وطن عشقی ست در کوله ی هماره ات
که باز می کنی
هر از گاهی
به آهی!
مرور می کنی یک عمر را
یک لحظه
همان لحظه
و آنگاه حیران وا می مانی
به صدایی نا آشنا
He he lekker weer zeg[1]!
بخودت می آیی
به نیمه ای جامانده
لبخندی به لب که لبخندت نیست:
Ja toch! Het is prachtig[2]!
پاره ی جامانده ات
گم می شود گویی
و می مانی در هوایی که هوایت نیست بمانی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر