در آتشِ اندوه وُغم، چون شعله رقصانم ببین
فریادم از نامردمی، اشکم، چو بارانم ببین
چرخ از چه می چرخد! بگو بیداد می بارد چنین
ای درد از داغ وُ فغان، خشم هزارانم ببین
کوهِ غرورِ
مردمان، چون کاه می خواهند، وای!،
آتش بیافشانم از این، مردانه میدانم ببین
دشمن چه پندارد که خون، وحشت به دلها می کند!؟
میدان زخون دریا کنم، خشم خروشانم ببین!
آه ای خموش خسته از، بیداد این اهریمنان،
برخیز با این دشمنان، شورِ جوانانم ببین
بس تاختند اهریمنان، رفتند چون برگ خزان
چله نشینِ روشنم، سورِ بهارانم ببین
سوگند بر نوروزمان، بر مهرِ بِه آیینمان
ایران ستانم بهر آن سروِ اهورانم ببین
2
نشسته ام به خود وُ روزگار می خندم
نمانده اشک از آن زارِ زار می خندم
چنانکه رفت به ما هر چه بد از این ایام
به خویش وُ دشمن وُ هر یارِ غار می خندم
فغان شدیم و بخون غرق گشته از بیداد
چه گویم ار که نگویم هوار می خندم
زمانه بار دگر سیر قهقرا دارد
بجای هق هقِ گریه نزار می خندم
شگفتم از همه میدان وُ سربداری، وای
بخون نشسته توگویی به دار می خندم
سترونی شده چشمان من ندارد خواب
تو سیل گریه ببین، اشکبار می خندم
دریغ وُ درد از این ناکسان حاکم زار
حریفِ رزمم وُ چون سربدار می خندم
بخاک عاشق من زندگی ست میداندار
اگر چه خون به دلم، بی قرار می خندم
10ژانویه 2013
3
هوای گریه ندارم زخشم فریادم
هوار می زنم آری اسیر بیدادم
همان که نان خورَد از خوانِ من کند بیداد
سلاح گیر تو با من که خانه بربادم
چه خو کنی
به جنایت زجهل گریانی
بیا که جهل تو ام می کنَد زبنیادم
زخون به تنگ آمده است مام وطن
چنین که حاکم الله گشته جلادم
ز دامِ آیه وُ جهل وُ ریا چه می نالی
که روز رزم به میدانی بیایی من شادم
زهمرهیِ من وُ ما بهار می آید
نه در اسارت دینی که کُشته اجدادم
هوار می زنم آری که گوی و میدان است
کرامتی اگرت، آی وُ رَس به فریادم
هیجدهم ژانویه 2013
4
چه گویمت تو هیولا زگور آمده ای
چو آیه ای، زبلاهت به زور آمده ای
نماد جهلی وُ وَهمِ شبانِ صحرا گرد
تباهیِ بشری، کورِ کور آمده ای
بخاک عاشق
من، اهرمنی، سیه کاری
به مفتخواری و نفرت شرور آمده ای
تو مرده ای که زگور هزار چاه بلا
نمک به زخم بشر، مرده خور آمده ای
زخوانِ مردم بیچاره می خوری، کوری
برای جهل هماره صبور آمده ای
دریغ و درد از این گردش زمانه به قهر
به کام توست که دیوی وُ کور آمده ای
پیشنویس یک اعتراض غزل/19-1-2013
5
آی جاری بی طوفان
خشمهای فروخورده فریاد باید
دستِ بی مشت
ساییدنِ دستی دیگر،
حسرتآه زنده بگوریست!
این
خاک بجان آمده است
سترونِ جاری، جاریِ سترون
هیولای آیه خوان
ننگ بشریت می افشاند هنوز
هر آیه نفیر نفرت است
آه
از کدام گور آیه چیده اند ناروایان
که چنین بیداد است خرمنِ یک تاریخ بیزاری
دشت بی بهاریست داشتِ اینهمه بلاهت
سوگوارگی مرهم زخم نیست
نوش داروی پس ازمرگ است
خشم تو از چه به کوله، خاک می خورد
آب از آب نمی جنبد
خشت بر خشت خیال است
بایدت باوری
پایی اگر بر این تشنه ی لمیده ی شهر
کوبان
گورِ هزاره ی جلادانِ جاهل وُ جانی
دهن باز می کند در جابجای ی زنده بگوران هار
از چه خون خوردنِ بی فریاد
از چه ماندنِ در مانداب
از چه دل به چزانی به آتش دردِ اینهمه بیداد
آی
اندوه
اساس بودن این جانیان است
وای
اشکِ حسرتِ نانی
بر چشمانِ خواهشِ دخترک دشت
ستاره ستاره نور می باراند اگر.......
ننگ بر ما بیش
اگر نشوریم بر این نابجایان
نهم ژانویه 2013
////
6
برای تو می گریم ایران!
در دورترین نزدیکِ سرگردانی!
پریشانی جنگلی مانند
آواز می دهم باز
دلتنگم دلتنگ!
دیریست
پرتاب شده ام گویی
هفت کوه و هفت دریای ناکجای این جهان
هوارِ ناروایی یک تاریخ بر شانه هایم
می خوانم وُ می روم
بر گسترۀ تنهاییِ موج موج
گام به گام
کرانه ای چنگ می زند
نگاه ماتِ به بارانم را
چه آوای
غریبیست دیلمانی!
نجوای همارۀ این سالهایم!
تندر واره ایست آوار این همه
چه توانم کرد!؟
دامِ اندوهباریست روزگار این سالها
و پرتاب شده ای هر چه بادا باد
چنین است باز
اکنونِ من
برای
تو
می گریم
ایران!
شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۸ - ۱ فوريه ۲۰۲۰
7
آه دوست من
مشکل نه رفتن است نه بازگشتن
مشکل راه است راه!
باتلاقی در افتاده
الله شکلک در می آورد
به پوزخندیِ
یک تاریخ تکرار
چرخۀ بیهوده ایست اگر
دست و پا بسته به حکمی که نه از توست نه من نه برای ما
دیوارهای تا اوج حماقت مرزهای انسان و برده
چه سرک می کشی!؟
از دیوار حماقت بالا رفتن که فراز نیست!
ببین هنوز برده حراج می زنند سلیطگان
و تو
ومن
مای هرزۀ این گندابیم
شاهدانِ به شکنجۀ خویش
زندگی پاییدنِ بدتر از مردن است
وقتی دگردیسیِ ضجه واری شدن
بیا
آتشی به بود و نبودِ این همه کرامت باختگی
نه رفتن
نه برگشتن
آتش آتش آتش
سینه سپر کردن فقط چارۀ کار نیست
آتش نه به فرمانی نه به فرمانده ای
شلیک کن!
2016
8
برای کشتنمان آمدند گزمگانِ الله
بی آنکه بدانیم
شهیدمان خواستند
بی آنکه بخواهیم
رستگاری به ریا بردند ریاکارانه
الله قالب کردند بی آنکه خدایمان بشناسند
بی آنکه " الله" ی خواسته باشیم
بی آنکه بخواهیم
و قران ستودند بی آنکه اَوِستایی دانسته باشند
باد کاشتند
طوفانمان دادند
خاک وُ باد وُ آتش وُ آب، آلودند
تا جان وُ جهانمان زهرآجین الله شان شود
چونانکه آلوده پاس مقدس
تقدسانه ستودند به یاوه های وحی جنون
جهل به جهالت لابه کردند
نعره کشان منبر و محراب
حرب به آشتی
نفرت به عشق
و بر ستایش اهوراییمان خرافه کشیدند
به لابه ی توبه و ندبه
بی آنکه خواسته باشیم
بی آنکه بخواهیم
و چنین بود از قاتلان ِخویش وُ نیاکانمان
اسطوره ساختیم
به خونباری شمشیر دو سر
که خون چکان جنایت 1400ساله بدوش کشیم
عارفانه
بی آنکه بخواهیم
بی آنکه مجالمان بوده باشد
تا حکومت الله بر زمین
ستیز هماره ی چله های زمستانمان شود
خون سیاووشان خاک
گواه پایداری " نه " ما بود
بی آنکه بدانند
بی آنکه بخواهند بدانند تازیان
بیستم ژانویه 2011