جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۹۴

یادی از لطفی - گیل آوایی



یادی از لطفی
یکی از خوشبختی های لطفی این بود که هرچه بود و نبود را وا داد و دل به دریا زد و برگشت ایران! و برای مردم و با مردم زد و خواند و مُرد!
می گویم مُرد نه به معنای مردنی که نباشد و نیست بلکه از نزدیکترین دورِ به هزار باره مردنِ هر روز رها شد و خود را رساند به خاک، به مردم، به دیاری که هر لحظۀ غربت به هزار باره سفرش بود به آن مردم، به آن دیار، به آن خاک..... رفت و همانجا آخرین فریادهایش را زد و مُرد!
به همین سادگی!
چه خوشبخت بود لطفی!
می گویم خوشبخت بود برای این که هزار دلیل برای این حرفم هست. هزار دلیلی که به هزار زبان هزاران بار در این سالهای غربت گفتم و فریاد کردم و می کنم هنوز! و لطفی این بخت را داشت و آن میدانی که بتواند فریادش را بزند و با مردمش بگوید و بنوازد و بمیرد!
و مُرد!
و چقدر دلم همان مردن را حسرت می کشد! حسرت که با مردمم و در خاکم و در تمامِ تا مغزِ استخوانم آشنا بمیرم!
این را می نویسم چون باز باری دیگر، به هزار باره ای دیگر، با زخمه های لطفی خلوت کرده ام و بودنش، کوچ کردنش و غربت به هزاردردِ کمرشکنش و بازگشتنش به خاک را به هزار حس و فکر و یاد مرور می کنم و دل به هوای هزار حسِ زخمه هایش پرواز می دهم.
می دانی!؟
ما در این سالهای سیاه، این سالهای خون، این سالهای در به دری، این سالهای جنایت، جهل، سالهایی که برود و بر سر هیچ نسل دیگری از ما آوار نشود، خون گریستیم.
خون گریستیم از همۀ ناروایی هایی که بر سرمان آوار شد. بر سر ما و خاک ما آوار شد. بر سر ما و مردم ما آوار شد. سالهای تا مغز استخوان ما بیگانه و نا آشنا و نابجا و نا روا!
و لطفی را می گویم و لطفی را می بینم و لطفی را حس می کنم با همۀ آنچه که ....................
بگذریم................... نانوشته های مرا شما بخوانید!
 همین!

پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۴

ماحرمت این خاکیم

ماحرمت این خاکیم
گیل آوایی
اکتبر2011
این دشت
کوله ی کدام میراث بر دوش می کشد
که طوفان هزار فاجعه می رماند هنوز
آوازهای غم انگیزیست
خیل سواران در کوچ
کرانه به تاراج
تاخت زدن
باتو از کدام داغ بگویم
دردهای غریبی است
غریبانه نگاه مات
باران هزار آرزو می گیراند
آه
که این خاک را
ما به شهادت نشسته ایم
گلگونه های سیاووشان خاوران
ما
باری
حرمت این خاکیم رهگذر
شاید راهی زودگذر
یاد نماند ترا
شاید آوایی گم
چونان نای گم پرنده ای
در برگریزان این دیار
بازبگوید هوارِ ما
که ما
داغ هزار فاجعه ی خاک بردوش کشیده ایم
دلم بیتاب سربداریست
شعله کشان ِجنگل ِ مشتهای به خشم
دردی هنوز
سوگواره های دشت می سراید
وای اگر حرمت خویش ببازد خاک
وای اگر رهگذری دست بر نیارد
هوی اینهمه فریاد
کوله ی هماره دشت است انتظار
هر روز مرگ
هر روز زندگی
پاندول واره ی بیتاب
طوفانی دیگر
یا انتحاری
به میراث خاک
2
مشتی اگر بیافشانی
تنها دستهای به یاری هم
خرمن آوازهای شاد
رنگین کمان بودنمان حک می کند
بر آسمان بی آفتابِ خاک
تو
من
ماییم باز
هوار بودن این جاری
تلاطم خوابهای پریشان
از چه هیمه ی دعوایی
که نه از ماست
نه با ماست
برماست
برما
ضجه های نهفته ی بیغوله ها
شهر می آشوباند هنوز
دارها به زبان دیگری می گویند
چارپایه جنبان گزمه خو
کابوس می هراسد
زین دارهای به لبخند
شاهدانند سرکشان سربدار
جنگل بیتابانه می سراید هنوز
از چه سر در گریبان بی مشت
آی
حرمت این خاکیم
رهواره های هماره ی بودن
تاریخ از گرده ی ما گذشته است
سر در خاک
سر به دار
سرو سرو سبز
سبزانه سرودن ِاین آواز
باز
وقت است وقت
بخوانیم
زندگی

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۴

با تو ام اما به خود می گویم از تنهایی ام - گیل آوایی



با تو ام اما به خود می گویم از تنهایی ام
چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۹ اوت ۲۰۱۵
.
با تو ام اما به خود می گویم از تنهایی ام
بین کجا شد کارِ ما زآن شور وُ آن شیدایی ام

روزگارِ ما چنین شد با هم اما بی همیم
ای دریغا زآن همه پروا وُ بی پروایی ام

اشک شوقم بود لختی با تو باشم، ای دریغ
تو نبودی، نه نبودی همرۀ سودایی ام

تشنه ات بودم، بسانِ خاکِ بی باران دشت
عاشقت بودم چه خشکاندی دلِ دریایی ام

مستم اکنون در پناه باده می گویم چه سود
می ندانی، نه ندانی!، مستیِ تنهایی ام

مانده از دیوانگیهایم، چنانم باز لیک
آتشی سوزنده مانم زاین دلِ سودایی ام
(آتشی سوزنده مانم گرچه خاکی، خاکی ام!)

با همه اندوه، شورم، سرکشم، هستم چنان،
کز هوار خویش ماتم شوردشت[1] آوایی ام

حرمتِ تو نه!، که دل دادن مرا شد کارزار
گرچه مستی می دهد دیوانه دل رسوایی ام!
 ( با همه اندوه، شورم، شعرِ گیل آوایی ام)
 .


[1] اشاره موسیقیایی ست.

سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۴

ایستگاه مرکزی قطار اوترختUtrecht هلند - گیل آوایی



ایستگاه مرکزی قطار اوترختUtrecht هلند
گیل آوایی
24اگوست  2015/  2شهریور1394
روزهای گرمی را پشت سر گذاشته ام. امروز  هم بهتر از روزهای پیشین نیست. تنهایی ام بهم خورده است.  خسته شده ام. می خواهم به تنهایی ام برگردم اما نمی شود نه اینکه نمی شود بلکه نمی توانم. دل کندن از همدلی ها و مهربانیهایی که با من قسمت شده است، بیشتر از آن وسوسه ام می دارد که بخواهم به تنهایی ام فکر کنم. فکرِ به تنهایی را کناری می نهم. محلش نمی گذارم. تنهایی را آویزان می کنم به همان حسِ غربتی که دیگر حتی غربتش نمی توان گفت. آن هم وقتی که می بینی یارانت در دیار، غریب تر از تُوی در دیارِ غربتند. این  حرفها را کنار می گذارم. نمی خواهم به غربت فکر کنم. از فکر کردن به آن هم خسته شده ام. حسِ آشکار و نهان آن را هم در حاشیه حسهای خوب می گذارم. آن همه زیر سبیلی رد کردن را تن داده ام این هم رویش! به کجای این زمانه و روزگارِ بی همه چیز برمی خورد!. وقتی روزگار می گویم >>> ادامه>>>