سه
وُ ده دقیقه یا دو وُ ربع!
داستان
کوتاه
گیل
آوایی
اتاقم
در روشنای شمعی ست که رقص شعله اش را زُل
زده ام. سایه روشنی از آن در پنجره ای که مرا به گستره ی انبوهی از شبحِ شب می
کشاند، واتاب می شود. به سکوت شب دل داده ام. کتابی نیمه باز به بی حوصلگی ام شکلک
در می آورد. کنارش می نهم. حس می کنم خستگیِ دنیا در من است.
چشمم
سیاهی می رود. پلکهای چشمم به اختیار من نیستند. بزور چشم باز می کنم. آن سوی
پنجره خبری نیست. هیچ چیز نمی بینم. شب را نمی بینم. واتاب روشنای این سوی پنجره
را می بینم و نمی بینم هم. نگاهم مانند
شیشه ی ماتی شده که هر لحظه محو وُ محوتر می شود.
چقدر
گذشته است دستم نیست. شمع خاموش شده است. آنسوی پنجره با این سوی پنجره یکسان است.
هیچ جا را نمی بینم. اگر این خواب لعنتی نبود هنوز بیدار نمی شدم! خوابِ نابجایی
بود. بیدارم کرد.
خوابی
که بیدارم کرد! می بینی!؟ اما چه وقت خوابم برده بود!؟ به ساعت دیواری نگاه می
کنم. عقربه هایش معلوم نیست. نمی دانم ساعت چه است. چقدر خوابیدم!؟ خوابِ لعنتی.
چه وقتِ خواب دیدن بود!؟ انگار از پله ای بالابلند در یک ساختمان قدیمی پایین می
آمدم. ساختمانی که مثل یک شبح در انبوه
سیاهی، شب می پایید. نگهبان تاریکی بود. تاریکِ تاریک که تهِ دل را خالی می کرد. و
من داشتم ازپله ها، دو تا یکی، پایین می آمدم. هنوز به سرسرا نرسیده بودم. باید به
زیر زمین می رفتم. پله ها تا زیر زمین ادامه داشتند. زیر زمینی که یک راهروی بزرگِ
دراز داشت. درازایی که آخرش را نمی دیدم. ناگهان یک گروه جوانک را دیدم که بسوی من
می آمدند. خوب دقت کردم. دیدم روی بازویشان نشانهای سیاهی بسته اند. منظم و محکم و
مصمم می آمدند. دقت کردم دیدم بطرف من می آمدند.
یکی
شان داد زد: همین است. همین خارجی!
بخودم
نگاه کردم. به دُور وُ برِ خودم چشم گرداندم. هیچ کس غیر از من نبود. به من اشاره
می کردند.
بطرف
من می آمدند. یک لحظه بخودم نهیب زدم:
-
فرار کن! برای چه مثل ماست مانده ای.
در
راهروی درازی که انتهایش را نمی دیدم، دویدم. به من نزدیک شدند. دو طرف راهرو نرده
هایی قرار داشتند که پشت نرده ها را نمی دیدم. دست بردم یکی اش را گرفتم. مانند در
باز شد. داخلش رفتم. نرده را محکم بهم زدم. مانند در بسته شد. گروه جوانک پشت نرده
ها ایستادند. فکر می کردند. ناگهان یکی از آنها یک دسته روزنامه و کتاب آورد. دسته
دسته درست کرده مانند مشعل دست خودشان گرفتند. یکی از آنها که انگار بیرحمیِ کورِ
همه ی دنیا در او بود! با خشم هولناکی هوار زد. دسته های روزنامه و کتاب را آتش زدند.
ازلای نرده ها به داخل انداختند. وحشتم گرفت که در آتش می سوختم. فریاد زدم:
کمک.............کمک......
من
با وحشت فریاد می زدم کمک و گروه جوانک
ادای مرا در می آوردند. می خندیدند و با
هم می گفتند:
کو.....مک.....کو....مک......
نمی
دانستم چه کنم. بی اختیار داد می زدم:
کمک....کمک......
هیچ
کس نبود. شب بود. سیاهی بود. سکوتِ گورستانی بود. سکوتی که در آن فریاد کمک
خواستنم هوار می شد. به شبحِ سیاهِ ساختمانِ در انبوهِ تاریکیِ شب می خورد و بخودم
بر می گشت. واتاب غریبی بود. فریادم بود بی فریادرسی. رسیده بودم به لحظه ای که رو
در روییِ ناگزیر بود با هرچه که پیش می آمد. نمی ترسیدم. لجم گرفته بود. لجم گرفته
بود که جوجه هیولاهای مرگ به فریاد من می خندیدند. حسِ عجیبی بود در من، وقتی که
میان خندۀ آنها فکر می کردم چرا می خندند!؟
بخودم
نگاه کردم. به فریاد زدنهایم. ناگاه نهیب زدم بخودم: چرا فارسی داد می زنی مرد!؟
اینجا کسی زبانت را نمی فهمد!
آنها
می خندیدند و من نگاهشان می کردم. میان راهرویی که انتهایش را نمی دیدم، جلویشان
ایستاده بودم. دیگر نه فریاد می زدم و نه می ترسیدم. جوانکهای مرگ، گروهِ دلقکهایی
می نمودند در نگاهِ من که خنده هاشان انگار برای خنداندن من بود یا شاید هراس
باختنهای اداهاشان.
درونِ
من وحشت بود. درون من ترس بود. وحشتی که کسی نمی دید. ترسی که کسی حس نمی کرد. و
من داشتم بخودم می گفتم که چرا فارسی داد می زدم کمک!؟ همین لحظه بود که دسته های
روزنامه و کتاب با شعله های آتش به داخل
نرده ها پرتاب شدند. شعله های آتش زبانه می کشید. زبانه های آتش به من رسیده و
نرسیده، از وحشت بیدار می شوم. حیران می مانم. قلبم تند تند می زند. خیس عرق می
شوم. نه شب، آن شب است!، نه آتشی در کار است و نه من می سوزم اما یادم می آید که
ادای مرا در می آوردند و من فارسی داد می زدم کمک، خنده ام می گیرد. می خندم. شمع
خاموش شده است. ساعت در سایه روشنای شبانه دیده می شود و دیده نمی شود هم. به
عقربه های ساعت دقت می کنم. کدامش دقیقه، کدامش ساعت شمار است! بخودم می گویم:
چه
فرق می کند!؟ سه و ده دقیقه است یا دو وُ ربع!
همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر