روزگارِ آلودگیست آمیگو
دستم بسوی هیچکس دراز
نیست
حتی خودم!
1
دستها هم
آلوده اند این روزها
نکند دستی دراز سوی
کسی!؟
ببین آمیگو
دراز نیست دستها بسوی
هیچکس
مشت دست است تنهایی
فشردن
دستی نمی گیرد دستی
بی پروا می گریزند
نگاههای گم
انسان تنهایی خویش را
رقم زده است
در ازدحامِ حریصانۀ از
پی هیچ
غم غریبی دل می چزاند!
دست می سایم دست
آه می کشم آه
در حیرتِ آن همه که
نیست
و این همه کاشکی نبود
روزگارِ آلودگیست آمیگو
دستم بسوی هیچکس دراز
نیست
حتی خودم!
2
راستی بگو
ترا به حرمتِ دست در
دست
شانه به شانه مست با هم
چه وقت بود بادی که از
گذرِ ما گذشت
که چنین
بیزاریِ خودآزارانه
ایست
مای تنها من!
آه
واکاویِ کدام راه!؟، به
کدام گام!؟، گشاده داده ایم ما!؟
3
چونان درختی بی برگ
مرور می کنم یادهامان
را
ترا می بینم به هر یادی
با هم
در عریانی بی پروا
یک جنگل تنهایی
به هیبتِ یک درختِ
عریان
در سبزای چشم اندازی که
هیچ نیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر