یکشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۷

آه این عطسۀ لعنتی! آخر کارش را کرد!!!! - گیل آوایی




بلند شدم. به آشپزخانه رفتم. در فنجانم قهوه ریختم. داشتم به اتاق کارم بر می گشتم. حس کردم عطسه ام گرفته است. خودم را نگه داشتم تا فنجان قهوه را روی میزم بگذارم بعد عطسه را چانه ببندم. انگار من و قهوه و عطسه با هم زورآزمایی می کردیم. چنان زورآزمایی که یا این طرف یا آن طرف! درست مثل صحنۀ آخر فیلم وسترن " خوب بد زشت!!!" سه نفر در پهنه ای دایره ای شکل که هر سه نفر چهارچشمی مواظب هم بودند تا کدامشان حساب دو تای دیگر را برسد. من و قهوه و عطسۀ لعنتی! شده بودیم همان خوب بد زشت!!!! تا که به  کنار میز کارم رسیدم. داشتم فنجان را روی میز می گذاشتم که عطسه زورش چربید و شلیک کرد!(منفجر شد!)
همه چیز بهم ریخت. هرچیز که روی میز بود قهوه ای شد! حتی لپ تاپم که تا حالا دو صفحه کلیدش را عوض کرده ام! و سالاسال قهوه نمی نوشید! مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد! قهوه را سر می کشید! و قهوۀ بامدادیم کوفتم شد! نزدیک بود به زمین و  زمان چندتا  از آن چارپادریها بار کنم!. عصبانی شدم. دلم می خواست همه چیز را از اتاق به بیرون پرت کنم. یک لحظه بخودم آمدم گفتم:
همه چیز بیرون انداختن جز خودت!؟
اگر  خرابکاریِ خودم نبود! چیزی بهم می ریخت!؟
بخودم آرامش دادم. گفتم اول همه خرابکاریها را پاک کن! همه چیز را تمیز کن! دوباره از اول شروع کن! روز از نو قهوه از نو!!!!
لپ تاپ شد ماه! میز کارم از تمیزی برق می زد! کیسۀ توتون دلبری می کرد! میز کارم شده بود زیبارویی که غمزه می فروخت!
اما با همۀ خوش بحالی ای که همه چیز تر و تمیز و رو براه شده و نازِ قهوۀ تازه دل می برد! باز انگار یک جور با هر خوش به حالی ای می گفتم: عطسۀ لعنتی!!!!

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۷

نجواهای بامدادیِ خودم با خودم !


مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
 .
یکی از عادتهایی که هم خوش به حالم می کند و هم کلافه می شوم از آن، این است که از خواب بیدار می شوم و  هنوز دست و صورت نشسته ام، بی آن که حواسم باشد شعری آوازی ترانه ای با خودم زمزمه می کنم و وقتی بخودم می آیم طوری که به خودم نهیب بزنم چه می خوانی این وقت صبح!؟ سعی می کنم از نجوای خودم با خودم دست بردارم اما ماجرای  نرود میخ آهین برسنگ! است منِ من با من!
امروز صبح هم تکرار می کردم " ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند!" آنقدر تکرار کردم تا صبحانه پبحانه خورده و پیپ گیرانده و داشتم فکر می کردم این از کجا به جانم افتاده! و صد البته باز زبان مادری کارش کرده بود و زیر و بمِ ادای واژه ها به فارسی را بهم می ریخت و گیر دادم به اینکه مَستوری باید باشد نه مُستوری!!!! رفتم سراغ تمام غزلِ حافظ جان و باز خواندمش! در نظر بازی ما بی خبران حیرانند!!!! و رسیدم به "ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند"!!!!
حالا شما مُستوری بخوانید و مُستوری هم!!!! ببینید به کجا می رسید! من که با هر دوتا خوش به حالم شده! یعنی هم مُستوری و هم مستوری!
البته حافظ جان جانان مَستوری باید گفته باشد! و اگر گیلک بود شاید مُستوری را قاطی می کرد!!!
همه غزل را با شما قسمت می کنم اما آن مصرع از این غزل را خود دانید!!!!

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

یکشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۷

پیشگفتاری برای " به همین سادگی" طرح هایی برای نمایش - گیل آوایی


به همین سادگی، طرحهایی برای نمایش
اثر: گیل آوایی
تاریخ: اکتبر2016/ مهر 1395- هلند
یک اشاره:
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
                                                حافظ
پیش از هرچیز بگویم که نوشتن در این سالها یکی از گریزهای ناگزیر برایم بوده است. گریزهایی که می شود آن را  به نوعی یک مفَر دانست تا روزگار بدتر از زهرِ کنون را تاب آورم.  اصلاً هم به گزینۀ از پیش برایم مطرح نبوده است بلکه حسِ آن  مرا به نوشتن کشانده و می کشاند هنوز. گاه شعر گاه داستان  گاه ترجمه و گاهی هم همچون پرده نمایشی در نگاه من جان می گیرد و وقتی می نویسمش انگار آدم نفس گرفته ای بوده ام که به یکباره نفس تازه می کنم. مانند کسی که راه رفتن را می خواهد از به راه افتادنش بیاموزد. در حین کار فراوان پیش آمده است که به نکته ای تازه برخورده ام که هیچ از آن نمی دانسته ام. بارها شده که بخاطر یک واژه دو روز نوشتنش روی دستم مانده و دنبالش گشته ام. هیچ قالب یا فرم یا پیش درامدهای لازم برای نوشتن را هم نه در نظر داشته ام و نه خواسته ام حتی!، اما دل به دریا زده با قلم، یک رابطه ای عمیق و صمیمی برقرار کرده ام که اگر بگویم بهترین مونسِ این سالهایم بوده است، پُر بی راه نگفته ام.
نمی دانم کجا اما جایی از همین کارها نوشته ام که دنبال هیچ اتیکت، عنوان، اسم و رسم و چه می دانم اعتباری از این راه یا از این کار نبوده ام. نوشته ام و می نویسم هنوز، با نوشتن احساس می کنم هستم! و با همین نوشتنهاست که این سالها را تا به اینجا تاب آورده ام. هنگامی که به پشت سر نگاه می کنم حجم کارها را با یک ناباوری ای می نگرم اینکه چقدر چانه زده ام!؟
فراوان بوده که شب تا صبح نشسته و نوشته ام یعنی نه اینکه خواسته باشم برای نوشتن بیدار بمانم بلکه به هنگام نوشتن در حالتی بوده ام که آمادگی داشته ام بنویسم و نوشتم هم. در انتشار کارها بسیارپیش آمده که شتابزده عمل کرده ام. شوق آمیخته به شتابزدگی هم در پایان هر کار، سبب شده است از دقت و کیفیت کار کاسته شود. البته به نسبت حجم زیاد کارها، نسبت اشتباه هم زیاد است.
نمی دانم چرا یادِ یک دیالوگ سینمایی افتادم که بین دو سرخپوست، یکی پسر که جانشین پدر، رئیس قبیله" شده بود و با پدرش مشورت میکرد. پسر می گوید خودت به من گفتی که مرد خوب است در میدان نبرد کشته شود تا پیرانه سری زانو زده بمیرد، و پدر با پوزخندی می گوید پسرم نتیجۀ آن حرفها، زخمهایی ست که اینک بر پیکر من است!
در نوشتن هم شاید چنین باشد که شور و شوقِ آغازین با گذشت زمان و فروکش کردن آن ویرهای آغاز راه، جای پایش را بر فکر و جان آدمی بگذارد و برسد به نقطه ای که پوزخندی به آن تب و تابها بزند!
اصولاً شاید ماجرای هر به راه افتاده ای ست که هر چه پیش می رود بیشتر به پیچ و خم  راه آشنا می شود. اگر ترس از
اشتباه باشد هیچ کاری نمی شود کرد!
به هر روی یکی از گریزهایی که در بالا گفته ام، حال و هوای نمایشی ست که حس آن بجانم افتاده و نشستم و نوشتمش. پیشتر یعنی سال 2009 پنج طرح برای نمایش منتشر کردم و دو طرح دیگر برای نمایش نوشتم که تازه ترین آن را اگر چه شتابزده اما همین چند روز پیش تمام کرده ام. تمامش کردم چون دلم نمی آمد آن همه را همینطور در بایگانی فراموش کنم یا از بین برود. اگر چه حس و تبِ این طرحِ نمایش هنوز در من است. اول داستان بلندی از یک ماجرایی نوشتم اما کنارش گذاشتم یعنی ارضائم نمی کرد. حسِ نوشتن آن هم از یک خبر در جانم دوید. خبر هم ماجرای فرزند فروشی ست که این سالها در کشور ما هم رواج یافته است مانند بسیاری دردهای دیگر اجتماعی که دست آورد حاکمیت شوم جمهوری اسلامی است. قسمتی از همین داستان "فرزند فروشی" را پایانبخش این طرح نمایشی کرده ام. هر چه هست دو طرح نمایشی را همراه با پنج طرحِ منتشرشدۀ پیشین یک جا در این مجموعه گذاشته ام. امیدوارم مورد استفاده قرار بگیرد.

با مهر
گیل آوایی
اکتبر2016/ مهر 1395- هلند
.

چهارشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۷

داستان: آوازِ زنِ همسایه - گیل آوایی


آوازِ زنِ همسایه
گیل آوایی
آدینه ۱۷ فروردين ۱۳۹۷ - ۶ آپريل ۲۰۱۸

ریکاردو[1] آمده بود. زمانِ زیادی از آشنایی او با من نگذشته بود اما طوری برخورد می کرد که انگار سالها مرا می شناخت. هم خوشم می آمد هم دچار تردید می شدم این که نکند چیزی اش باشد اما هر چه بیشتر می گذشت خیالم راحت تر می شد. دومین بار یا سومین بار بود که با هم آبجو می نوشیدیم. چهره اش گر گرفته و نگاهش یک محبت گم شده را داشت. دست روی قلبش  می گذاشت، می گفت: آدم خوبی هستی. تو همیشه در قلب من خواهی بود.
پدرش یهودی بود مادرش ایتالیایی. پدرش را از کوچکی ندیده بود و با خشم از او یاد می کرد. می گفت مرد زنباره ای بود. همه را گذاشته بود و رفته بود و مادرش او را بزرگ کرده بود. از پدر خاطره ای نداشت یا اگر داشت خوش نداشت اما مادرش ماجرای دیگری بود و همۀ یادهای مانده در دلش از مادر بود که برایش انگار له له می زد. غم غریبی در نگاهش بود. غمی که از آن دلم می گرفت. جوانِ عجیبی بود. کنار پنجره دستها روی طاقچه به بیرون خیره می شدیم. رقص شاخ و برگ درختان را دل می دادیم و پرواز هر از گاهی پرندگان. و گاه چنان سراپا گوش می شدیم که گویی هر دو به یک آواز در سکوتِ ملانکولی مان دل می دادیم. بارها برایم گفته بود و باز تکرار می کرد. حرفهایش اگر چه تکراری بود اما هر بار طوری می گفت که انگار اولین بار میگفت. من هم گوش میدادم. حس می کردم دوست داشت برایم بگوید.انگار سالها بود که این حرفها را در سینه اش نگه داشته بود. کنار همین پنجره بود. همین اتاقم. همین خیابانِ روبروی خانه ام و همین درختانی که سالهای سال است چشم انداز مرا هر فصل نقشی دیگر می زند و لانۀ زاغی بر فراز آن که گاهانِ طوفانی به آن همیشه با نگرانی خیره شده ام.
و کنار همین پنجره و خیابان و درخت و زاغی، بود که اول بار شنیدمش. همسایه ام را می گویم. همسایه ای که به صدایش خو کرده بودم.هنگامی هم که شروع می کرد، باید کاملاً سکوت می کردی و شش دانگِ حواست به آن می بود. و اینطور هم که گوش می کردی، مثل تلخی عرقی می نمود که مستی اش آرام آرام در جانت می نشست. خلوت خودش را داشت یا دل به یاد و خیالی می داد، یا دلشدنهای سالهای دورش را دوره می کرد، یا  دلتنگیهایش را، معلوم نبود اما هرچه بود غروبها کارش بود. می نشست و گیسوی تنهاییش را  شانه می کرد.
آواز می خواند. هر روز غروب آرام آرام صدایش می آمد. نجوایی که بسختی می شد شنید و کم کم اوج می گرفت. اوج گرفتنی که انگار با خنکای غروب می آمد و تا تاریکای شب ادامه می یافت. مانند این بود که از فاصله ای دور صدای جریان آب رودخانه ای می شنیدی و هر چه نزدیک تر می شدی، صدای آب بیشتر و بیشتر می شد تا وقتی که می رسیدی به کنارۀ رود و می شدی بخشی از رود و آب و جاری آرامی که دل می دادی به آن و دور می شدی از هر تب و تابی که در تو بود.
زیباترین صدای آواز بود. دلنشین!، مانند نسیمی که بر جانِ گُر گرفتۀ آدم بِوَزَد. آوازی که بخشی از حال و هوای من شده بود هنگام گرگ و میش غروبی که یک سوی آسمان مانند گسترۀ آتشینی می شد که همۀ چشم انداز سرخِ نگاهت را می گیراند.
کارم شده بود. یک جور عادت، یک جور اعتیاد، یک جور که اگر نمی شد انگار یک پای زنده بودن و نفس کشیدن،  یک جور که اگر نبود گُم شده، معلق مانده گردِ چیزی دایره وار چرخ زدن، چیزی مثل مرکز ثقل من، چیزی که به سرِ آن بسته بوده باشم و به ناکجای ناپیدای هزار مشغله پرتاب نشده باشم. چیزی که اگر نبود انگار همه چیزم را لنگ می کرد.
صدایش که می آمد، پنجره اتاق را باز می کردم. دل به خنکای نسیم می دادم وُ چشم انداز آسمانی که گویی دنیا را به آتش کشیده باشد. پیاله  ای خوش بحالانه جرعه جرعه به نجوایش می نوشیدم وُ دل به آوازش می دادم. همیشه هم وقتی از وقتهای این چنینی بود، می خواند. بهار شروع می شد و تا آخرهای برگریزان، ادامه می یافت. بعد غیبش می زد. خبری از خودش نبود. از آوازش نبود. از بودنش در آن خانه نبود. نمی شنیدمش. و می ماندم تا باز با بهار بیاید و زمستان نیامده برود.
او را نمی شناختم. نمی دانم که بود. کجایی بود. چه می کرد. چه نمی کرد. آوازش اما ماجرای دیگری بود با من. صدایش. آه صدایش. دنیایی بود. یعنی دنیای من بود شاید. هر جا که بودم گرگ و میش غروب می آمدم کنار پنجره. پنجره را باز می کردم و دل به صدای دلنشینش می دادم. صدایی که گاه مرهم هر چه نارواییِ این روزگارِ بی همه چیز بود.
نمی دانم چرا حتی یک بار هم نشده بود بخواهم بشناسمش...>> ادامه>>>>


[1] Riccardo

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۷

آوازهای اپرای دون جئووانی اثر ولفگانگ آمادیوس موتزارت - ترجمه فارسی: گیل آوایی


آوازهای اپرای دون جئووانی
اثر ولفگانگ آمادیوس موتزارت
ترجمه فارسی: گیل آوایی
یک اشاره:
گفتن از موسیقی، کاری سترگ و دشوار است که نیاز به آگاهیهای گسترده و ژرف از این زیباترین نمادِ هستی دارد.  و من در صادقانه ترین بیان آن باید بگویم هیچ نمی دانم و هر چه می کوشم ناشی از عشقِ من به موسیقی ست.
یادم است سالها پیش( 1994-1995) تصمیم گرفته بودم هر چه که در رابطه با موسیقی ایران در کتابخانۀ شهر لاهه هلند بود جمع آوری و به فارسی ترجمه کنم. این کار را بیش از شش ماه ادامه دادم و رسیدم به مرحله ای که نیاز به منابع ایرانی داشتم تا آنچه که ترجمه کرده بودم را کاملتر کنم. کتابهایی که سفارش داده بودم یکی از آنها رساله ای بود که در مورد موسیقی نوشته شده بود. با خواندنِ آن، هر چه که جمع آوری کرده و دستنویس کرده بودم، نه تنها ناچیز که بیهوده بنظرم رسید و کنار گذاشتم به بیانی دیگر هر چه رشته بودم، پنبه شد!
از همین نگاه است که در برابر همۀ فرهیختگانِ هنر و موسیقی ایرانی سر تعظیم فرود می آورم و تلاشهایشان را به سهم خود ارج می نهم. براستی چه تلاشهایی که نشده و چه سختیها و محرومیتها و حتی سرکوبهایی را تحمل نکرده اند! موسیقی ایرانی مدیونِ همۀ این فرهیختگان است و خوشا بودنشان و آثارشان که شناخت شکوه و پایایی موسیقی ایرانی مدیون آنان است.
و اما بگویم که پیش از این اپرای " کارمینا بورانا" اثر کارل اورف را به فارسی ترجمه و منتشر کردم و این بار اپرای دون جئووانی اثر ماندگار موتزارت را به فارسی ترجمه کرده ام. هر دو ترجمه ناشی از خاطرات من است که با این دو اثر داشته ام. در موردِ ترجمۀ کارمینا بورانا، طیِ پیشگفتاری بر آن ترجمه، توضیح داده ام اما در مورد اپرای دون جئووانی ماجرا چنین است که بهارِ 1990 یا 1991 بود که به دعوت دوست ارجمندم آقای دکتر آیلکو رودولف کوپس[1] به دیدنِ اپرای " دون جئووانی " در روتردام رفتم. اولین بار بود که اجرای زندۀ یک اپرا را می دیدم. تنها چیزی که گاه حسی در من می انگیخت، قطعاتی از موسیقی و گاه آواز بود اما از معنی آوازها هیچ نمی فهمیدم. شوربختانه متنی از آوازها در دست نبود و فقط شرحی از اجرای برنامه و زمان آن و نیز نام هنرمندانی که در آن نقش داشتند، بشکل راهنما یا بروشورِ برنامه، داده بودند. از آن تاریخ همیشه پاره ای از آواز بسیار دلنشین زنی در یادِ من مانده بود که بعدها فهمیده بودم نقش "دونا انا" را داشت. چندی پیش همین اپرا را می شنیدم که تصمیم گرفتم معنی آوازها، چند و چون آن را بخوانم تا درک بهتر و ملموس تری از این اپرا داشته باشم. در اینترنت گشتم و متن کامل سروده ها یا آوازهای دون جئووانی را یافتم. این سروده ها به دو زبان ایتالیایی و انگلیسی بود.  متن ایتالیایی اثر لورنزو دا پونته و متن انگلیسی آن از ویلیام مارِی، که خواندنِ سرسریِ آن مرا به ترجمۀ کاملش کشاند و این شد که می خوانید.
و اما بگویم که متن فارسی اپرای دون جئووانی را هم  با متنهای ایتالیایی و انگلیسی آورده ام تا هم امکان انطباق و مقایسه فراهم باشد و هم اینکه اگر برای اجرای فارسیِ دون جئووانی مورد استفاده قرار می گیرد، بشود آن را برای چنان اجرایی با توجه به محدودیتها یا حتی گستردگیِ آوازی در موسیقی ایرانی، تنظیم نمود. تمامی زیرنویسیها از من است. با خواندنِ این ترجمه فارسی می توان درکِ درست و کاملی از سروده های اپرای دون جئووانی داشت که امیدوارم مورد استفادۀ علاقمندان فارسی زبان قرار بگیرد.
در اینجا یادآور شوم که ترجمۀ فارسیِ اپرای دون جئووانی را به دوست ارجمندم آقای دکتر آیلکو رودولف کوپس پیشکش می کنم. باشد که یادگار بماند.


با مهر و احترام

گیل آوایی
شنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۷ - ۱۴ آپريل ۲۰۱۸


[1] Dr. A.R. Koops

دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۷

یک خاطره از پارسال ( کوتاه شده) - گیل آوایی

دوستم زنگ زد و گفت می خواهد پیش من بیاید. گفتم داری می آیی سرِ راهت توتون بگیر برایم بیاورتا بقول سینیور کاپه لتی دوستِ گیله مرد Disfruta de la vida از زندگی لذت ببرم!
پرسید:
-          گیله مرد کیه؟
گفتم:
-          دوست سینیور کاپه لتی!
پرسید:
-          سینیور کاپه لتی کیه؟
گفتم:
-          دوست گیله مرد!
گفت:
-          تو هم دست انداختی ها!
یادِ یک جوکی افتادم که سالهای دور یکی از دوستانم در تهران تعریف می کرد. می گفت یکی در داروخانه ای کار می کرد. یک مشتری آمد زبانش می گرفت. پرسید:
-          "آدا دوو" داری؟
داروخانه چی نفهمید. یارو هرچه گفت:
-          " آدا دوو" داری؟
 او نمی فهمید تا اینکه یادش آمد یکی در انبار داروخانه کار می کند که زبانش می گیرد. به مشتری می گوید صبر کند تا او کارگرش را که زبانش می گرفته بیاورد شاید او بفهمد یارو چه می خواهد. کارگرش را صدا می زند. کارگر می آید رو به مشتری می کند می گوید:
-          للام
مشتری:
-          للام. آدا دوو داری؟
کارگر:
-          دالیم خوبشام دالیم
کارگر می رود انبار و یک پاکت بر می دارد می آورد به دست مشتری می دهد. پول را می گیرد در صندوق می گذارد. مشتری می رود. داروخانه چی وا می ماند که "آدا دوو" چه هست! از کارگرش می پرسد:
 -
آدا دوو چی هست!؟
-  آدا دوو!!! دیگه! آچی خوبه اوچی خوبه!؟
داروخانه چی نمی فهمد. می گوید برو یک بسته اش را بیار ببینم چی هست! کارگر می گوید:
 -
یکی داشتیم دادم مشتری رفت!

دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۷