دیگر فسرده دل هوای تمنا نمی کند
یاریِ بی کسی زیارِ پُر اما نمی کند
مرهم کجا وُ همدمیِ کاسبانه ها
زخمین دلی که زخم خود حاشا نمی کند
دیگر زلالِ حسِ رفیقانه ها گذشت
با رسم این چنین که دل اغوا نمی کند
ویران شود دلی به ریا می کند صفا
دلمرده به که خواهش و اما نمی کند
نازم پیاله را که همدم جانانِ بی کسی ست
کو اشک مست را همه غوغا نمی کند
وقتی سخن نرود گوش کر چه سود
نازم دلی که قصدِ سخن ها نمی کند
دیگر مرا به یاری یار انتظار نیست
خوش باشد آن دلی که تمنا نمی کند