستو نیست دارو ندار
وقته ده میدان دکفتن خـــــــــــــــــــالئ میدان تا آکه
گیل آوایئ بئ کولوشکن جنـــــــگله بئ دار و خال
وسته تنهایئ جوخوفتن چــــــــــــــوم دوستن تا آکه
آ می شعرا ویدئو کلیپه مرا بیشتاویدو فاندرید......>>>ادامه>>>
.

گپی اگر چه ناتمام

.
این سالها جوری گذشته که انگار بخواهی خواب بوده باشی و کابوسی را گرفتار آمده باشی. کابوسی که بلایی بخواهد سرت بیاید و تو باشی و هزار کلنجار رفتن با آن بلا. و در این کلنجار رفتنهای نفس گیر، با دو نماد با خودت روبرو باشی که در تلاش بیرون آمدن از آن، برسی به آن نمادها که دلت غنج می زند(1) از برایشان.

سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۸

بی نام

.
خاک نفسگیریست
تاخت
بی سوار

بودن نبودن
سلیطگانند
به چارپایه ای میدان دار
طنابی آویز
تاب می دهند
.

دوشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۸

انتظار

.
نیامدی وُ
ماندم
هزار خیال تو

این شب چقدر دراز
گویی
تا بینهایت انتظار
تاخت می زند
.

شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۸

بیست و هفت ویدئو کلیپ در یک صفحه

.
بازدید کننده ی گرامی، لطفا پیوند زیر را به آگاهی دیگر علاقمندان به زبان و ادبیات گیلکی برسانید. با سپاس
صفحه27ویدئوکلیپهای.گیلکی
.

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

بازی عشق- داستان- (بازانتشار)

بازی عشق
گیل آوایی
سپتامبر2008


دامن کشان
ساقی می خواران
مست و گیسو افشان
از کنار یاران
می گریزد....

نه! امکان ندارد که بخواهم از تکرار این آهنگ خلاص شوم. از صبح زمزمه این آهنگ رهایم نمی کند. صورتم را هنوز خشک نکرده، خوش خوشانه زمزمه اش شروع شده است.
از پنجره که به بیرون نگاه می کنی انگار همه دلمردگی ها را در این هوا جمع کرده اند و من ِ بی حوصله از همه چیز، با این آسمان که چادر ابر بر خود کشیده، آوازم گرفته است.
امروز از آن روزهاست. از آن روزهایی که بقچه خیال بگشایی. بی آنکه چون و چرای اش را بدانی یا بخواهی. بی اراده و خواست، می نشینی به گشت و وا بینی ِ در لابلای هرانچه که تا کرده ای با خودت!
از آن هوای ابری، نه باد و نه آفتاب! است که دلت برای یک لحظه نور افشانی خورشید لک می زند. هوای دم کرده ی دلگیر که روشنای خاکستری روز جان می دهد برای فکر کردن! انگار که همه چیز آماده شده باشد تا همه دلتنگی هایت را مرور کنی.
وقتی هم که دلتنگی ها سراغت می آید، اولین حسی که در تو جان می گیرد مثل این است که هیزمی بر روی هم تلمبار کرده باشی. چوب کبریتی در دست با شعله لرزان که از هوای دهانت هم دورش می داری تا هیزم ها را بگیرانی، حس تنهایی، حس دوری، حس سفر کردن به هر آنجایی که هزار یاد و خاطره داری، پروازت می دهد.
هوا که اینطور پیله می کند تا لج ِ آدمی را در بیاورد، خیالبافی ها هم مثل گُر گرفتن هیزمها، شعله های آتش اش را می رقصاند. و تو می مانی و هزار خیالت.
درحالیکه پرکشیدن خیال، بی خیال اینکه چه می کنم و به چه باید بپردازم، شروع شده، شده ام آن شیدای در جمع و جای دیگر بودن! خیالبافی ام گرفته است. خیالبافی ای که حتی آسمان ریسمان بافتن هم می شود مشغله ساعتها نشستن که بر پوز این هوای بی همه چیز بزنی که چنین لج کرده و کز کرده، بر شانه هایت می نشیند.
گوشه ای، بی حوصله تر از هر وقت، با خود خلوت کرده ام. به آسمان خیره نگاه می کنم. توده ی ابری، رنگی ِ مات، خاکستری گاه تیره ی آسمان پوشیده را دنبال می کنم. طوری که حواسم به همه جا و هیچ جا ست. شاید دنبال چیزکی می گردم .
زنگ در مثل صدای رعد و برقی سکوت خانه را می درد. بخود می آیم. بلند می شوم. بطرف در می روم. در فاصله کوتاه چند ثانیه یا لحظه ای که راهروی میان من و در را طی می کنم، کنجکاوی ام گل می کند که حدس بزنم چه کسی ممکن است به سراغم آمده باشد. با کسی قرار ندارم. یعنی حوصله با کسی بودن یا پذیرایی از کسی را هم ندارم.
بی حوصلگی محضی که آدم از بودن با خودش هم حالش بهم می خورد.
در را باز می کنم. چهره ی خندان نوناک تمام حال و هوایی که در آن بوده ام، را تغییر می دهد. وجد و شور و حال خاصی در من پا می گیرد. بوسه ای و آغوشی که انگار فریاد تندرواری، زیبایی ِ بودن و زندگی را آوازم دهد، مرا در خود می گیرد.
هنوز ننشسته می گوید:
- چی شده که اینقدر غربت زده با یه من عسل هم نمیشه خوردت!
با لبخند خوش به حالانه ای از بودن اش، می گویم:
- تو هم چه وقت خوردنت گرفته! نمیشه من بخورمت! خیلی.....
در حالیکه صدای خنده اش، همه همسایه ها را به خودشان می آورد که خاکستری هوای کز کرده را دمی از یاد ببرند، می گوید:
- خوبه هر دوتامون ویر خوردنمون گرفته! پاشو! پاشو یه آبی به سر و روت بزن، قهوه ای چیزی دست و پا کن...
صحبتش تمام نشده است که می گویم:
- اه که لج ام در میاد با این پذیرایی های کلیشه ای ! فهوه ای و گپی و بعدش..
بصدای نازآلودی می گوید:
- بیخود لج ات نگیره! هر چیزی از یه جایی با یه چیزی شروع میشه
لحظه ای با حالت متفکرانه سکوت می کند. ناز دلنشینی در چهره اش است. نازی بازیگوشانه که بخواهی چون تکه مومی در دستانش، تن به هر چه بادا بادش دهی.
