شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۲

چو بارانِ اشکی که بارانی ام دانه دانه - گیل آوایی

سی ام مارس 2013

چو بارانِ اشکی که بارانی ام دانه دانه
به بُغضی که مستانه می خوانی ام بی بهانه

خموشانه فریادی از جنس چشمانِ ماتم
زژرفای دلتنگی،  موجی، بری ام کرانه

تو سُکرِ شرابی که چون خلسه مستانه آیی
خرامانِ حسِ قشنگی به لب چون ترانه

سبکباریِ اشک چشمی ز اندوه جاری
تو لجبازیِ کودکی،  لج کنی کودکانه

چو ناز مِی یی، جاری شهدِ مستانه هایم
ندانی زآشوبِ بیتابی وُ اشکِ غم تاسیانه

دریغا که بَغضانه ام را به آتش کشانی
نمانی، نپایی چو آهی به مستی شبانه

تو چون مهربانیِ باران، تَشَم می زدایی
حریر خیالی، گهی مرهمی زخمِ دل، دلبرانه

گیل آوایی آوازِ غم گر نخواند، چه خواند
شود بی تو ویرانه، هر خانه، لانه!

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۲

آسمان آبی و عکاسیِ من با کنجکاوی یک هلندی رهگذر- گیل آوایی



این همه سالی که در هلند هستم تا کنون پیش نیامده که هنگام عکس گرفتن از چیزی وُ جایی، کسی بیاید و چون وُ چرای کارم را بپرسد. همیشه هم شاید حسی در من بوده که رهگذری کنجکاو بگوید یا این مرد به سرش زده است یا ادای عکاسها را در می آورد!
این روزها هم که هوای آفتابی دست وُ دل بازی آسمان را برانگیخته و چنان گسترۀ شاد وُ وسوسه انگیز به تماشا می نهد که هر کاری کنی، نمی توانی از آن سرشار نشوی و بر پرِ خیال ننشینی وُ چنان کنی که بی شباهت به یک مستی جانانه نیست! اما این روزها گستره آبی با آفتاب بی دریغش چنان نیست که گرمایش ترا بکشاند به اینکه تن به آفتاب دهی چرا که از چند روز پیش باد سرد شمال شرقی می وزد و چنان تازیانۀ سردی بر پیکر هر جنبنده ای می نوازد که آه از نهادش در می آورد. بخاطر همین سرما و بی سابقه بودنِ چنین سرمایی در تاریخ هلند! درختان هم چنان با کرشمه و خرامان لباس زمستانی عوض می کنند که انگار شتابی برای بهار ندارند. جوانه ها بسیار تنبلانه رخ می نمایند و درختان بی برگ هنوز عریانی زمستان را از سر می گذرانند چونان لاتی که غمش باشد زمستانی که دمارش را در می آورد و هزار خوش بحالی است اگر بهار شود و سختی اش پایان رسد.
به هر روی، امروز هم مانند هر روز، دل به زیبایی عشوه گرانۀ آسمان داده بودم وُ هر از گاهی چشم می چرخاندم و گستره بی انتهای آبی را می گشتم با حس همیشه با من که آه  کشیدن وُ به زمزمه ای گفتن:  آی وطن!. در مسیر هر روزه به جایی رسیدم که باز تیرکهای سیم خاردار حسی را در من گیراند که دوباره یا شاید بهتر باشد بگویم چندباره، چند عکسی از آنها بگیرم.
اینکه چه حسی می تواند برانگیخته شود که از تیرکهای سیم خاردار عکس بگیری، شاید گویاترین پاسخ این باشد که به خود عکس نگاه کنی و دریابی حسی که از آن می گویم اما همه ماجرا این نیست! امروز برای نخستین بار یک رهگذر کنجکاو دل به دریا زد وُ آرام آرم آمد جلو و هنگامی که داشتم از مدل عکسای ام! یعنی تیرک سیم خاردار، عکس می گرفتم؛ مودبانه ایستاده و کنجکاوانه نگاه کرد.
چشمم به او بود. چهره اش گوشتی با موهایی کم پشت و چشمانی درشت که نگاه گیجی داشت. قدش هم قد من بود و لباس گرم وُ پف کرده ای به تن داشت. بخوبی نشان می داد که به نوعی عقب ماندگی ذهنی و نیز جسمی گرفتار است. این پا آن پا کردنش یک جوری بی قرار به آدم می داد اما نگاه می کرد و هر از گاهی لبخندی می زد وُ نمی رفت. سرآخر پرسید:
Meneer
مینی یر= آقا
Ja
یا= بله

Mag ik u iets vragen
 ماخ ایک او ایتز فراخن=میتونم چیزی از شما بپرسم
با همه مهربانی و صمیمیتی که می توانستم گفتم

Ja zeker
یا زی کر= بله حتمن

Wat doet u
وات دوت او = شما چکار می کنید

Je hoef niet mij u zegen hor
 یه هوف نیت مای او زخن هور = نیاز نیست به من شما بگی ها

o.k. wat doe je
او کی وات دو یه = باشه. تو چکار می کنی

ik ben aan het fotograferen
ایک بن آن هت فوتوخرافیرن = دارم عکاسی می کنم

Ja?
یا =  آره؟

Waarom foto van de pijl?
واروم فوتو فان ده پایل = چرا عکس از تیرک؟

Ik vind het mooi als je van grond naar hemel kijkt
 ایک فیند هت موی الس یه فان خروند نار هی مل کایکت = برایم قشنگ است وقتی از زمین به طرف آسمان نگاه می کنی

kan je hemel zien?
کان یه هی مل زین = میتونی آن دنیا(بهشت) را ببینی؟
یک لحظه فکر کردم او دارد مرا دست می اندازد! همچنانکه نگاه جستجوکنانه ای به چهره اش می کردم گفتم

ja. boven naar de blauwe
یا. بو فن نار ده بلا وه = آره. بالا بطرف آن آبی

Echt waar
اخت وار = واقعا

Ja hor
یا هور = آره

Hoe kan dat
هو کان دات = چطور ممکنه

بی اختیار پاسخی که از یکی از دوستان همشهری ام در ذهنم مانده بود دادم! که در برابر پرسشِ هو کان دات یعنی چطور ممکن است، پاسخ می داد هو کان نداد. این کلمه فارسی نداد را به هلندی قاطی می کرد. من هم گفتم:
Hoe kan nadad
هو کان نداد = هو کان نداد

Wat zeg je?
وات زخ یه = چی میگی؟
در حالیکه به زور خنده ام را نگه می داشتم با همه تجسم از چهره همان دوستم که این " هو کان نداد" را از او داشتم، گفتم:
Ik bedoel hoe kan het niet! Natuurlijk kan dat
 ایک بدول هو کان هت نیت! ناتورلک کان دات = منظورم اینه که چطور ممکن نیست! طبیعیه که ممکنه
نه گذاشت نه برداشت بدون ذره ای تردید خیلی محکم گفت

