یکی از بازی های خیال: بی
گذرنامه، بی کارت ملی! حالا چه کنم!؟
اصلا
اینطور نیست که حتی چه وقت آبِ خوش از
گلویم پایین برود بی آنکه دمارم در نیامده باشد.
همین
که آمدم نفس تازه کنم آه از نهادم در آمد که حالا چه کنم!؟
این همه این در و آن در زدن رسیدن به اینجایی که
خواب و آرام نداشتی ببینی اش، حالا چنان در دامِ دست و پاگیری جان می کنی که نه
راه پس مانده نه راه پیش!
همه
چیز سرجایش است هیچ چیز جا بجا نشده. از راه گرفته تا چاه از رودخانه تا دریا از
شهر تا جنگل هزار بوی آشنای کهن بر تمامی جانم می نشیند.
دریا
تکان نخورده است. همان است با همان ساحل همیشه سینه گسترده که موج موج بی قراری را
در آغوش می گیرد و بوسه می چیند از لبانِ مستِ در خلسۀ من.
چه
کار کنم؟
پیش
چه کسی بروم؟
هزار
اسم و رسم و نشانی به ذهنم می آید از برادر تا خواهر از کس تا کار از رفیق تا یار
اما پیش کدام شان بروم بگویم که چه!؟ امده ام نه گذرنامه ای دارم! نه کارت ملی ای!
نه امنیتی که بتوانم چیزی رو به راه کنم!
تازه
از این گذشته نه سوغاتی آورده ام نه چیزی!؟
آخر
نمی گویند که این همه سال چه جانی می کندی که حالا دست خالی آمده ای هیچ!، بی
گذرنامه، بی شناسنامه، بی کارت ملی، بی یک پرونده حداقل بی مشکل! می خواهی چه کاری
برایت بکنم!
هر
کسی که می شناسم در ذهنم مرور می کنم .
پیش
برادرم! نه او را پس از این همه سال می خواهم ببینم بگویم چه! کمکم کن!
پیش
خواهر چه! به او چه بگویم!؟ نه چیزی برایش آورده ام نه حتی.....نه اصلا امکان
ندارد!
نا
گاه برق در چشمانم روشنای همه امید دنیا را زنده می کند. بروم پیش منصور او یک
دریا مهربانی دارد رفیق سالهای هزار درد و داغ و بگیر و ببند است. می روم پیشش. نا
گاه همه دنیا سرم آوار می شود. او را که تیرباران کرده اند! کجای کاری دیوانه جان!؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر