امروز
خیلی زود با سمفونی باران! از خواب بیدار شدم و حیفم آمد بخوابم. در و پنجره را
باز کردم. همینطور که دل به سمفونی باران داده بودم قهوه آماده کردم و صبحانه را
با ترنم! باران! خوردم. کامپیوتر را روشن کردم. فیسبوک و خبرها و.... همه همزمان
پیش رویم بودند. گذشته از برخی خبرهای آن چنانی که دمار در می آورند و کمر شکنند!
یک ویدئو هم که در آن ترانه ی فرامرز دعایی، یکی از هنرمندان سالهای جوانی و عشق و
عاشقی زمان شاه را داشت همشهری هنرمندم
شاهین نجفی می خواند. ترجمه فارسی این ترانه در ویدئو بود ولی من دل به ریتم و آن
حسِ نوستالژیکی که داشت داده بودم و در همین حس بودم که باز بیاد آن حالتِ اعتراضی
همیشگی افتادم هنگامی که به معنی این ترانه و ترانه هایی از این دست فکر می کردم.
برخی
ترانه ها را بی توجه به معنی اش، با ریتم و آهنگ و حسی که در صدا و زیر و بمهای آن
است گوش می کنیم شاید بهتر باشد بگویم گوش
می کنم!( این جور راحت تر است!) و گاه بوده و هست هنوز که فکر و خواستگاه/گرایش و
حتی درک سیاسی بر معنی و چه بودن ترانه سایه می اندازد و اصل ماجرا به حاشیه می
رود. بعنوان نمونه به بسیاری از ترانه های زمان شاه می شود اشاره کرد که به معنی
آن نه تنها پرداخته نمی شد بلکه با برچسب کوچه بازاری، سبکی، بی چرایی و چوخ
بختیاری و این حرفها مطرود می شدند و برخی ترانه ها که بلحاظ معنا و واقع بینی و
درک شرایط فرهنگی و زمان و مکان خودمان، حلوا حلوا می شدند با به به و چه چه
هم. از ترانه های فرهاد و فروغی و داریوش
گرفته تا کلاسیکهای موسیقی ما که صد البته کلاسیکهای ما جای موسیقیایی خودش را
داشت و دارد هنوز اما دیگر ترانه های روز که همگانیتر و گسترده تر پخش می شدند در
چنبره ی آن مرزبندی فرهنگی/سیاسی گرفتار آمده و از پرداختن به معنا و چرایی آنها
باز ماندیم( ببخشید باز ماندم!)
یکی
از این ترانه ها در زمان من! در شهر من! رشت، همین ترانه فرامرز دعایی ست. بلحاظ
معنا یک استیصال، یک تسلیم محض، یک بی دست و پایی، یک افسردگیِ غم انگیز، یک مرده به از زنده! یک معنای بقول ما
گیلکها خاک برسری دارد اما میان جوانهای تازه صدای بلوغ را شنیده و دوست داشته اند
عاشق شوند!!!! چنین ترانه هایی جز خاک برسری برای جوانان نبوده..... " هیچکس
نیست حرفم را گوش کند. گل نیمه جان شوره
زار هستم که هوس خواب دارد آب نمی خواهد! و......
یادم
می آید یک ویدئویی دیدم شاید دیده باشید
که در آن جعفر پناهی فیلمساز خوب ما به
دیدار فرامرز دعایی، رفته بود. در آن ویدئو فرامرز دعایی ترانه ای از همین که
گفتم، می خواند اما من نگاهم رفته بود به جعفر پناهی، به قیافه اش و نگاهی که به فرامرز دعایی داشت و......
راستش
حس بدی به من دست داد! حس بد از این نگاه که ما آن همه ترانه های باشکوه از عاشور
پور داریم آن همه ترانه های مردمی و دلنشین از پوررضا داریم که هر یک بلحاظ
موسیقیایی و معنا، دنیایی اند. از "خروسخوانِ"
عاشور پور گرفته تا "هی لوی" پوررضا اما آن ترانه با آن معنا و با آن "نه
نه من غریبمِ" تسلیم طلبانه ی خاک برسری نه تنها جوانی و دنیای فرهنگی
موسیقیای منِ گیلک را نمایندگی نمی کرد بلکه اوج استیصالی را می رساند که اصلاً با
آن زمانِ من بیگانه بود منی که از دهه چهل آب خورده و با سیاهکل خودم را شناخته
بودم!( حالا همین شناخت هم در این سالهایی که هستم خود ماجرای دیگریست!)
این
همه پرچانگیِ من برای سه نکته ی بنظرم مهم است:
یک-
ترانه های با معنای پوچ، سبک، استیصال و تسلیم و.....( خاک برسری)
دو
– ترانه های سرشار از مهربانی،
امید، شور زندگی، عشق و سرزندگی و کار و....
سه
– ترانه ها/تصنیفها،
آوازهای کلاسیک موسیقی ما
در
برخورد یا پرداخت به ترانه ها، حتی آن دسته از ترانه های سالهای جوانی ما(
من!)، به دور از نوستالژی و احساسات باید
به معنی و آنچه که در متن ترانه است برخورد کرد و شناخت و شناساند تا به محتوا،
چرایی و چگونگی و کیفیت آنها کمک کرد. چنین برخوردی به جایگاه ترانه در من و ما،
در جامعه بطور کل، تاثیر دارد.
حالا
اگر بگویید تو با آن سمفونی بارانت با آن سحرخیزیِ "من مرا قوربانت"، این چه پرچانگی
ایست که می کنی! باید بگویم که خودم هم
نمی دانم بوخودا!!!!
گ.آ
پنجشنبه
۹ شهریور ۱۳۹۶