صدای پرنده
گیل
آوایی
چهار شنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۲۲ آپريل ۲۰۲۰
خسته
شده ام. در وُ دیوار خانه برایم شکلک در می آورند. گاه چنان می شود که حس می کنم
دارند خفه ام می کنند. باید از این حال و هوای خانه ماندن، کارنتین[1]،
کرونا و این همه نبایدها در بروم. راه می افتم. هوا گرم است. باد ملایمی می وزد.
درختان سبزای کم رنگی از برگهای بهاری را به دست باد داده اند. انبوه جنگلیِ
درختان گویی رقصِ کرشمه واری را آغازیده اند. هنوز از شلوغیهای محل دور نشده ام که
رادیو کوچک همراه را در می آورم. گوشی آن را در گوش می گذارم. رادیو را روشن می
کنم. رادیو روی ایستگاه موسیقی کلاسیک است. همچنانکه راه می روم گوشم به موسیقیست
تا حدس بزنم کدام اثر از کدام آهنگساز پخش می شود.
به
باریکه راه کنار رود می رسم. به اولین پیچ نرسیده صدایی بیرون از موسیقی به گوشم
می رسد. دقیق می شوم. صدای پرنده ایست که با صدای پرندگان هر روزه ام فرق می کند.
باز گوش می مانم ببینم صدای کدام پرندۀ نا
آشناییست که به این حوالی آمده است. هر چه گوش می ایستم نمی توانم تشخیص دهم. گوشی
رادیو را از گوشم در می آورم. صدایی نیست. در همان حال میانۀ راه بی حرکت می ایستم اما خبری نیست.
گوشی
را دوباره در گوش می نهم. راه می افتم. هنوز چند قدم برنداشته باز صدای همان پرنده
را می شنوم. کنجکاو می شوم. به خودم نهیب می زنم. انگار که پرنده شناسِ حرفه ای
بوده باشم و این یکی را نشناخته باشم و بخواهم سر در بیاورم. به خودم می گویم:
-
چطور ممکن است! چه پرنده ای ممکن است باشد!؟
ولی
کاری نمی توانم بکنم. صدای پرنده قطع می شود. وا مانده به این سو و آن سو سر می
گردانم. به هر شاخه و درختی خیره می شوم. دنبال جنبده ای، تکان خوردن برگی یا شاخه ای می گردم اما هیچ
خبری نیست و صدا هم قطع می شود.
راه
می افتم. هنوز پیچ راه را کاملاً پشت سر نگذاشته ام که حس می کنم پشت درخت بزرگی
که هر روز از کنارش رد می شوم و دستی به آن می کشم و چیزکی زمزمه می کنم، چیزی
تکان می خورد. می ایستم. چنانکه بخواهم غافلگیر کنم نا گاه بطرف همان درخت سر بر
می گردانم. می بینم جوانکی که فوت کنی باد می بردش، خندۀ خوش به حالانه ای می کند
و چیزکی در میان دستانش را به صدا در می آورد. صدای، همان صدای پرنده ایست که تا
آن لحظه مرا سر کار گذاشته بود.
لبخندی
به او می زنم. گویی که بخواهم بگویم مرا حسابی سر کار گذاشته است. پسرک خنده کنان می
دود و از درخت و من و راهی که می روم، دور می شود.
به
راهم ادامه می دهم. گاه به تماشای چشم انداز، دل می دهم گاه به پرواز مرغ دریایی
که از دریا دور شده بر
فراز رودخانه پرواز می کند. هنگام پرواز هم چنان سر و صدایی راه می اندازد که حس
می کنم همین لحظه است که همۀ پرنده ها را دور خودش جمع کند.
وقتی
به خانه بر می گردم، خستگی دلچسبی حس می کنم. دست و صورتی آب می زنم. می نشینم و یک لیوان
چای می ریزم. هنوز لب به چای نزده یک پیپ چاق می کنم و می گیرانم. دودش را هنوز
هوا نداده صدای پرنده ای به گوشم می رسد. خشکم می زند. به خودم می گویم:
-
مگر ممکن است پسرک اینجا هم آمده باشد!
فکر
می کنم اشتباه کرده ام. امکان ندارد پسرکِ بازیگوشِ کمی مردم آزار!، تا اینجا هم آمده
باشد و مرا در خانه ام هم سر کار بگذارد.
از فکر کردن به پسرک در می آیم. یعنی سعی می کنم به او فکر نکنم.
در
همان حال که پیپ می کشم. لپ تاپ تازه ام را روشن می کنم. می گویم لپ تاپ تازه چون
تازه خریده ام. دِسک تاپ و لپ تاپِ پیشینم که به هزار تعمیر و نگهداری تا همۀ تایپ
کردنهای مدام و کارهای شاهکارانه ام دوام آورده بودند چنان شده بودند که باید کنار
گذاشته می شدند. به هر روی لپ تاپ تازه را روشن می کنم. موسیقی ای می گذارم. به
صدای دلنواز موسیقی دل می دهم و به پیچ و تابِ مارپیچِ دودِ پیپ خیره می شوم. خوش
به حالم است که باز صدای پرنده مرا از حال و هوایم در می آورد.
فکر
می کنم شاید میان درختانِ باغ که در پشت خانه ام مرا به چشم انداز جانانه ای مهمان می
کند و مرا به ناکجای هزار خیالم می کشاند، پرنده ای خوش به حالش شده و دانه ای
یافته که چنان با آوازش دانه بر می چیند. گوش می ایستم. دل به صدای پرنده می دهم.
صدایش با صدای پرنده های هر روزه ام فرق می کند. صدایی زیر و ریز دارد. با صدای زاغی
و کلاغ و کبوتری که هر روز از من جیرۀ روزانه می گیرند فرق می کند. به خودم می گویم:
-
باید پرندۀ خیلی کوچک ....کوچک اندازۀ گنجشک
باشد.
اما
صدای گنجشک را ندارد. لبخندی می زنم. باز فکر می کنم نکند آن پسرک راستی راستی
آمده باشد! در همین فکر هستم که صدای همسایه ام را می شنوم. همسایه ام که دارد با
کسی حرف می زند و میان حرفهایش کلمۀ همسایه را به کسی گفته است. نمی دانم با چه
کسی حرف می زند. صدایش می آید و میان صدای حرف زدنهای همسایه، صدای پرنده یک لحظه
هم قطع نمی شود. همان صدای زیر و ریز که من با
تمرکز و کنجکاویِ اتم شکافانه ای
گوش می کنم تا بدانم چه پرنده ایست.
مانده
ام چطور صدای پرنده را میان صدای حرف زدنهای همسایه بهتر تشخیص دهم که صدای درِ
خانه ام بلند می شود. کسی درِ خانه ام را می زند. حوصله ام دارد از این صداهای
نابجا که نمی گذارند به صدای تازۀ پرنده ای ناشناس گوش دهم، سر می رود. بلند می
شوم. درِ خانه ام را باز می کنم. یک بانوی سیه موی لاغرِ بلندبالایی خوش رویانه می
گوید:
-
روی بالکن خانۀ شما....
-
بالکن خانه ام!؟
-
بله. پرنده ام فرار کرده روی بالکن خانه شماست!
-
اِه!!!!
انگار
دنیا را به من داده باشند. خوشحال می شوم
که پرنده راست راستکی پرنده است! صدا را اشتباه نگرفته ام.
خواستم
روی بالکن بروم و پرنده را ببینم، بگیرم، چه می دانم گیرش بیاندازم و به او بدهم
اما از صدای ریز و زیر پرنده حس می کنم ممکن است یک وقت بلایی سرش بیاید و بعد
ماجرایی درست شود. برای همین هم از بانوی سیه موی لاغرِ بالابلند دعوت می کنم داخل
بیاید و برود روی بالکن پرنده را خودش بگیرد.
وارد
خانه می شود. به طرف بالکن می رود و من هم دنبالش می روم. روی بالکن دنبال پرنده
می گردد که چشمم به پرنده می افتد. پرنده را چنان که حسی ارشمیدسانه داشته باشم،
به او نشان می دهم. می گوید:
-
من می ترسم!
-
از چه!؟
-
از پرنده!
یک
جور می گوید پرنده که انگار یک عقاب را می خواهد بگیرد. هم خنده ام می گیرد و هم
تعجب می کنم از اینکه او از چنان پرنده کوچکی می ترسد. حالا اگر موشی سوسکی بود یک
چیزی ولی قناری! آن هم پرندۀ خودش!؟ در
همین حیص و بیص هستم وُ هستیم که همسایه ام حوله کوچکِ دست پاک کنیش را نشان می
دهد، می گوید:
-
با این بگیرید.
بانوی
سیه موی لاغرِ بالابلند حوله را می گیرد
اما چنان دستپاچه حوله را به طرف پرنده می گیرد که پرنده پر می کشد و از آن سوی
بالکن به این سو می آید و می نشیند. حوصله ام دارد سر می رود. حوله را از دست او
می گیرم. آرام به پرنده کوچک نزدیک می شوم. حوله را روی پرنده می اندازم. به او می
گویم:
-
حالا بگیرش!
او
هم چنانکه عقابِ در دام افتاده ای را چنگ بیندازد بگیرد، خم می شود. تا دست به حولۀ
انداخته شده روی پرنده برساند، پرنده از گوشه ای از حوله بیرون می آید، پر می کشد و در می رود. چنان در می رود که میان
درختانِ پشت خانه ام دیده نمی شود. او بر
می گردد. بلند می شود. نگاهم می کند طوری که:
-
پرنده فرار کرده! حالا چه کار کنم! ؟
در
همین حرف زدن نزدن، نگاه کردن نکردن هستیم که ناگاه چشمم می افتد به زاغیِ نجیبِ هر
روزه ام که دنبال پرنده کوچک گیر داده است! خشکم می زند! خشکم می زند از این که
زاغی با آن بال و پرِ زیبا و هیبت نجیبانه اش به جان قناریِ کوچک بیافتد.
بانوی
سیه موی لاغرِ بالابلند جیغ می زند. داد می زند. اعتراض می کند اما نه از دست او
کاری ساخته است، نه از دست من!. من که
شاید در پرواز دادن خیال استاد باشم اما خود از این که پر بکشم ماجرای دیگریست! آن
هم از روی بالکن تا درختان پشت خانه!
هر
چه هست فکر و حسم را در خودم نگه می دارم. هیچ نمی گویم. نگاهش می کنم. سر می
گردانم. به چشم انداز بیرون خانه خیره می شوم.
پرندۀ
کوچک در میان انبوه درختچه های پای درختانِ تا آسمان بلند، گم شده است و به چشم
نمی آید. معلوم هم نیست کلاغ و زاغی حسابش را رسیده اند یا فراریش داده اند. خوب
من از کجا بدانم!؟
بانوی
سیه موی لاغرِ بالابلند، نگاه مایوسانه اش را مانند ابر سیاهی که تمام آسمان مرا
در خود بپوشاند، به من می اندازد. می مانم چه بگویم. لحظه ای که به اندازۀ یک چشم
بر هم زدن باشد، بی اختیار می گویم:
-
نگران نباش یک لحظه هم آزاد پر کشیدن می ارزد! نمی
ارزد!؟ حالا دیگر به خودش است میان پرنده های آزاد، آزاد زنده بماند. خودش خواسته
است! نخواسته است!؟
حالتِ
نگاه بانوی سیه موی لاغرِ بالابلند، عوض می
شود. شگفتانه چنان نگاهم می کند که انگار جا بخورد از این که گیرِ آدم دیوانه ای
افتاده است. یا شاید به آزادی پرنده اصلاً فکر نمی کرده است! اگر فکر می کرد پرنده
در قفس نمی کرد! آدم باید یک چیزیش بشود که پرنده را در قفس زندانی کند.
خودخواهانه است اگر ابلهانه نباشد. چقدر بدم می آید پرنده در قفس باشد! حسِ غریبی
در من جان می گیرد. سعی می کنم از این حس دور شوم.
به
طرف درِ خانه ام می رویم. درِ خانه را باز می کنم. به احترامش که برود، دمِ در می
ایستم. بانوی سیه موی لاغرِ بالابلند از خانه ام بیرون می رود. تنها می شوم. رو به پنجره می ایستم. نگاهم به
چشم انداز بیرون پنجره است ولی فکرم به کلاغ و زاغیست که آنطور بی پروا دنبال
قناریِ از قفس گریخته افتاده بودند. با خودم می گویم این کلاغ و زاغی هم شاید
اینجایی که هستند یک جور قلمروی آنهاست، حقِ آب و گِل دارند لانه شان اینجاست
پاتوقشان اینجاست چه می دانم یک چیزی آنها را وا می دارد که پرندۀ ناآشنا را از
این جا دور کنند یا چه می دانم شاید از
قلمرویشان دفاع می کنند! من از کجا بدانم
در کلۀ کلاغ و زاغی چه می گذرد!؟، که آنطور دنبال پرندۀ کوچک یورش می برند. شاید فکر
می کنند پرنده کوچک و غریبه و ناآشنای
تازه وارد، روزی چنان بشود که می بایست از
او حساب ببرند!.
هر
چه بود وُ هست فرار قناری از زیر حولۀ دستی ای که رویش انداخته بودم، خوش به حالم
می کند. لبخندی می زنم. به خودم می گویم:
-
نیم وجبی عجب فراری کرد!؟
دارم فکر می کنم. حسی در من لحظه به لحظه مانند هیزمی که آرام آرام بگیرد و شعله اش بلند شود، در من جان می گیرد. دارم فکر می کنم که آدم حق ندارد پرنده را در قفس اسیر کند. این حقِ هر پرندۀ اسیر در قفس است که از قفس فرار کند. فرارِ از قفس حق هر پرنده است.
به
خودم فکر می کنم. به خودم که از قفس گریخته ام اما قفسِ من وطنم بود! نبود!؟ راستی
چرا وطنم قفسم بود!؟ چرا قفس!؟ چرا مانند کلاغ و زاغی........ نه. اینطور نمی شود!.
دیوانه ام می کند. باید هزار رشتۀ در هم رفته را از هم باز کنم. دلم می خواهد فقط به همان لحظه فکر کنم. همان لحظه
که حولۀ کوچکِ دست پاک کنی را روی قناری انداختم و قناری کوچک از زیر آن راهی برای
فرار پیدا کرد. پر کشید. رفت. چه خوب است این! نیست!؟
همین!
[1] قرنطینه> لغتنامۀ دهخدا: (اسم) [معرب. مٲخوذ از فرانسوی: quarantaine] ‹قرنطین› qarantine ۱. مکانی که در آن برای
پیشگیری از شیوع بیماریهای واگیردار، افراد مظنون به داشتن بیماری خاصی را برای
مدتی معین نگهداری میکنند تا سلامت یا عدم سلامت آنان مشخص شود.