شبهای مهتابی
ستاره می شمارم
از یک تا مرز دیوانگی
تا گم شدن
تا آوار
تا بغضِ یک وطن هوار.
شمار گم می کنم
آن گاه خیره مستم مست
با یک آسمان بازیگوش
در سوسو بارانِ انبوه
تخته سیاهی گویی به نامها
و آواهای هم آواز:
آقا من!
آقا من!
آقا من!
دیوانه پرنده ای
پر می کشد هراسان
گویی به فریادی نابگاه
همه چیز را پاک می کند.
وای
شبهای مهتابی
شبهای مهتابی
شبهای مهتابی!
2
حیرانیِ مرا می شمارد
عریانی درخت
خلوتِ خیابان
رنگ رنگِ برگ
عابری قلاده به دست
تنهایی اش را به خاکستریِ دلگیر می دهد
سگی حوصله می کارد
گاه به گاه
این جا آن جا
خیابان دراز دراز
شاخه های بی برگ
عریانی درخت هوار می زنند.
نگاهی می پاید گم به هزار راه!
سکوت قسمت می کند؛
عابری
با سگش!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر