خاکِ مادری
داستان / گیل آوایی/ شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۲ - ۲۷ مه ۲۰۲۳
دنیا نمیشد یک مویش!
داغش قسمت من شد
به دلشدگی-های دیوانه-وار!
و اینک سیل واره-ایست
رهوارِ رهِ بیسوار!
گ.آ / 15/7/2012
در تاریکای شبی تاریک، لحاف را تا زیر چانه بالا کشید. چشم به سقف دوخت. آرام آرام بخواب رفت. خوابی همچون دیگر شبهایی که به هزار جان کندن میخوابید. اینطور بدخوابیها هم عادت سالهای گریزش شدهبود. در دلتنگی هماره بود و حسی که رهایش نمیکرد. همیشه در برخورد با هر پدیده و نمادی یک جور همخوانی با آنچه که در کوله داشت، بود. در دنیای متفاوت زندگی میکرد.
شب شدهبود. کارهای روزانه تمام شدهبود. کنار هم نشستهبودند. شام میخوردند و چیزی از خوردن شامشان نگذشتهبود که با هم بحث میکردند. بحثی که نُقلِ مجلسِ گاهگاهیشان بود. زن میگفت:
دلم یک ذره شده. دلم میخواهد خاک مادریم را ببینم. دلم برای آن نگاههای آشنا، صداهای آشنا آن آدمهای آشنا آن مهربانیها آن فهمیدنهای بی ترجمه در ذهنمان آن....... آه باور کن دلم خیلی تنگ شده. دارم دیوانه میشوم! البته اگر نشده باشم!؟
خوب این همه دلتنگی دیوانهکننده هم هست. با این روحیه چرا از آنجا دور شدی؟
من که دور نشدم!. مگر به انتخابِ من بود!؟ مرا از خاکِ مادریم راندند بی شرفها!. فراریم دادند! مگر... مگر تو هم اینطور نبودی؟ مگر ترا هم فراری ندادند؟ باور کن اگر آنجا میماندیم تا حالا باید هفت کفنمان هم پوسیده شده بود. نبود!؟
هر دو نفر ساکت شدند. هر دو نفر به جایی، که هیچ جا نبود، زُل زدند. با دلی اندوهگین و هزار خیال به رختخواب رفتند. زن خواب دید که در سفرِ بازگشت به خاک مادری، شوقی بیمانند به جانش افتادهبود. خوشخوشانه داشت میرفت. رفتنی که آمیخته به حسی از سرگشتگی و بیقراریش بود. سر از پا نشناخته چنان مینمود که هزار یادهای دورش در تمام جانش میدوید. یادهای دور، بویژه آن هنگام که بازیگوشانه از خانه بیرون میزد، جولان میداد. تنها نبود. تنهاییای که همزادِ غربتش بود اما اینبار یارِ همیشه همراهِ این سالهای دوریش، همراهش بود.
کوله بر پشت دست در دستِ هم میرفتند. یک طرفِ آنها دشتِ گندمزار بود که تا دامنههای رشتهکوهی بلند گسترده بود و یک طرفِ دیگرشان اما ردیفی از نردههای از هر چه که بخواهی بویژه چوب تا چشم کار میکرد کشیده شدهبود. راهی ماسهای میان این دوطرفشان بود که کولهای بر پشت و دست در دست هم از دور میشدند.
و چه شوقِ آمیخته به تردیدی در آنها حس میشد!؟
تا خانۀ مادری هنوز راه درازی در پیش داشتند اما آن روز جُز پرنده و صدای آوازِ گاهگاهیِشان هیچ نبود. دشت گندمزار با کرشمهای مستانه، زیباییِ کاشتِ دیمی را به رشته کوه بلند، میفروخت و آسمان با پارههای ابرِ سفید و عشوهای شورانگیز و شگفتیِ دست نیافتنی، در رقصِ با بادِ ملایمی نگاه آدمی را به تسخیر میربود.
از دور که میدیدی حس میکردی چه شوق مستانهای در آنها بود هنگام که گام به گام سوی خانه مادری پیش میآمدند. در راه ماسهای که انتهای آن انگار مانند راه آهنِ کشیده شده در دورهای نگاهت به هم میرسیدند و نقطهای می شدند که فقط در نگاهت نقطه مینمود.
هیچ کلبه یا آلاچیق یا حتی طویلهای دیده نمیشد. دشتی گسترده و بیدریغ زیبایی را تا بالابلندیهای رشته کوه میکشاند و بر پارههای ابر مینشاند و از یادِ آدمی میبردکه چرا هیچ آدمیزادی در آن سامان نمیزیست. هر چه بود اما پهنۀ همارۀ دشتِ گندمزار بود و رشتهکوهی که شاید تنها پیوندِ آشنای سالهای رفته و یادهای دورشان را داشت.
از یک سوی، شوقی وصف ناشدنی و از دیگر سوی، مستِ هر آنچه که تا ژرفای جانشان میدوید، آنها را سلانه سلانه در راه ماسهای میکشاند. گاه کودکی بازیگوش بود وُ گاه جوانکی که به هر گام فخر به زمین میفروخت. گاه شوقِ عاشق شدن، عاشق بودن، همۀ او را در خود گرفته بود.
اما خواب بود خواب! دستها روی هم بر سینه، پاها به هم جفت شده، چنانکه در تابوتی دراز دراز قرارگرفته، بیآنکه حواسش باشد، خوابیده وُ داشت خواب میدید. گیسوی افشانِ یادهای دورش را شانه میکرد. کودکیهایش را بیاد میآورد. بازیگویشی بیپایان در حیاط خانه مادری، هنگام که شلنگاندازان با اسبِ چوبی میان پاهایش و افسارِ خیالی اسبِ چوبی در دست از پرچینها گرفته تا دورهای باغ تاخت میزد. نه خیالی از فردایش داشت و نه دلشورهای از روزگاری که در آن بود. با پوزخندی از خود میپرسید:
- مگر دختر هم سوار اسب چوبی می شد!
وازده پاسخ میداد:
- دنیای کودکی دنیای کارتنیِ همه چیز ممکن بود. دنیای کودکی ماجرای دیگری بود...ماجرایی دیگر.......
و چنین در گیر وُ دارِ هزار پیچ وُ تابش راه درازی رفته به آبادیِ کودکیهایشان میرسند اما هیچ نشانهای از سرزندگیِ در آن نبود. نه خانههای با دیوارهای گِلی نه گذرهایی که میانشان جوی باریک آب زلال جاری بود. نه میرابخان که میرفت و گاوهایش به دنبالش، نه مهربانوی همه کاره در حیاط خانه و لشکر مرغ و خروسهایش، نه همسایههای بگو وُ بخند، نه جوانکِ شیرین عقلی که همۀ اهلِ آبادی را دوست داشت و اهلِ آبادی مهربانیش را دوست داشت و دیوانگیش را نادیده می گرفت.
آبادیِ ذهنش همان آبادی سالهای دورش بود اما هیچ نشانی با آنچه که میدید نداشت. مانند خودش که نسلی فراموش شده در کوچِ خواسته وُ ناخواستهاش گویی به هفت هزار سالگان[1] پیوسته بود.
صدای آواز هیچ خروسی از هیچ خانهای به گوش نمیرسید. سگی واغ نمیکرد. سایهسارهای بی درخت، باغهای بی بار، خانههای به فاصلۀ دور که چشم همچشمیِ آزار دهندهای از همهشان حس میشد. کسی نبود. از جنب وُ جوشِ سالهای دور خبری نبود. آبادیِ هماره در تلاش، گویی در مرگی پنهان و آشکار فرو رفتهبود. تباهیِ هولناکی همه جا را در خود گرفته بود. انبوه اندوه.... آه....سوگ وُ سوکِ مرگ بود و زندگی نبود.
در کشاکشِ شگفتیِ کمرشکنی به خانۀ مادری میرسند که حتی خِشتی از خانه نمانده بود. همۀ نشانههای کودکیهایشان از بین رفته بود. دورادور گاه نمایه چشمگیری از یک بنای تازه دیده میشد که به هیچ یک از نشانههای کودکیهایشان نمی خورد.
هر چه گشتند هر چه کاویدند از خانه مادری هیچ نیافتند. تو گویی جایی آمدهبودند که سرزمینشان نبود. خاک مادری نبود. خانۀ مادری نبود. دست از پا درازتر روی تخته سنگِ کنار راه نشستند. دست زیر چانه به همۀ غربتی که گرفتار شدهبودند، خیره ماندند. سرگشتگیِ غریبی که در چنبرۀ غربتِ در غربت حیرتِ همۀ تاریخ را تو گویی هوار میزد.
در گوشهای برآمده از خاک نشست. به پایۀ چوبیِ نرده تکیه داد. چشم به دورهای چشم اندازِ ناآشنا دوخت. هر چه بود انگار نمیدید بلکه یادهای دورش مانند نمایشی بی انتخاب از برابر نگاهش میگذشت. آرام با خود زمزمه کرد:
- من...من.... در همین محل عاشق شدم. عاشق! اولین عشق! راستی چه شد؟ آن...آن .....
بی هیچ مکثی ادادمه داد:
- باور میکنی همۀ تابستانها پا برهنه بودم!؟ حسرتِ یک کفش را داشتم. آنقدر پا برهنه فوتبال بازی میکردم که حتی یک روز نبود انگشت پایم ورم نکرده باشد. همیشه .....همیشه......
حسی میان خواب وُ بیداری داشت انگار. چنان اندوهبار به همه جا مینگریست که گویی ماتم همۀ دنیا را گرفتار آمده بود. سرگرداند. به کنارش خیره شد. او نیز نشسته بود. زانویش را بغل کرده با خاک ور میرفت. گاه انگشتانش را در خاک میکردف گاه یک مشت خاک را هوا میداد.
لبخندی زد و با خود تکرار کرد:
- این که همان نیست.....این..... اینکه......
دست از خاکبازیش کشید و پرسید:
- با خودت داری حرف می زنی! دیوانه شدی!؟
- گاهی باید با کسی حرف زد که چیزیش حالیش می شود! نه!
- - ها....ها......ها......
- تو که همان پسرکِ سربراهِ محل نیستی!؟ حالا تو هم مثل من با سالهای رفتهات گم شدهای با آن ور میروی! خوشخوشانت بشود هم گیسوی یادهایت را شانه میکنی! راستی محل ما چه شد!؟
- خودم هم با حسرت دارم از خودم میپرسم. فکر میکنم که محلۀ ما مثل جویبار کوچکی بود. یک جویبار کوچک که وسط خانهها و باغها و دیوارهایمان میگذشت. آبِ زلالی در آن جاری بود.
- میدانی آن جویبار دنیای ما بود. در آن گشت میزدیم. میچرخیدیم بازیگوشی میکردیم. بزرگ می شدیم. در همان جویبار شنا کردن را یاد گرفتم. همه چیز ما در همان جویبار خلاصه میشد. جای ما بود. نمیدانم چرا به ما همان چیزهایی که داشتیم، همان چیزایی که بود را یاد نمیدادند!؟
- ما....ما به اقیانوسها و دریاها اگر می رفتیم می بودیم گم میشدیم. هیچ میشدیم هیچ! میفهمی!؟ اصلاً دنیای بیهیولا اتویپاست اتوپیا! میفهمی!؟ حالا که.....حالا که....حالا که...... در این سن وُ سال، دنیا دیده به این محلهمان برگشتیم، گم شدیم. مثل محلهمان گم شدیم! میبینی!؟
- انگار دیگر از آن جویبارمان خبری نیست. خشکاندندش بی شرفها! هرچه زیبایی بود.....هر چه مهربانی بود.... هرچه عشق بود.... هرچه روا داری و اخلاق بود.... هرچه انسانیتِ انسان بود..... را وارونه کردند! انگار .......انگار که از ما و مردم ما آدمهایی مسخ و بی درونمایه میخواستند خلق کنند! اینها پلیدی را جای پاکی گذاشتند اینها...... آه...کاشکی....کاشکی....
-
غیر از اینها چه انتظاری از
این بی شرف ها می شود داشت!؟ اینها همین بودند ولی ما دوست نداشتیم
ببینیم!......وای ما....
در سکوتی مرگبار به هم خیره شدند. زن که همدردانه به حرفهای مردش گوش میکرد طوری که به خودش آمده باشدگفت:
- من خسته شدهام از این کابوس که پیکرم را روی دوشَت گذاشتی داری به هر جایی میکشی دنبال گوری میگردی دنبال جایی میگردی که بخاکم بسپاری اما انگار که در یک راهِ بیراهی راه میروی.....
- این که کابوس نیست! این....این.... پیکرت بنظرم نشانهای از همۀ زیبایی هاییست که برای خاک مادریمان میخواستیم. برایشان جنگیدیم. آرام و قرار نداشتهایم! نداریم هم هنوز......
- هرچه که بگویی این حس جان به لبم میکند این کابوس، این همارۀ جدا نشدنی از من. چطور به دوش تو ختم شدهام نمیدانم اما بر دوشت ماندهام. پیکری که هیچ گزینهای برای به خاک سپردنش نداری! من....من.... ماندهام که تا کجا پیکرم را بردوشت میکشی! اما لحظهای که انگار به خوت آمدهباشی پیکرم را داری میبری طوری که گویی به تصمیم اول خودت برگشته باشی پیکرم را داری به خاک مادری میبری. و چقدر هم مصمم هستی! مصمم هستی وُ داری میبری در حیاط خانۀ مادری به خاک بسپاری........آه....که..... حیاط خانۀ مادری!؟ می بینی!؟......
مرد صحبت زنش را قطع کرد و با حسرتی جانکاه گفت:
- ما کاشتِ کدام بلاهتمان را درو میکنیم!؟ ما که "ما مرگ را سرودی نمیکردیم[2]"!؟ شاید هم میکردیم و نمی دانستیم!
سپس آهی کشید، به نقطهای که هیچ جا نبود خیره ماند. به حرفهای عجیب زنش وازده میاندیشید ولی هیچ نمیگفت.
چه میتوانست بگوید!؟ سالهای دوری از خاک مادری پُر است از ماجراهای خواب و بیداریِ از این دست اگرچه هریک به نوعی و هر کدام یک جوری فکر وُ حس وُ خیال هر دور افتادهای را در خود میگیرد.
دست از پا درازتر وا زده تر از هر زمان دیگری، در خود فرو میروند.
به غربتشان برگردند!؟ یا در غربتِ غربتشان بمانند!؟، چالشی بود که دمارشان را در میآورد. حسی ناشناخته، حسی اندوهبار، حسی که ویرانشان میکرد به جانشان افتاده بود.
با آهی، که طوفان نهانش بود، ناگاه با آواز پرندهای در پرواز از خواب میپرد. از پنجرۀ خانهاش به بیرون چشم میدوزد. هوا در گرگ وُ میشِ بامدادی بود. آوازِ پرندۀ در پرواز فضای خفته شهرش را بیدار میکرد اما از پرنده نشانی نبود.
مستِ سفرِ بازگشت به خاک مادری و سرگشته وُ پریشان از غربتِ در غربت، چونان از همه جا رانده و از همه جا ماندهای، نگاهش به همه جا بود و به هیچ جا هم. تو گویی آسمان ابریِ غمگینی شده بود که نه می بارید نه نمی بارید. حسرتی کوهآوار که هیچ کاریش نمی توانست بکند.
آرام آرام با خود زمزمه کرد:
- بُغضی نهفته در من / چنگی هماره بر دل / خاموش، مات، حیران / در دل به سوگواری / ماتم ز بیقراری / ای وای میهن من / ای وای خاورانها...... ای وای خاورانها......
همین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر