سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۶

مجید فلاح زاده هم رفت. - گیل آوایی



تئاتر ایران سوگوار است.

تئاتر ایران در تبعید یکی از فرهیختگان خود را از دست داد.

مجید فلاح زاده هم رفت.

مجید را اول بار زمستان 1993در شهر اوترخت دیدم. زمانی که در کمپ پناهندگی بودم. دوستانم در بلژیک پیشنهاد کرده بودند گروه تئاتری از آلمان  را می توانند دعوت کنند و برای پناهندگان بطور رایگان برنامه ی تئاتر اجرا کنند اگر می توانستم شرایط و امکانات لازم در کمپ را فراهم می کردم. چنین هم کردم و مجید با یارانش به کمپ پناهنگی ما در شهر اوترخت آمد. برنامه ای که تدارک دیده بودند در دو بخش، بخشی برای بزرگسالان و بخشی هم برای کودکان، بود.

در کمپ پناهندگی، یک کلیسا  با صحنِ وسیعی بود که برای اجرای تئاتر آماده کرده بودم. صحنه آرایی هم بنا به ایده ی مجید چنان نبود که هزینه ای برای ما می داشت بلکه فقط صندلی هایی بشکل دایره چیدیم و تماشا گران بخشی از خودِ همان اجرا محسوب می شدند. گروه نقش آفرینان تئاتر هم در میانه ی دایره به اجرا نمایش می پرداختند. در این اجرا برای بزرگسالان، مجید با همسرش بهرخ جانِ حسین بابایی و شاپور جان سلیمی بود و چند نفری که یادم نیست.  و بخش دیگر برای کودکان هم توسط شاپور جان سلیمی با همسرش بود با صحنه آرایی ای که در واقع تنها چیزی که باید می داشتیم یک نردبان بود!( همه شان یعنی مجید بهرخ شاپور، برای پرهیز از تحمیل هزینه  یا گران شدنِ تدارک برنامه برای ما، سعی کرده بودند که با کمترین امکان، برنامه را اجرا کنند که کردند هم.)

برای اقامت به عبارتی خواب هم یک سالن بزرگ آماده کرده بودم با وسایل خواب، اما در همین بخش هم دوستان و کسانی که خودم برای بودنِ در آن جمع از میان پناهندگانِ متقاضی برگزیده بودم، برنامه ای محفلی برپا شد که در  آن شاید برجسته ترین یاد این باشد که دخترکم در آن وقتِ گذشته از شب، روی پای بهرخ جان خوابیده بود و شگفتی از آن که در چهره بهرخ بود و صد البته روزگارِ ما در کمپ پناهندگی!

همه ی تدارکات با کمک و یاری ایرانیانِ پناهنده در کمپ و صد البته بانوی مهربانی بنام سونیا که یکی از کارکنان کمپ بود، صورت گرفت. از من خواسته شده بود که سرود ملی ایران خوانده نشود و من ظاهراً پذیرفته بودم اما با دوستان پناهنده هماهنگ کرده بودم که با نشانه ای از من پس از سخنِ کوتاه برای گشایش برنامه، سرودِ "ای ایران" را بخوانند که خواندند و پای پیامدهای پس از آن نیز ماندم. و یکی از پیامدهای آن که هنوز هم با من است، اشاره ی همان بانوی مهربان یعنی سونیا بود که گفت سرود ملی ات را تحت حمایت پرچم هلند خواندید!( رُمان "همه هیچ " را که نوشتم، قهرمان آن به نام همین " سونیا" بود اما بعد آن را به اسم سیندی تغییر دادم).

مجید را چند بار دیگر دیدم. یکی اش در برنامه ی فرهنگی در بروکسل بود که مثل همیشه به همت و تلاش دوستم انور سازماندهی شده بود. یادی که از آن برنامه با من است، عرق خوردنهای در حین برنامه بود که مجید، ایرج، احمد و من مستِ مست می گفتیم و می خندیدیم و عرق هم از غیب! می رسید که دوستِ مشترکمان یعنی ایرج، ترتیب می داد.

مجید را بار دیگر در برنامه بزرگداشت شاملو در کلن دیدم. مقاله ای نوشته بود در باره شاملو و شعرهایش که بسیار واقعگرایانه و به باور من شجاعانه نوشته بود. نقدی بسیار محکم و مستدل.

مجید مقاله را کپی کرده بود و هر نسخه را مانند پخشِ اعلامیه به حاضرانِ در برنامه می داد. تصویری که از این کارِ مجید در ذهن من است کارِ مجید برایم مانند زمانی بود که در ایران اعلامیه پخش می کردیم. همین کارِ مجید هم گویی اجرای یک تئاتر بود. نویسنده بازیگر کارگردان تئاتر ما در قالب جوانی که اعلامیه سیاسی پخش می کند میان مردم می رفت و به هر کس یک اعلامیه می داد. برخورد فروتنانه ی مجید هنگام که با هر کس برخورد می کرد، برایم بیشتر دیدنی بود.

آخرین برخوردم با مجید، در کلن بود. هنگامی که ایرانیان آن شهر تظاهرات اعتراضی راه انداخته بودند. کنار کلیسای معروف کلن و نزدیک ایستگاه قطار کلن بود. مجید با همان فروتنی و مهربانی اش آمده بود. آخرین دیدارم با مجید در همین تظاهرات بود.

دو کتاب از مجید، یکی "هفت نمایشنامه" و دیگری" نمایش و نمایشنامه نویسی در اتحاد شوری"، در قفسه ی کتابهایم هست که با دیدن آنها، هر بار، یادِ مجید برایم تداعی می شود.

و دریغا مجید هم رفت.

تئاتر ایران در تبعید باید بیشتر سوگوار باشد. تئاتر ایران در تبعید باید جای خالی مجید را بیشتر از هر کسی حس کند با یادگاری که از مجید مانده است[1] در آن تئاتر آرکاداش و فستیوال سالانه ی تئاتر که خود یک حرکت بسیار مهم در تئاتر ما ایرانیانِ بویژه در تبعید است.

تئاتر ایران باید سوگوار باشد که یکی از براستی آگاهان تئاتر ایران را از دست داده است. و اما دوستانش نمی دانم، ولی حسی دارم از این که انگار در نوبت ایستاده ایم هر یک به نوعی منتظر، قطار برسد و سوارش شویم.

در یکی از ترجمه هایم جمله ای همیشه بیاد دارم که می گوید: همه ی ما یک مرگ بدهکاریم، استثنائی وجود ندارد.

همیشه برایم مشکل بوده است شاید مشکل ترین حتی! و آن تسلیت گفتن است. تسلیت گفتن انگار غم را دوباره زنده می کند. اندوه را بیشتر می کند. سوگواری را تازه می کند. آدم را دوباره به سوگ می برد.

نمی دانم شاید همراهی باشد. شاید تسکین دهنده باشد شاید..... اصلاً هر چه هست باشد اما دلم گرفته است. غمگینم. این بار شاید رفتنِ مجید بهانه شده باشد اما سنگین ترین و غم انگیزتر، حسِ غربتی ست که در آن یکی پس از دیگری دور از خاک مادری می رویم. رفتنی که همچون غربتِ ما غریبانه است. نمی دانم چه می توانیم بکنیم تا در زنده بودن بیشتر با هم، کنار هم، بیاد هم باشیم اما اینطور بودن حس می کنم چنگی به  دل نمی زند. نبودنِ با هم بر بودنِ باهم سایه ی دلگیری انداخته است.

بهرخ جان بابایی را اما نمی  دانم چه می توانم بگویم جز اینکه می بوسمش و در اندوهش سهیمم.



همین



گیل آوایی
یکشنبه، 25 تیر ماه 1396 / 16-07-2017







[1] فستیوال سالانه ی تئاتر ایرانی در کلن

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر