بلند شدم. به آشپزخانه رفتم. در فنجانم قهوه ریختم. داشتم به اتاق کارم بر می گشتم. حس کردم عطسه ام گرفته است. خودم را نگه داشتم تا فنجان قهوه را روی میزم بگذارم بعد عطسه را چانه ببندم. انگار من و قهوه و عطسه با هم زورآزمایی می کردیم. چنان زورآزمایی که یا این طرف یا آن طرف! درست مثل صحنۀ آخر فیلم وسترن " خوب بد زشت!!!" سه نفر در پهنه ای دایره ای شکل که هر سه نفر چهارچشمی مواظب هم بودند تا کدامشان حساب دو تای دیگر را برسد. من و قهوه و عطسۀ لعنتی! شده بودیم همان خوب بد زشت!!!! تا که به کنار میز کارم رسیدم. داشتم فنجان را روی میز می گذاشتم که عطسه زورش چربید و شلیک کرد!(منفجر شد!)
همه
چیز بهم ریخت. هرچیز که روی میز بود قهوه ای شد! حتی لپ تاپم که تا حالا دو صفحه
کلیدش را عوض کرده ام! و سالاسال قهوه نمی نوشید! مثل تشنه ای که به آب رسیده
باشد! قهوه را سر می کشید! و قهوۀ بامدادیم کوفتم شد! نزدیک بود به زمین و زمان چندتا از آن چارپادریها بار کنم!. عصبانی شدم. دلم می
خواست همه چیز را از اتاق به بیرون پرت کنم. یک لحظه بخودم آمدم گفتم:
همه
چیز بیرون انداختن جز خودت!؟
اگر خرابکاریِ خودم نبود! چیزی بهم می ریخت!؟
بخودم
آرامش دادم. گفتم اول همه خرابکاریها را پاک کن! همه چیز را تمیز کن! دوباره از
اول شروع کن! روز از نو قهوه از نو!!!!
لپ
تاپ شد ماه! میز کارم از تمیزی برق می زد! کیسۀ توتون دلبری می کرد! میز کارم شده
بود زیبارویی که غمزه می فروخت!
اما
با همۀ خوش بحالی ای که همه چیز تر و تمیز و رو براه شده و نازِ قهوۀ تازه دل می
برد! باز انگار یک جور با هر خوش به حالی ای می گفتم: عطسۀ لعنتی!!!!