Daaaaaag
دااااااااااااااااااااخ = خدا نگهدار

Dag
داخ=خدا نگهدار
.
گیل آوایی
27 مارس 2013/7فروردین 1392

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۲

ماجرای نوروزانۀ امسالِ من - گیل آوایی

یک فروردین 1392/20 مارس 2013
سرمای سختی خورده بودم. هر چه فکر کردم که چگونه سرما خورده ام عقلم به جایی قد نداد جز اینکه افتاده بودم به کارِ رفت و روب، پاک کردن شیشه پنجره ها و خلاصه کارهای شست و شوی نوروزانه که گرم کار بودم و حالی ام نشده بود که عرق ریزانِ جوانی کرده ام و سرماخورده ام. عطسه پشت عطسه لحظه به لحظه شدید تر می شد. دوش گرم و خوردن آب پرتقال و مسکنها هم کاری از پیش نبرد. پذیرفتم که سرما خورده ام و باید بقول ما گیلکها چارچرخ هوا استراحت کنم تا از شرِ سرماخوردگی رها شوم.
سه شنبه شب بود. به نیمه می رسیدم و شبانه هایی که هر شب به خلوت خود می روم و از روی صحنه زندگی روزانه به پشت صحنه رفته و به تماشا خود و روزگار می نشینم. تمام تنم درد می کرد. سردرد امانم را می برید. عطسه ها مسلسل وار شلیک می شدند! نیمروز فردایش یعنی چهارشنبه با چنین حال و هوایی نمی شد به شاهکارِ خانه داری ام بنشینم و از بهار استقبال کنم. فکر کردن بی فایده بود. باید لات می شدم. لاتِ لات به جنگ سرماخوردگی می رفتم.
بلند شدم. از میان میخانۀ کوچکِ دست و دلبازم یک بطر کنیاک که هدیۀ زادروزِ پارسالم بود، برداشتم، لیوانی و چند دانه زیتونِ همیشه آمادۀ مستی! به پشت میزکار آمدم و موسیقی شبانه که تا چند لحظه پیش با من نبود!، همراه شد. هنوز دومین پیاله به من خیره بود که هوای شنیدن قطعه ای تار از استاد جلیل شهناز بی قرارم کرد. از نگاه من استاد جلیل شهناز شکوه و عظمت تار است. فخر و زیبایی تار است. یک شناسه بی همتا از تار است که بیانش به موسیقی، یک کلام، هنر توان گفت نه کلام. به هر روی  برگ سبزی ست که برای من یکی از بی مانندترین اجراهای استاد شهناز در آن است. می گویم بی مانند ترین از این نگاه  که بسیاری از اجراهای استاد نشان از مهارت و دقت و زیبایی دارد اما حس و شور و حال در زخمه هایش ماجرای دیگری ست که در این اجرای مورد نظرم یعنی همین برگ سبز شماره 168 در آواز همایون، اجرایی بی همتا دارد. اگر گریزی بخواهم بزنم پر بی بیراه نیست. منظور از مهارت و استادی در نواختن یک بحث است و بودنِ حس در نوای ساز بحثی دیگر. نمی دانم شنیده یا دیده اید که بسیاری از اجراهای اساتید، فرق نمی کند در موسیقی ما یا دیگر موسیقی های حتی غرب، زیبایی و ظرافت و گیرایی موسیقیایی را دارد اما بیشترینه از حسِ خودِ نوازنده دور است مانند اینکه از استادی بخواهند قطعه ای اجرا کند و او با تسلط و آگاهی و مهارتش قطعه ای بنوازد اما همین استاد وقتی هوای همنوایی سازش را می کند و خود به سراغ ساز می رود، ماجرای دیگری ست که همین حالت دوم منظور من است. 
من هم یکی از ویرها یا عادتهای هماره ام به گاه شنیدن موسیقی نخست با حسِ نوازنده می روم تا بخش موسیقیایی سازی که نواخته می شود. در خواندن شعر یا نثر هم با چنین عادتی خو کرده ام. اول حس و فکر و حال و هوای نوازنده یا نگارنده را پیوند می خورم بعد به چگونگی پردازش و صناعتِ آن. با چنین عادتی ست شاید که نوازنده های بویژه تارِما ن را از روی زخمه هاشان می شناسم، حتی در سازهای دیگر مثل سنتور من از روی مضرابهایی که بر تارهای سنتور می نشینند در می یابم که نوازنده کیست مثلا  پایور، ورزنده، نجاهی، مشکاتیان، مضرابها و شیوه نواختنشان کاملا  قابل تشخیص است. در مورد تار هم که در واقع با همۀ وجودم پیوند دارد ماجرا چنین و حتی مشخص تر است مثلا نواختن استاد شهناز که شکوه و عظمت تار است با زخمه هایی ست که در آغار همین شکوه زخمه ها را حس می کنی اما در زخمه های شریف لطافت و حس بی مانندی ست که ویژه خود اوست و همینطور است استاد علیزاده یا لطفی و..... که زخمه هاشان مانند اثر انگشتان، خاص و ویژه است. زخمه های علیزاده در واقع برای من دو گونه است، یکی وقتی که در شمای سنتی موسیقی ما می نوازد و دیگری زمانی که فانتزی های خاص علیزاده در زخمه هایش است. نمونه های زیادی از علیزاده داریم از اجرای سنفونیک(ارکستری و گروهی و..) گرفته تا تکنوازی های خاص خود او. یکی از اجرای بسیار دلنشین همین استاد، قطعه ای در سه گاه است که با آن فراوان خلوت کرده ام. اما لطفی با ساز بگونه ی سوارکاری ست که اسب را به مهمیز بی رحمانه به تاخت وا می تارد، می نوازد. زخمه های لطفی از همان اولین نوایی که به گوش می رسد لطفی را وا می شناساند. در این میان اما استاد شهناز و استاد شریفِ جانِ جانان، ماجرای دیگری ست. نوای تار این دو را با حس یا چشم اندازی که بتوانم به شما خواننده بدهم مثل گامهای پُرهیبتِ شیر و خرامان نازکانۀ آهو ست. شکوه و لطافت، دو مشخصه و  زیبایی یا دلنشینی ای ست که زخمه های اساتید شهناز و شریف در من جاری می کنند و مرا می کشانند و می برند به حال و هوایی که وصف آن توانِ کلام نیست مگر شنیدن سازشان.
این گریز را زده ام تا بگویم که با ساز و موسیقی مان چگونه می زی ام و سالهای این روزگار را سر می کنم. نوای تار استاد شهناز با آغازِ برگ سبز شماره ، 168 ، در آواز همایون، مرا کشاند به مستی و به جنگ سرماخوردگی رفتن! نشان به آن نشانی که به ساعت دو نیمه شب نرسیده، نه از عطسه ها خبری بود و نه تب و دردِ سرماخوردگی! اما همه چیز در نگاه من بود مگر خواب! از خواب هیچ نشانی در من نبود. نیمه شبانه ای بود با حال و هوایی که نوای تار به من داده بود. 
فردایش نوروز می رسید و صد البته بایسته های این روز. شعرم می آمد اما از آن می گریختم یعنی نمی خواستم. گاه یکی دو بیتی می سرودم اما با بستن برنامۀ نگارش، آن را هم می بستم و پاک می کردم. به هر روی نشستم به آماده کردن شادباشهایِ خاص این زمانی ی ما، تا به تک تک دوستان شادباش بگویم. بی توجه به اینکه چشم به راه شادباش کسی باشم. مستی دلچسبی داشتم. حواسم نبود. گاه طرحی را شروع می کردم و یادم می رفت تمامش کنم. سنفونی شب سکوتآوای خودش را داشت، من نیز با نوای بی همتای تار شهناز دل به هوارِ خود داده بودم.
بامداد که برخواستم نخستین کارِ همیشه و هر روز یعنی درست کردن قهوه و حال و احوال کردن با عطر قهوه بود. تا قهوه آماده شود تن به آب گرم خسیسانه دادم!. خسیسانه از این نگاه که با آن دست و دلبازی جان شورانِ دیار در دریا و رودخانه و .....که دلچسبی ی آن هنوز در من وسوسه می گیراند، آب دوش خوش خوشانم نمی کند. سرانجام پای جعبه جادویی این زمانی مان نشستم و به آنچه از شبانه ام در آمده بود، چشم دوختم. چندطرح شادباشی که آماده کرده بودم،  به دوستان و یاران فرستادم.
هنوز سردر کار تلفن و گپهای شادباشانۀ دوستان بودم که پیامی از دیارم رشت رسید. هیچ نوشته ای نداشت اما عکسهایی پیوست آن بود که وای خدای من!، مرا از هرچیز و هر حال و هوای این زمانی ام دور کرد. یادم آمد که پیشترها خواسته بودم عکسی از خاک مادرم را برایم بفرستند. برادرزاده ام که با جان من عجین است. به من قول داده بود حتمن بفرستد و فرستادهم! آن هم چه وقتی و چه حالی! مرا هوار کرد. شیدا کرد. شور کرد. بی قرارترم کرد. دیوانه ترم کرد. آتشم زد. غوغایم کرد. فریادم کرد. به باران سیل آسای اشک نشاند. عکسی از خاک مادرم که ندیده مرا رفت و من که ندیدمش اما شگفتانه هستم. دیگر چیزی نمانده بود دنبالش باشم. هیچ چیز نمانده بود. هیچ! به معنی واقعی هیچ! دور شدم از زمان و مکان خود. دور شدم دورِ دور! پرواز خیال بود وُ من نیز تکه ابری مانند بر بال باد، رفته بودم! کجایش چگونه بگویم. هرچه بود بی قراری و بیتابی ام بود که چشمان بارانی ام می بارید و سرایستادنش نبود و در اراده من هم.
تمام
هلند

شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۱

به خاکِ عاشقِ ما عاشقانه ها گم شد - گیل آوایی


شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱- ۱۶ مارس ۲۰۱۳

به خاکِ عاشقِ ما عاشقانه ها گم شد
هوای گفتن شعر و ترانه ها گم شد

  دگر به یاریِ کس دستِ یاری دادن نیست
به زیرِ بارِ رفاقت چه شانه ها گم شد

دگر به جنگل ما رسمِ سبز و رستن نیست
تبر به قامت سرو وُ جوانه ها گم شد

کسی هوار غم خاوران نمی خواند
سیاوُشانِ وطن ره روانه ها گم شد

تو گویی میهن ما خاک مرده پاشیدند
برای دلشدگان هم بهانه ها گم شد

کسی ز عشق و صفا حرف تازه ای نارد
فغان کنم من از این غم شبانه ها گم شد

دریغ و درد نشاید که خاک عاشق ما
بخون نشسته وُ سرو سهانه ها گم شد

هوار ای که تویی یارِ بی قراریِ ما
چه کرده ایم که چنین عاشقانه ها گم شد!؟

بهوش باش که گم گشته فروَهَر ما را
به دامِ اهریمنان آرشانه ها گم شد

پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۱

بيگانگی - گیل آوایی



بی هيچ های و هوی
گذشتيم از كنارِ هم!
نگاهمان تنها نشان مشترك از دو سوی بود
كه سخن گفت
بی هيچ ترديدی!

و دور شديم
از دوسوی
سايه هامان پشتِ ترديد سخن مئ گفتند:
بذری كه می پاشيم
با هر گام!
بيگانگی را
چه كسی
درو خواهد كرد!؟


نوامبر2003
لاهه-هلند

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۱

یکی از بازی های خیال: بی گذرنامه، بی کارت ملی! حالا چه کنم!؟ - گیل آوایی



یکی از بازی های خیال: بی گذرنامه، بی کارت ملی! حالا چه کنم!؟
 اصلا اینطور نیست که حتی چه وقت  آبِ خوش از گلویم پایین برود بی آنکه دمارم در نیامده باشد.
همین که آمدم نفس تازه کنم آه از نهادم در آمد که حالا چه کنم!؟
 این همه این در و آن در زدن رسیدن به اینجایی که خواب و آرام نداشتی ببینی اش، حالا چنان در دامِ دست و پاگیری جان می کنی که نه راه پس مانده نه راه پیش!
همه چیز سرجایش است هیچ چیز جا بجا نشده. از راه گرفته تا چاه از رودخانه تا دریا از شهر تا جنگل هزار بوی آشنای کهن بر تمامی جانم می نشیند.
دریا تکان نخورده است. همان است با همان ساحل همیشه سینه گسترده که موج موج بی قراری را در آغوش می گیرد و بوسه می چیند از لبانِ مستِ در خلسۀ من.
چه کار کنم؟
پیش چه کسی بروم؟
هزار اسم و رسم و نشانی به ذهنم می آید از برادر تا خواهر از کس تا کار از رفیق تا یار اما پیش کدام شان بروم بگویم که چه!؟ امده ام نه گذرنامه ای دارم! نه کارت ملی ای! نه امنیتی که بتوانم چیزی رو به راه کنم!
تازه از این گذشته نه سوغاتی آورده ام نه چیزی!؟
آخر نمی گویند که این همه سال چه جانی می کندی که حالا دست خالی آمده ای هیچ!، بی گذرنامه، بی شناسنامه، بی کارت ملی، بی یک پرونده حداقل بی مشکل! می خواهی چه کاری برایت بکنم!
هر کسی که می شناسم در ذهنم مرور می کنم .
پیش برادرم! نه او را پس از این همه سال می خواهم ببینم بگویم چه! کمکم کن!
پیش خواهر چه! به او چه بگویم!؟ نه چیزی برایش آورده ام نه حتی.....نه اصلا امکان ندارد!
نا گاه برق در چشمانم روشنای همه امید دنیا را زنده می کند. بروم پیش منصور او یک دریا مهربانی دارد رفیق سالهای هزار درد و داغ و بگیر و ببند است. می روم پیشش. نا گاه همه دنیا سرم آوار می شود. او را که تیرباران کرده اند! کجای کاری دیوانه جان!؟

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

نیایش نوروزیِ امسال من 1392- گیل آوایی


ای سرآغاز من، ای انجام من
ازتو، باتو باشد هر فرجام من
ای نشـــــــــانِ پرشکوهِ میهنم
ای همیشه همدل وُ جـان وُ تنم
ای تو آغـــــازِ شکفتن، زیستن
ای همه هستی به مهر آمیختن
ای نمادِ بودن وِ هستی وِ شور
ای شرارِ زندگی، مستی، سرور
ای که هر پندار پــــاکی را رهی
ای که هر پـــاکیِ پاکان را بِهی
ای که تو گفتار پـــاکم می دهی
ای زخود کردار پــــاکم می دهی
ای تو گرمی بخش شــور زندگی
ای که رقص آتش ات بـــــالندگی
ای به سرخی زردی ام رامی بری
ای زهر جشن وُ سروری برتری
ای همه سرخ وُ سفید وُ سبز من
ای به راهت هیمه سازم جان و تن
ای که سورَت سوریِ هر سال من
ای سرورت بخت من، اقبـــال من
ای که میراث نیـــــــــــــاکان منی
ای که زیبایی ایــــــــــــــران منی
بــــــا تو ام نوروز، جشن میهنم
از تو دارم هرچه از ایــــــــرانیَم
آمدی، خوش آمدی نــــوروزِ من
ای اهــــــوراییِ من، پیـــروز من

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۱

باز آمدن - گیل آوایی



بازآمدن دلهره ای ست کوهواره برشانه ها
آه
غربتی دیگر
خود دیگری
دیگری دیگرتر
چه غربت غریبی
در آن که همۀ سالهای غربت
بیتابی شمردی باز آمدن
برگورهای کدام یاد
باید خاطره چیدن
وقتی
خاکستری در باد تاب می خورد
چینهای به اخم
آینه هوار هشداری ست
که  رفت
همین!