تا پیش از آمدنش، پرنده ی کز کرده ای بودم که در لانه خویش خیال می بافتم. با آمدن نوناک همه چیز عوض می شود. دیگر هوا هم دلگیری تا پیش از آمدن نوناک را ندارد. بی حوصلگی جایش را به شوق پر و بال گشودنی داده است که هوای پرواز وسوسه می کند.
غرق نگاهش هستم. لبخند شیرین اش مجال هیچ اندیشه ای نمی دهد مگر تن دادن به نسیم شورانگیز بودنش که شوق می آفریند. زیبا ست. دلنشین است. جانانه دل می برد.
سکوت خانه رنگ باخته است. خرامیدن او که به نازی دلپذیر هر گوشه ای را سرک می کشد، مرا بر سر ذوق می آورد.
کرختی شیرینی در تمام جانم می نشیند. می خواهم برای در آغوش گرفتنش خیز بر دارم که کیفش را باز می کند. چند شمع از میان کیف بیرون می آورد ومی گوید:
- می خوای کمی شاعرانه اش کنیم!؟
می گویم:
- تو شعری، زیبای من، تو شاعرانه ترینی.
لبخند ملیحی بر لبانش می نشیند و می گوید:
- باز که شعر گفتنت گل کرده
می گویم:
- اینطور که تو آدمو تسخیر می کنی دیگه مجال شعر گفتنی نمی مونه! میدونی چی یه؟
با کنجکاوی خاصی می پرسد:
- نه! بگو چی یه!
می گویم:
- گاهی آدم کلمه، واژه واسه گفتن حس اش کم می یاره یعنی نمی تونه همه ی اونی که می خواد بگه!
با نگاه شیرین بازیگوشانه ای می گوید:
- خوب عزیزم بخون برام!
می گویم:
- دقیقا گرفتی چی می خوام بگم! همون! موسیقی! هنر! زیبای من، هنر بداد آدم می رسه وقتی واژه ناتوانه از گفتن!
در حالیکه شمعها را در میان دستانش دارد، بحالت اینکه بخواهد خمیازه ای بکشد، بسوی من می گیرد و می گوید:
- بیا یه کاری کنیم!
می گویم:
- همه اش یه کار!؟
خنده ی بلندی می کند و می گوید:
- اوا....اینقدر سوال پیچم نکن! بلند شو اینطور نشین هی....
تا بخواهم چیزی بگویم، ادامه می دهد:
- بلند شو یه دوشی بگیر از این خمودگی در بیا
هنوز حرفی نزده ام که می گوید:
- تا وان رو پر کنی این شمع ها رو هم روشن کن. من هم این عودها رو روشن می کنم که بوی پیپ همیشه روشنت رو قابل تحمل کنه.
شمعها را بدستم نداده، رو به پنجره، به چشم انداز سبز ِ تن داده به هوای خاکستری، نگاه می کند. دستانم را بدور سینه اش حلقه می زنم. با شوقی حریصانه بغلش می کنم. عطر تنش یاغی ام می کند. سرکش و بی قرار از لبانش آنگونه که بخواهم همه ی او را ببلعم، بوسه ای می گیرم.
نوناک رام و آرام به همان حالتی که به بیرون خیره شده است، سر بر سینه ی من رها می کند. دستانم را بروی سینه خود در دستانش می گیرد. نوناک است و من و دنیایی که از آن ماست. نمی دانم چقدر در همان حالت می ایستیم. انگار که بخواهم به هر تار موی اش بوسه ای بیاویزم، سر در گیسوان اش فرو می برم. مست در پیچ و تاب آن غرق می شوم که به نرمی دلنشینی رو برمی گرداند و نجواکنان می گوید:
- شمعها رو روشن کن. برو وان رو پر کن....
دستپاچه با نفس نفس زدنهای هیجان انگیزی که بخواهم هر چه زودتر مقدمه چینی ها را پشت سر نهم و از این آوردن و آن بردن خلاص شوم، شمعها را از او می گیرم. قلبم به اختیار نیست. ضربان شتابان آن، سینه را چون طبل ور آمده ای، به پوم تاک می کوبد. با شوق بی مانندی به حمام می روم و شیر آب گرم را باز میکنم تا وان پر شود.
شمعها را هر کدام در گوشه ای از حمام می گذارم. .وسواس خاصی را دچار شده ام.وسواس از اینکه شمعها را در چه زاویه ای بگذارم که رقص نوازشگونه ی شعله اش، توازنی با حال و هوای این لحظه مان را داشته باشد.
هنوز شمعی را روشن نکرده ام که عطر عود از داخل سالن نشیمن فضای همه جا را پر می کند.
پیش از اینکه اولین شمع را که مقابل آینه گذاشته ام، روشن کنم، صدای نوناک مرا بخود آورد:

- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...

به این ترانه علاقه ی خاصی دارد. با خاطرات زیادی از ما پیوند خورده است. همیشه هم می گوید که اصل آن، ارمنی است اما آذری ها آن را از خود می دانند و می گویند که ریشه ی این ترانه آذریست. من هم که نه ارمنی هستم و نه آذری، به خنده خود را کشور سوئیس خوانده ام که بین دو کله شق گیر افتاده است. چقدر این تشبیه من تا کنون سبب خنده او شده است.
بارها شده که این ترانه را خوانده و از او خواسته ام که بزبان ارمنی نیز بخواند. باوجودی که اینهمه باهم هستیم اما هنوز زبانش را یاد نگرفته ام و وقتی می گویم:
- لا وِس!؟
با خنده می گوید:
- تو هم با این زبان یاد گرفتنت شاهکار کردی!
در چنان حال و هوایی هستم که نوناک مرا به سبزی و رستن و بهار شدن می کشاند. او عشق می آفریند و من از او سرشار می شوم. او زلال و بی پیرایه می شکفد و من به مهربانی بی دریغ اش چون شرابی از او می نوشم و مستانه پَر می کشم.
با لبخندی که بر لب دارم ادامه می دهم:

- در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می بریزد

و نوناک با صدای نرم و مخملین اش که هربار می شنوم گویی سوار بر ابرها پر می کشم، واخوان می کند:

- دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران....
از سالن ادامه داد:
- ساقی میخواران،
مست و گیسو افشان
از کنار یاران می گریزد....

هربار که نوناک زمزمه ای می کند. ترانه ای می خواند، حسی سرشار از مهر و زندگی ِ بی غش انسانی، تمامی مرا فرا می گیرد. او مهربانی بی مانندی در دل من می کارد. همیشه هم تازگی دارد . هر بار هم دوست ترش می دارم.
آخرین شمع را هم با صدای دلنشین یار می گیرانم. هر گوشه از حمام را بخوبی وارسی می کنم. رقص شعله های شمع، نور رقصانی را در جای جای حمام می پراکند. بخار از وان حمام بلند شده است. نوناک عودها را گیرانده وعطر آن، همه ی خانه را پر کرده است. بر لبان اش آهنگ ترانه ی خاطره انگیزمان ادامه دارد:
- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...
من مست ِ شادابی و سبزانه ی حضور او هستم. شوقی در من است که انگار همه ی زمان همان لحظه است و همه هست و نیست جهان نیز در همان لحظه با او و در او خلاصه شده است که هیچ چیز دیگری در آن لحظه ی مشخص گویی نیست نه اینکه بقول حافظ " یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم "! نه! اصلا حس کم و بیش خواستن چیزی ، حس کاسبکارانه ای است که هیچ وقت اهل اش نبوده ام تا زیادت طلبی اش را خواسته یا نخواسته باشم. هیچ نیازی به زیاده خواهی در ذهنم نیست. همه چیز در همان لحظه و در نوناک است.
در آغوش ِ هم، بگونه ای که رقص والس +ی را آغازیده ایم، با هم زمزمه می کنیم:

- دامن کشان
ساقی می خواران
مست و گیسو افشان
از کنار یاران
می گریزد
در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می
بریزد
دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران
ساقی میخواران… از کنار یاران…. مست و گیسو افشان…. می گریـــــــــــــــــــــــــــــــزد…

نرمای سینه اش آتشفانی به جانم می دواند. گر گرفته ام. دستان اش رابه دور گردن من حلقه می کند. زمزمه هامان با
بوسه
بوسه
بوسه
سرشار می شود.
با هر حرکت، یک گام بسوی نور و شمع و شور می رویم.
نوناک با چشمانی مست ِ خمار ، هر بوسه را به بوسه ای پاسخ می دهد. چهره اش گل انداخته است. افشان جنگلی اش را چنان گسترده است که با هر گام چون رقص دل انگیز برگ و نسیم بازیگوشانه از شانه ی او بر سینه ی من سرک می کشد و تار بلند گیسویش گاه دزدانه از میان بوسه هامان می گذرد.
چنانکه از هوای خفه ی چاردیواری، به سراسیمه گریزی، پنجره بگشایی و هوای تازه را به آغوش بی مثالی به تمامیت خود بکشانی، نوناک را در خود می گیرم یا شاید خود در او غرق می شوم. بگونه ای که از خوابی عمیق به تکانی زلزله وار بیدار شوم، به خود می آیم.
اسمان ابری، بی باد و باران و آفتاب ، تغییری نکرده است. چشم بر می گردانم. از دورهای خیال انگیز بر می گردم. به دور و بر خویش می نگرم. خانه در سکوت همیشگی اش لج کرده است. پنجره از گشوده شدن به هوای خاکستری سر باز می زند. صدای زاغ همسایه ام که از بالای درخت، زاغ ِ گذر بی رهگذر را چوب می زند. به گوش می رسد. کلاغی لی لی کنان بروی چمنهای آن سوی گذر طعمه ای می جوید. سر بر می گردانم.
نوناک نیامده است. شمعی روشن نشده است. عودی در خانه عطر نمی پراکند. پنجره ای باز نیست. دستی بر کوبه در خانه ام کوفته نشده است. زمزمه ی مرا همنوایی نیست. کسی سراغ مرا نگرفته است.
امروزم مثل همه روزهای دیگر است. هوا دلگیر، خاکستری، سیاه ! هیچ نسیم و بادی وزیدن نگرفته است. برگی بر شاخه ای نمی جنبد. شاخه بر تنه درخت نقاشی شده است. پرنده ای پر نمی زند. ابری سر باریدنش نیست. آسمان سر ِ آن ندارد که سر از این همه دلمردگی به در آرد.
من هستم با زمزمه ای دلنشین وهمصدایی خیال انگیز که خیال می گیراند وُ تا عمق جان من هوار می شود:

دامن کشان
ساقی می خواران
مست و گیشو افشان
از میان یاران
می گریزد…


ناتمام!

بازخوانی " بروی بالکن خانه ام در هلند یا مخفیگاهی در تهران"

.
برای خواندن داستان همینجا کلیک کنید
.

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۷

نوروز بر شما شادمان و "بهارانتان خجسته باد"

.گیلان سبزه جه می سبزه بیجـــــــاران
می جنگل، می روخانانان تی تی داران
خالی واشو چوچــــــــــاقو بینه یو راب
کولوشکن، کیشکا جیکجیکه بــــهاران
.

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۷

گیلیکی بهاری

بيدين جنگل بيدارا بو بهــــــاره
تی تی خوشكيلا گود آلوچه داره
ويری ماتم نيگير سرده زمستان
بوگوروخته بوشو هانده بهــــاره
.

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

نوروزانه

عشق است که با بهار آغــــاز کنیم
هر بود و نبوده را دگر ســــازکنیم
نوروز و بهاروعشق ورزیست بیا
کآغوش زمهر بهر هم بــــــاز کنیم
.

پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۷

فراق دوستانش باد و یاران

فراق دوستانش باد و یاران
گیل آوایی
12 مارس 2009


یادم می آید زمانی که دور از گیلان بودم و در تهران بزرگ مانند قطره ای از اقیانوس بی در و پیکر، در پیچ و تاب دهه شصت، هزار جان خویش می شمردم با آن همه سربازان صاحب زمان هار که گاه پیدا در هیبت گرمکانی حقیر بودند و گاه ناپیدا در شمایل انسانی ِ همچون همان آمد و شد کنندگان کوچه و خیابانهای شهر، که زاغ همه را چوب می زدند، و من نیز می بایست برای دیدن دو فرزند خویش ، ناگزیر از سفر هر باره ای به گیلان می شدم.


سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۷

هیچ چیز عوض نشده

نه
هیچ چیز عوض نشده
جز سکوت زمستانی خاک
و یک هوار
گلوپاره تر هوا می شود

نگاه کن
جنگل به تازگی ِ هر بهار
عزادار است هنوز
سبزانه سوگ می شورد به شورش باد
هو هو ی اسبان بی سوار
سرداران سربدار
خاوران خاوران
خاک می جنبانند

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷

خواب

.
برای خواندن داستان، روی ادامه کلیک کنید

نه، داستان گیلکی با برگردان فارسی

.
من
تو
انهمه تام بزه!
وای
امی اوخوانا
کی اوچینه!؟


6 نوامبر 2007
- نه!
- چره نه!؟
- تو دونیایام بیگی بازام گم نه!
- آخه چره!؟
- چره ناره!
- یانی چی چره ناره!
- هاناست! خایی بردار خایی نردار!
- هاچین ترا شیش گیر ناور! خاب بوگو چره نه!
- ترا زبان حالی نیبه! می زبان مو باورده آنقد ترا بوگفتم کی نیبه! نتانم. نه! بیخود می موخا نوخور. نه برار جان! نه ابای جان! نه تی ناز مره بایه!
- اِه...................آخه چره نه! آسمان بیجیر آیه مگه!
- بدتر! همیشک هاتویه. آنقد بپاستیم بازام آمی سر بی کولایه! وای اگه نپاستی بیم! ده واستی موسی خانا وکیل بیگیفتی بیم. هیزار دفا تره دلیل باوردم. تره بوگفتم. ولی بازام تی کونا گرما گیره آیی مرا یقا گیری! آن همه آدم نانم چره می دوما بیگفته داری.

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۷

یک خاطره از روز جهانی زن - شهر لاهه - هلند

خُب بوبو سنگو آجور می گیر نامو!!!

پشت شیشه های پنجره سفارت به صف ایستاده بودند. خنده هاشان خشم مرا چند برابر می کرد. به انبوه تظاهرات ما خیره می نگریستند. کسی در مقابل سفارت نمی رفت و فریادی سر نمی داد. فریادهایم چنان بود که گلویم به سوزش افتاده بود.
دنبال سنگی، پاره آجری می گشتم تا به شیشه پنجره ای بکویم که بیشترشان پشت آن ایستاده بودند. داد میزدم. چنان که گویی همه جانیان حاکم بر میهن من، مقابلم ایستاده اند . تمامی خفقان و زور و زر و سلاحشان را به چالش می خواندم.
برای چنین لحظه ای از دیشب لحظه شماری می کردم. صبح که راه افتاده بودیم نیز به همین لحظه فکر می کردم. تازه از راه حاشیه شهر خارج شده بودیم. دوستم رانندگی می کرد. من هم کنارش نشسته بودم. هراز گاهی سرودی، شعری می خواندم. به سالهای خاطره انگیز جوانی رفته بودم.
در خیابانهای اطراف ایستگاه مرکزی قطار می گشتیم. آنقدر که دنبال پارکینگ گشته بودیم، شور و حال اعتراض و تظاهرات روز زن داشت از ذهنمان بیرون می رفت.تا اینکه شادمانه جایی خالی از دور نمایان شد.
کم مانده بود چونان ارشمیدس که به قانون معروف به خود دست یافته بود و عریان از حمام به خیابان آمد و فریاد: یافتم...یافتم...سر داده بود، ما نیز از پیدا کردن جای خالی پارک ماشین خود،از شادی  فریاد یافتم ...یافتم سردهیم.
با فصله ای نه چندان دور، ماشین را پارک کردیم. بسوی ایستگاه مرکزی قطار شهر لاهه راه افتادیم.
دیدن چهره های ایرانی نشان از جمع شدن لحظه به لحظه ی ایرانیان برای برگزاری روز هشت مارس، روز جهانی زن، خبر می داد.
گوشه ای بانتظار ایستادیم. به چهره های آشنای نا آشنا می نگریستیم. تا شاید دوستی یا یاری را از میانشان بشناسیم. چیزی نگذشت که بانوی ایرانی همه را به راه افتادن بطرف محل اصلی تجمع فرا خواند.
پرده سفید بزرگی که منظور این گرد هم آیی و تظاهرات بر آن نقش بسته بود، بدست دو بانوی دیگر پیشاپیش همه براه افتاد.
ما نیز بسان قطره ای از جاری این رود، به آرامی راه افتادیم. دیدن مینا اسدی، گیسو شاکری، پرنیان و....... شور دیگری به راهپیمایی می داد.
چند صد متری راه نرفته بودیم که به محل اصلی تظاهرات رسیدیم. پلاکاردها و نوشته ها توزیع می شد. تی شرت های سفید رنگی نیز آماده شده بود که بر آن نام کارزار زنان دیده می شد.
چهرهای جسنجو گر و شاد، فراوان دیده می شد. گپ زدنهای معمول گرد هماییهایی از این دست، حال و هوای خاصی داشت.
دوست همراهم، سر صحبت با خانمی که چهره غیر ایرانی داشت، باز کرده بود. از من نیز خواست که به   صحبتهایش  بپیوندم.
بانویی که او صحبت می کرد از کشور نپال بود. صحبت از انقلاب و دست آوردهای آن و نیز احتمال اشتباهاتی که ممکن بود این سازمان مارکسیستی مرتکب شود، از هشدارهای مرتب دوست من بود.
سالها بود که از جمعهای سیاسی، آن هم از نوع مشخص تشکیلاتی و مانند آن، دور بودم . پرهیزش از رفتن به گردهم آییهای سیاسی سازمان سیاسی خاص، از آن جهت بود که بسیاری از شعارها و یکسویه نگریها و محدود شدنهای تشکیلاتی، سیاسی، با روحیه و تفکرمن همساز نبود. احساس می کردم که مرا از آزادی عمل و اندیشه آزاد و روح عدم تعلق، باز می دارد. بویژه اینکه رها تر و بقول یکی از دوستانم، وحشی تر از آن بودم که سقف پرواز عمل و اندیشه ام را در محدوده ی تعریف شده و مشخص سازمان یا تشکیلات سیاسی خاصی به حصار بکشم. دیدی باز و رها از هر تعلق و پایبندیهای سیاسی معمول داشتم.
در کنار بانوی نپالی قرار گرفتم. خوش و بش های بدور از نوع صحبتهای دوستم که با او داشت، در کنارش عکسی به یادگار گرفتم.
پلاکاردی بزبان هلندی در دست داشتم که بر آن نوشته بود: زنان تنها توسط خود زنان آزاد می شوند. نمیدانم پلاکارد در دست من یا حرفهایم با بانوی نپالی، سبب شده بود که خبرنگار تلویزیون هلند از من خواست که چند عکس از من بگیرد و  نیز مصاحبه ای با من داشته باشد.
پس از گرفتن چند عکس قرار گذاشتیم که مصاحبه را در طول مسیر راهپیمایی انجام دهیم. در حال و هوای تابلو ها و پرده های نوشته شده و پلاکاردها بودم و تماشای مردم حاضر در محل گردهم آیی که صدایی از بلندگوی دستی، همگان را در گروه های چهارنفره به حرکت فرا خواند.
ماشینی که بر  آن وسایل بلندگوها و آمپلی فایر و غیره قرار داشت، در پیشاپیش به راه افتاد. گروه طبل نوازان هلندی که عموما یاری رسان راهپیمایی هایی از این دست و نیروهای چپ و رادیکال است با نواختن آهنگین و هم آهنگ، شور و حال خاصی به راهپیمایی می داد.
ما نیز در جمع به حرکت درآمده، چون رودی خروشان، براه افتادیم. شعارها با حال و هوای سیاسی عموما حزب خاصی بود و تفکر خاصی هم. در طول مسیر توسط پلیس، حفاظت می شدیم. امنیت لازم برای فریادهای آزاد ما، بر قرار شده بود. به سفارت آمریکا رسیدیم.
فریادها از بلندگویی که شعار از آن داده میشد، بلند و بلند تر شده بود. هیجان بیشتری در شعارهای داده شده از بلندگو احساس می شد.
مردم از پشت پنجره های ساختمانهای اطراف خیابانهایی که راهپیمایی می کردیم، با کنجکاوی و حتی علاقه خاصی به تماشا ایستاده بودند.
خبرنگار تلویزیون هلند از من خواست که مصاحبه ی وعده داده شده را انجام دهیم. در مقابل دوربین قرار گرفتم. اول نکته ای که اشاره کردم، بازداشت بانوان ایرانی در تهران بود که بسیار محدودتر و سانسور شده تر از راهپیماییی که در لاهه برگزار می کردیم، برگزار شده بود. اما وحشیانه سرکوب شدند و بازداشت گریدند. سپس به نامیدن زن  و مرد اشاره ای داشتم که بنظرم می بایست انسان گفت و خواست حقوق یکسان برای همه انسانها. هرجا که انسانی در فشار و درد و نابرابری باشد، علیه آن باید بود.
براستی هم بر این باور م که زن یا مرد از نظر حقوق فردی، سیاسی/ اجتماعی، فرق نمی کند. باید برابر باشد. و مبارزه برای حقوق پایمال شده زنان نباید بمفهوم سرکوب یا گرفتن حقی از مردان باشد. با هرگونه تبعیض جنسی باید مخالف بود. تفکیک انسانها از روی، جنسیت، نژاد، رنگ، دین و........ناروا و غلط است.
به هر روی مصاحبه انجام شد. به راه پیمایی رسیدم . در کنار دگیر راهپیمایان تظاهرات،  به راه افتادم.
از مقابل دیوان داوری لاهه گذشتیم. ماجرای ملی شدن صنعت نفت و جریان دادگاه لاهه و دفاع تاریخی مصدق از منافع ملی ایران در همین دادگاه با دوستم صحبت کردم.
بطرف سفارت جمهوری اسلامی به راه خود ادامه دادیم. تا یادم نرفته از یک شعار باید یاد کنم که همیشه در بیان آن یک مکثی برایم ناخواسته پیش می آمد. و آن شعار هم این بود:
زندانی سیاسی آزاد باید گردد.
که این شعار همیشه در ذهن من بود. یعنی در فریاد کردن این شعار همیشه با همین محتوا می گفتم. اما از بلندگو شعار به این صورت بود:
زندانی سیاسی به همت توده ها آزاد باید گردد.
هنگام دادن این شعار در طول مسیر،کمی بفکر فرو رفتم. وقتی شعار می دادم که زندانی سیاسی آزاد باید گردد. نوعی مطالبه، تحکم و خواست فوری و عینی در آن نهفته بود اما در شعاری که داده می شد نوعی ورای واقعیت به موضوع نگاه کردن بود، مصداق بزک نمیر بهار میاد و.................... در حالیکه آنچه بیشتر ارضایم می کرد همان شعاری بود که به ذهن من می آمد. این هم یکی از آن محدودیت ها بود که نمی پسندیدم.
به هر ترتیب به نزدیکیهای سفارت جمهوری اسلامی می رسیدیم. شعارها پر هیجان تر داده می شد. راهپیمایان فشرده تر می شد. گاه می دیدم کسانی که گویی از عکس و دیدن و شناخته شدن، بنوعی می گریختند که با قرار گرفتن در پشت پرده نوشته ها، پلاکاردها و غیره، مخفی می شدند.
دیدن این صحنه ها آزارم می داد. پرچم سه رنگی از دور در حیاط ساختمانی به چشم آمد. خشم بیشتری در شعارها دیده می شد. به نزدیکی همان پرچم رسیدیم اما همه بی توجه به آن به راه خود ادامه می دادند. تصور اینکه کسی نمی خواهد در مقابل سفارت آفتابی شود، بیشتر بر اعصابم فشار می آورد. کلمه کنسول را بر تابلوی نصب شده در ورودی ساختمان دیدم. در مقابلش قرار گرفتم. هر چه می توانستم بلندتر و رساتر فریاد مرگ بر جمهوری اسلامی سر دادم.
کسانی پشت شیشه های پنجره سفارت به صف ایستاده بودند. خنده هاشان خشم مرا چند برابر می کرد. به انبوه تظاهرات ما خیره می نگریستند. کسی در مقابل سفارت نمی رفت و فریادی سر نمی داد. فریادهایم چنان بود که گلویم به سوزش افتاده بود.
از یکی پرسیدم جلوی کنسول گری جمهوری اسلامی چرا کسی فریاد نمی زند!؟ یکی کنار من قرار گرفت و رساتر از من با خشم غیرقابل وصفی مرگ بر جمهوری اسلامی را فریاد کرد. یکی هم از میان جمعیت علامت معروف انگشت را به سمت کارکنان سفارت گرفت.
ناگاه از بلندگو که شعارها داده می شد، راهپیمایان را فرامی خواند  که خود را آماده کنند برای فریاد کردن با خشم هرچه بیشتر در مقابل سفارت جمهوری اسلامی!
تعجب کردم!  وا رفتم. از چند صف گذشتم. از چند نفر پرسیدم:
مگر سفارت ایران آنجا نبود!؟
گفتند:
سفارت ایران کمی جلو تر است! آن ساختمانی که آنجا بود، کنسولگری ایتالیاست که پرچم آن تقریبا همرنگ پرچم ایران است!!!!!!!!
در دل گفتم:
چه شانس آوردم که سنگ یا پاره آجری گیرم نیامد!


تمام

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷

سومین ویدئو کلیپ از چاردانه های گیلکی

برای دیدن ویدئو کلیپ لطفا اینجا کلیک نمایید
ویدئو کلیپ فوق بخش بیست و چهار از مجموعه برنامه باز آفرینی و بازشناساندن زبان و ادبیات گیلکی، رنگی از رنگین کمان ادبیات بومی ایران، می باشد که به همه دوستداران و علاقمندان زبان و ادبیات بومی ایران پیشکش می گردد. لطفا در آگاهی رساندن به همگان از این تلاش، مرا یاری دهید.
.

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۷

به سرتان بخورد اسلامتان

برای خواندن مقاله اینجا یا اینجا و یا اینجا کلیک کنید.
.

تردید

یک دشت ژاله ریز
یک دریا طوفان
طلوع و غروب تو

بیهوده بود
کرانه تردید
ماندن
نماندن
.