میان بایگانی ام این را دیدم! با شما
قسمت می کنم هر چه هست!:
نمی دانم چه شده است
17 سپتامبر 2016
نمی دانم چه شده است یا از کی چنین شده است اما می
دانم بد جوری شده است. انگار هیچ چیز مثل خودش نیست هیچ کس گویی خودش نیست هر جا
را نگاه می کنی یک جور دیگری ست. شاید بگویید آسمان ریسمان می بافم یا مثل آن که
پشم را جای پنبه یا چه می دانم شاید زده است به سرم. حال اگر هیچ کس و هیچ بنی
بشری اینطور نبوده باشد من که فکر می کنم یعنی نه اینکه فکر می کنم بلکه حس می کنم
اینطور شده است. بگذارید از هر کس و هر چیز و هرجا نگویم بلکه خودم را بگویم. بله.
خودم را می گویم. هرچه باشد من هم قطره ای از این جاری پر آشوبم. نمی شود که مصداق
آن مثل آذری که می گوید وقتی یک مورچه در یک
نعلبکی آب می افتد فکر می کند دنیا را آب گرفته است، باشم. و خودم را تافتۀ
جدابافته بدانم اصلا به این تعریفها و حاشیه پردازیها کاری ندارم. از خودم می
گویم.
هرکس و هر چیزی را آنطور که فکر می کنم هست می
بینم نه آن که خودش هست باور کنید شوخی نمی کنم. در اوج پرخاشگری و بی تحملی خدای
فروتنی ام. من! بله من تنها پادگان بی
سربازم که فقط تیمسار دارد. پادگان بی سربازی که همه تیمسارند. از سیاست تا کیاست
از فرهنگ تا جامعه از هنر بگیر تا ادبیات در اوج مستبد بودن دمکراتم در اوج زن ستیزی فمینیستم در اوج بیسوادی خدای سواد و
دانایی ام از همه چیز سر در می آورم در دو دوتا چهارتای خودم وا مانده ام اما در
تحلیل کاپیتال مارکس استادم از اداره ساده ترین واحد اجتماعی عاجزم اما برای
حاکمیت میدان دارم باور کنید کم مانده شاخ در بیاروم که با این همه " همه تن
حریفی" چطور.................
اصلاً خودتان ناگفته را فکر کنید! همه اش را که
نمی شود نوشت! گاهی گفتن و نوشتن کارایی
ندارد. این " من " معمای پیچیده ای شده است! شاید بدتر از آن سنگی که
ابلهی به چاه می اندازد و هزار عاقل از بیرون آوردنش عاجزند!، است! باور نمی کنی!؟