یکی
از دوستانِ همپیالۀ سالهایم!، زنگ زد. گپهای تو چطوری من چطوری تمام شد. حس کردم برای
حرف زدن زنگ زده است. گفتم:
- خوب از این حرفهای زورکی
بگذریم، صدای تو نشان از چیزی دارد که نمی دانم. پیش از آن که[1].............
نگذاشت
ادامه دهم. با حالتی پوزخند مانند گفت:
- در
اشک غرقه شوم.....چیزی بگو!، هرچه که باشد!
گفتم:
- خوب
اشک پشک را وا بده! بگو چطوری!؟
نه
گذاشت نه برداشت گفت:
- گاهی
گفتنِ از درد، از خودِ درد، دردناکتر است!
لحظه
ای سکوت کردم. بی مقدمه، بی ربط وُ بی معطلی، و صدالبته با لحنی که از آن حال
در بیاید، خواندم:
کلاچو
کشکرت خنده بترکست!
نگذاشت
ادامه بدهم گفت:
خوب
بلدی موضوع عوض کنی!؟
پرسیدم:
- معنی
اش را می دانی؟
خندید.
گفتم:
- معنی
اش این است که " سرِ کوهی رفتم، پایم لیز خورد، کلاغ و زاغی از خنده روده بُر
شدند!
باز
هم خندید!
گفتم:
- رفیق
جان وقتی از دردی نمی شود حرف زد، بایگانیَش کن! بگذار با زمان یا حل شود، یا
فراموش شود یا اصلاً همانی نباشد که بود!
.
حالا
من نه!، شما!؟ خوب! اینطور نیست!؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر