تازه
از ماشین پیاده شده ام. چند قدم برنداشته، چشمم به او می افتد. دست در جیب کاپشین
رنگ زیتونی اش کرده، نگاهش برق می زند. هیچ وقت او را چنین مرتب و خنده رو ندیده
بودم. می گویم هیچ وقت، چون هر روز کمِ کم یک بار می بینمش. از یک خیابان بالاتر
می آید، از گذر عابر پیاده، میان باغِ بازی و سگ گردانی، می گذرد، کنار ساختمانم
نرسیده می پیچد. به کسی کاری ندارد. به کسی نه هایی می کند نه هویی. می رود و دیگر
هیچ. حدود چهل سال بنظرم می رسد. تا کنون از نزدیک ندیده ام معمولاً از چینهای
گردن می توانم سن کسی را، نزدیک به درست، تشخیص دهم. یعنی اینطور فکر می کنم. تا
حالا جز یک بار، درست گفته ام. آن یک بار هم که درست نگفته ام طوری بود که در جمع
مهمانان نشسته و گپ می زدم. حرفها به سن و سال رسیده بود و صد البته تخصصِ آن
چنانی ام که تخمینِ نزدیک به درستم در سن و سال آدمی محشر است! و همین شد مایۀ
سرگرمی و فرار از گپهای پراکندۀ دیگر. یکی یکی از زن مرد را گفتم تا لبخندی نگاهم
را بیشتر جلب کرد. هنوز چیزی نگفته بودم که با لبخند پرسید فکر می کنی چند سال
داشته باشم؟ نگاهش کردم. نگاهی که ارزیابی اش کنم. نگاهی که بیشتر به نگاه یک
خریدار شبیه است. چهره اش، چشمش، چینهای گونه و ترکیب چانه و موها و رسیدم به زیر
چانه که سن را همان لحظه تخمین می زنم، دیدم یقه اسکی اش گردنش را پوشانده است.
ماندم چه کنم. باید چیزی می گفتم. سنش را گفتم دیدم 13 سال کم گفته ام. خنده اش
تمام مهمانها را بخود جلب کرد و میزبان مهربانم گفت خوب یک غلط نوزده بد نیست!
یادم
رفت چه می گفتم، ها! بله یادم آمد. داشتم از او می گفتم که چشمم به او افتاده بود.
اما چه می خواستم بگویم، حواسم نیست. فکرم از او دور شده است. به چیز دیگری که نمی
دانم چیست مشغول شده است. همیشه همینطور است. یادم می رود بخصوص که موضوع طولانی
را شروع کرده باشم. خوب! این روزها یک چیز و دو چیز نیست که فکر و روح و جان
آدمی را می چزاند. از زمین و زمان هم
همینطور می بارد همه اش هم نارواست. همه اش به همه چیز می خورد جز اینکه در یک
جامعه انسانی روی بدهد. چه می شود کرد!؟ دندان هم که نمی شود روی جگر بگذاری و به
آهی آنچنانی همه اش را در خودت بریزی. آن هم ما، مایی که از روزگار دیگری آمده ایم.
مایی که عشق و مهربانی و صفا و صمیمیت و انصاف و هر چیزِ خوب و دوست داشتنی را
بیشتر چشیده ایم و به همان اندازه هم برای بهتر زندگی کردن شورش کرده ایم! و در
این روزگار چطور می شود که دندان روی جگر بگذاریم و انگار نه انگار!؟
نه!
نمی شود. قدیمیهای گیلک می گفتند نیده دیل پادشایه[1].
ما که آن دیدیم و این می بینیم بیشتر می چزیم، بیشتر گُر می گیریم، بیشتر به جان و
جهان ما آتش می زنیم! خوب همینطور است فکرِ آدم می رود و اصلاً هم نه بخودش است،
نه به حواسش! یک وقت بخودت می آیی که دلت جای دیگر است! و رشتۀ کلام از دستت در می
رود. فکر هم که آدم نیست به هزار اما و اگر و شاید اسیر شود و یک جا بماند! ویرش
بگیرد چنان پر می کشد می رود که تا بخودت بیایی از همۀ بود و نبودِ آن زمانی و آن
مکانیت دور می شوی! حالا هم همینطور شده است. از ماشین پیاده شده، دیدمش. چشمم به
او افتاد.
دست
در جیب کاپشینِ رنگ زیتونی اش کرده، نگاهش برق می زند! هیچ وقت اینطور مرتب و خنده
رو ندیده بودمش. از دیدنش خوش به حالم شده است. باید چیز خوبی بوده باشد. باید
چیزی خوش به حالانه برایش پیش آمده باشد که چنین خوشحال است. چشمش برق می زند. اما
بیش از خوش به حالی ام، کنجکاوم. می خواهم بدانم چه چیزی خوشحالش کرده است؟ چه روی
داده است؟ اما به من چه!؟ به خودم نهیب می زنم همین که خوشحال می بینمش کافی
نیست!؟ بهتر نیست آن چهره گرفته را دیگر ندارد!؟ همین خوب است ببینی یک انسان از
چنان در خود بودن و اندوهگینی در آمده است!
لبخندی
می زنم. دستی تکان می دهم. از دور سر بر می گرداند. به لبخندم با لبخند پاسخ می
گوید. او به راهش می رود.
و
من هم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر