دریا که می روم
یک نفر در بودن نبودنم
همیشه چشم به راه ایستاده است
از خزر اما
هنوز خبری نیست!
.
بی قراری انگار
دیوانگی می شمارد هر گام
چون سراسیمه موجی گاه به گاه
آوار می شود بر گستره ی ساحل خموش!
.
نقش می زند پاره ابری
سایه روشنِ مالایی از دورهای کرانه می خواند گویی با من
و من با این یادها
آه!
اینجا!؟
چه می کنم!؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر