چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۷

نجواهای بامدادیِ خودم با خودم !


مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
 .
یکی از عادتهایی که هم خوش به حالم می کند و هم کلافه می شوم از آن، این است که از خواب بیدار می شوم و  هنوز دست و صورت نشسته ام، بی آن که حواسم باشد شعری آوازی ترانه ای با خودم زمزمه می کنم و وقتی بخودم می آیم طوری که به خودم نهیب بزنم چه می خوانی این وقت صبح!؟ سعی می کنم از نجوای خودم با خودم دست بردارم اما ماجرای  نرود میخ آهین برسنگ! است منِ من با من!
امروز صبح هم تکرار می کردم " ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند!" آنقدر تکرار کردم تا صبحانه پبحانه خورده و پیپ گیرانده و داشتم فکر می کردم این از کجا به جانم افتاده! و صد البته باز زبان مادری کارش کرده بود و زیر و بمِ ادای واژه ها به فارسی را بهم می ریخت و گیر دادم به اینکه مَستوری باید باشد نه مُستوری!!!! رفتم سراغ تمام غزلِ حافظ جان و باز خواندمش! در نظر بازی ما بی خبران حیرانند!!!! و رسیدم به "ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند"!!!!
حالا شما مُستوری بخوانید و مُستوری هم!!!! ببینید به کجا می رسید! من که با هر دوتا خوش به حالم شده! یعنی هم مُستوری و هم مستوری!
البته حافظ جان جانان مَستوری باید گفته باشد! و اگر گیلک بود شاید مُستوری را قاطی می کرد!!!
همه غزل را با شما قسمت می کنم اما آن مصرع از این غزل را خود دانید!!!!

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر