چهارشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۷

داستان: آوازِ زنِ همسایه - گیل آوایی


آوازِ زنِ همسایه
گیل آوایی
آدینه ۱۷ فروردين ۱۳۹۷ - ۶ آپريل ۲۰۱۸

ریکاردو[1] آمده بود. زمانِ زیادی از آشنایی او با من نگذشته بود اما طوری برخورد می کرد که انگار سالها مرا می شناخت. هم خوشم می آمد هم دچار تردید می شدم این که نکند چیزی اش باشد اما هر چه بیشتر می گذشت خیالم راحت تر می شد. دومین بار یا سومین بار بود که با هم آبجو می نوشیدیم. چهره اش گر گرفته و نگاهش یک محبت گم شده را داشت. دست روی قلبش  می گذاشت، می گفت: آدم خوبی هستی. تو همیشه در قلب من خواهی بود.
پدرش یهودی بود مادرش ایتالیایی. پدرش را از کوچکی ندیده بود و با خشم از او یاد می کرد. می گفت مرد زنباره ای بود. همه را گذاشته بود و رفته بود و مادرش او را بزرگ کرده بود. از پدر خاطره ای نداشت یا اگر داشت خوش نداشت اما مادرش ماجرای دیگری بود و همۀ یادهای مانده در دلش از مادر بود که برایش انگار له له می زد. غم غریبی در نگاهش بود. غمی که از آن دلم می گرفت. جوانِ عجیبی بود. کنار پنجره دستها روی طاقچه به بیرون خیره می شدیم. رقص شاخ و برگ درختان را دل می دادیم و پرواز هر از گاهی پرندگان. و گاه چنان سراپا گوش می شدیم که گویی هر دو به یک آواز در سکوتِ ملانکولی مان دل می دادیم. بارها برایم گفته بود و باز تکرار می کرد. حرفهایش اگر چه تکراری بود اما هر بار طوری می گفت که انگار اولین بار میگفت. من هم گوش میدادم. حس می کردم دوست داشت برایم بگوید.انگار سالها بود که این حرفها را در سینه اش نگه داشته بود. کنار همین پنجره بود. همین اتاقم. همین خیابانِ روبروی خانه ام و همین درختانی که سالهای سال است چشم انداز مرا هر فصل نقشی دیگر می زند و لانۀ زاغی بر فراز آن که گاهانِ طوفانی به آن همیشه با نگرانی خیره شده ام.
و کنار همین پنجره و خیابان و درخت و زاغی، بود که اول بار شنیدمش. همسایه ام را می گویم. همسایه ای که به صدایش خو کرده بودم.هنگامی هم که شروع می کرد، باید کاملاً سکوت می کردی و شش دانگِ حواست به آن می بود. و اینطور هم که گوش می کردی، مثل تلخی عرقی می نمود که مستی اش آرام آرام در جانت می نشست. خلوت خودش را داشت یا دل به یاد و خیالی می داد، یا دلشدنهای سالهای دورش را دوره می کرد، یا  دلتنگیهایش را، معلوم نبود اما هرچه بود غروبها کارش بود. می نشست و گیسوی تنهاییش را  شانه می کرد.
آواز می خواند. هر روز غروب آرام آرام صدایش می آمد. نجوایی که بسختی می شد شنید و کم کم اوج می گرفت. اوج گرفتنی که انگار با خنکای غروب می آمد و تا تاریکای شب ادامه می یافت. مانند این بود که از فاصله ای دور صدای جریان آب رودخانه ای می شنیدی و هر چه نزدیک تر می شدی، صدای آب بیشتر و بیشتر می شد تا وقتی که می رسیدی به کنارۀ رود و می شدی بخشی از رود و آب و جاری آرامی که دل می دادی به آن و دور می شدی از هر تب و تابی که در تو بود.
زیباترین صدای آواز بود. دلنشین!، مانند نسیمی که بر جانِ گُر گرفتۀ آدم بِوَزَد. آوازی که بخشی از حال و هوای من شده بود هنگام گرگ و میش غروبی که یک سوی آسمان مانند گسترۀ آتشینی می شد که همۀ چشم انداز سرخِ نگاهت را می گیراند.
کارم شده بود. یک جور عادت، یک جور اعتیاد، یک جور که اگر نمی شد انگار یک پای زنده بودن و نفس کشیدن،  یک جور که اگر نبود گُم شده، معلق مانده گردِ چیزی دایره وار چرخ زدن، چیزی مثل مرکز ثقل من، چیزی که به سرِ آن بسته بوده باشم و به ناکجای ناپیدای هزار مشغله پرتاب نشده باشم. چیزی که اگر نبود انگار همه چیزم را لنگ می کرد.
صدایش که می آمد، پنجره اتاق را باز می کردم. دل به خنکای نسیم می دادم وُ چشم انداز آسمانی که گویی دنیا را به آتش کشیده باشد. پیاله  ای خوش بحالانه جرعه جرعه به نجوایش می نوشیدم وُ دل به آوازش می دادم. همیشه هم وقتی از وقتهای این چنینی بود، می خواند. بهار شروع می شد و تا آخرهای برگریزان، ادامه می یافت. بعد غیبش می زد. خبری از خودش نبود. از آوازش نبود. از بودنش در آن خانه نبود. نمی شنیدمش. و می ماندم تا باز با بهار بیاید و زمستان نیامده برود.
او را نمی شناختم. نمی دانم که بود. کجایی بود. چه می کرد. چه نمی کرد. آوازش اما ماجرای دیگری بود با من. صدایش. آه صدایش. دنیایی بود. یعنی دنیای من بود شاید. هر جا که بودم گرگ و میش غروب می آمدم کنار پنجره. پنجره را باز می کردم و دل به صدای دلنشینش می دادم. صدایی که گاه مرهم هر چه نارواییِ این روزگارِ بی همه چیز بود.
نمی دانم چرا حتی یک بار هم نشده بود بخواهم بشناسمش...>> ادامه>>>>


[1] Riccardo

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر