یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۷

آخر خط- داستان- (بازانتشار)- گیل آوایی


نخستین انتشار در تاریخ : Tuesday, May 19, 2009


آخر خط
گیل آوایی
19 مه 2009
...
لبخندی به لب دارد. هرچه کلنجار می رود، بطری آب از جیب بارانی اش بیرون بیا نیست که نیست. نگاهش می کنم. همانطور که چشمم به اوست. فکر می کنم. هفتاد بهاری باید پشت سر گذاشته باشد. پیرمردیست چهارشانه، بلند اما مثل درخت زمستان زده ای فرسوده تر از هم سن و سالهای این سامانی اش بنظر می رسد.
از خط پیاده رو می گذرم. اتوبوسی که از انتظار ِ عبور پیاده ها نفس تازه کرده است، به محض اینکه پا به پیاده رو می نهم، راه می افتد. مسافری از شیشه پهن و گشاد اتوبوس به بیرون خیره شده است. با نیم نگاهی به او، از پیرمرد دور می شوم. دوچرخه ای در انبوه دوچرخه های ردیف شده از حالت ایستاده می افتد. جوانکی با گوشواره ی زمخت و خالکوبی هایی سرتاسر بازو شانه که خودنمایانه در معرض نگاه همگان گذاشته است، دوچرخه را بلند می کند. از جیب شلوارش چیزی فلزی در می آورد. زنجیر قفل دوچرخه را می شکند. مردم بی توجه به دزد دوچرخه به راه خود ادامه می دهند. نگاهش می کنم. به سرم می زند با تلفن همراهم عکسی از او بگیرم اما زود پشیمان می شوم.
بدون اراده به پشت سر نگاه می کنم تا پیرمرد را ببینم به کجا رسیده است. براحتی در میان انبوه مردمی در حال گذر دیده می شود. می بینمش که با چه اشتهایی بطری آب را به طرف دهانش می برد. لبخندی بر لبانم می نشیند. چه سخت است از قدرتباوری ِ کوهی جابجا کردن، آدمی برسد به زمانی که برای در آوردن یک بطری ِآب اینقدر سخت جانی کند!
به ایستگاه قطار می رسم. عقربه های ساعت برخلاف همیشه هیچ شتابی نشان نمی دهند. نیم ساعت به حرکت قطاری که باید سوار شوم، مانده است. به دستگاه خودکار بلیط فروش که سر راه ورودی به داخل ایستگاه با آن رنگ زرد و آبی قد کشیده است، می رسم. هر بار خواسته ام بلیط بگیرم، اندوهی در من جان می گیرد. احساس خوبی ندارم وقتی فکر می کنم که انسان هر روز سراسیمه وار ماشینی تر می شود. همه ی چیزهایی که بنوعی با یک حس متقابل است از حیطه تماس انسان دور می شوند.
با حالت وازده ای کیف پولم را از جیب بغل در می آورم. کارت بانکی را در شکاف کوچک مخصوص پرداخت می سُرانم. شماره شناسایی شخصی را بر روی صفحه شماره ها دانه دانه فشار می دهم، پاسخ منفی می شود. دستگاه خودکار را با اخمی که به فروشنده ی صبور اما مایوسی شبیه شده و به خریدار بی پولی برخورد کرده باشد، نگاه می کنم.
پرداخت به مشکل بر می خورد و کارت را از شیار مربوطه پس می کشم. حرفی نمی توان زد. کسی نیست پاسخ دهد. نگاهی به کارت می کنم. آنرا به جلوی پالتومی سایانم تا شاید آن بخش حساس و مغناطیسی کارت تمیز شود. آن رادوباره در همان شیار مخصوص فرو می کنم که انگار با دهن کجی روبرویم دهان گشوده است.
شماره را دوباره با دقت بیشتر و آرامشی که ندارم! فشار می دهم. هر عدد را بازبینی ی دقیقی می کنم که درست فشار داده باشم! لحظه ای پرداخت انجام می شود. با غر ولندی کارت را از دستگاه پرداخت خودکار که دیگر ور آمده و نیمه بیرون مانده، می کشم. هنوز کارت را در کیف نگذاشته ام که بلیط قطار از شیار دیگری بیرون می زند. آن را هم از شیار بیرون می کشم. تا بر می گردم، از صفی که پشت سرم تشکیل شده بود تعجب می کنم. به آنها نگاه می کنم و به دستگاههای پرداخت دیگر هم، اما با دیدن آخرین نفری که به دستگاه خودکار ناسزا می گوید، در می یابم که تنها دستگاهیست که ظاهرا کار می کند.
از کنار صف می گذرم. باید به سکوی شماره پنج بروم. تابلوها را نگاه می کنم. بروی هر کدام مقصدی با ساعت و ایستگاههایی که قطار می ایستد، نوشته شده است. از دور تابلوی سکوی پنج را می بینم. صدای خش خش پله برقی که یک نفس کار می کند، در مقابل هر سکویی قد کشیده است و مثل ماری که از میان خس و خاشاک بخزد، با سرو صدا بالا می رود. بر روی هر پله ی آن، تک و توکی تنبلانه ایستاده اند.
برای رفتن به سکوی شماره پنج، به پله برقی مربوطه نزدیک می شوم. هنوز پا روی پله برقی نگذاشته ام که پیرزنی کشان کشان می رسد. کمکش می کنم تا با من روی پله برقی قدم بگذارد. کنار هم بالا می رویم. زن ِ شوخی است. با خوشرویی چیزی می گوید که بسختی می توانم بفهمم چه می گوید. به بالای پله برقی می رسیم. زیر بالش را می گیرم وکمکش می کنم تا براحتی روی سکو پا بگذارد. از من تشکر می کند. پیر زن بروی سکوی پنج آ می رود و من سکوی پنج ب.
روی نیمکتی در قسمت سیگار کشیدن مجاز، می نشینم. نمی دانم در فضای باز آنهم در ایستگاه قطار که عبور هر قطاری با سرعت که در ایستگاه توقف نمی کند اندازه همه ایستگاه، هوا جابجا می کند، تقسیم بندی آن به محدوده سیگار آزاد و ممنوع، چه معنا دارد! یادم می آید که دود وُ بوی سیگار برای کسی که سیگار نمی کشد، چقدر آزار دهنده است! اما من که پیپ می کشم، چه!؟ ولی چه فرق می کند! کسی که نمی خواهد در معرض دود وُ بوی تنباکو وُ توتون و ته سیگارهای رها شده بنشیند، می تواند محدوده دیگری باشد، و اهل دود وُ سیگار هم بی عذاب وجدانشان دود می کنند! پوزخندی به خود می زنم. دنیا در تب و تاب چه فاجعه های هولناک است! من به چه فکر می کنم!
در حالیکه به تابلوی مربوط به محل کشیدن سیگار نگاه می کنم، بطرف اولین نیمکتی که خالی در تابش نور تکه پاره شده خورشید لم داده است، می روم. روزنامه ی مترو را روی زانو می گذارم. از جیب پالتو پیپ و توتون را در می آورم. پیپم را چاق می کنم. می گیرانمش. در اشتهای اولین پک بامدادی، پیپ کشیدن به دل می نشنید! هنوز پک زده وُ نزده، چشمم به عکس اوباما می افتد با جمله ی دنیای عاری از سلاح هسته ای! پوزخندی می زنم. باز این یانکی ها چه کابوسی برای جهان خواب دیده اند! چه سلاحی مرگبارتر از بمب اتمی ساخته اند که شعار جهان عاری از بمب هسته ای سرمی دهند. شاید هیروشیما و ناکازاکی تکراری شده است. حریصان ِ جهانخوار فاجعه ی تازه ای می جویند. همچنانکه با خود تکرار می کردم، گربه در راه خدا موش نمی گیرد! صفحه اول را ورق می زنم.
پرنده ای از بالای سقف نیمه باز سکوی شماره پنج پرواز می کند. صدایی از آن سوی سقف با آن پرنده انگار واگویایی می کند. پرنده ای که همیشه بهار و تابستان و پاییز سر و کله اش پیدا می شود. سحرخیزترین پرنده ایست که دیگر به صدایش عادت کرده ام. یعنی سه فصل سال با صدای این پرنده پیوند خورده است. رابطه عجیبی با این پرنده دارم. مثل برگ ریزان پاییز و حس آن مدرسه رفتنها و بازیگوشیهای سالهای دبستان و خیابان گردیهای جوانی. و اما اینک سالهای استخوان ستبری! پیوندیست با این پرنده ی پر سر و صدا. پرنده ای که دیر تر از هر پرنده ی دیگر به خاموشی شبانه کز می کند. صدایش گاه چنان است که انگار حرف می زند. دوستی می گفت روح چینی و ژاپنی در قالب این پرنده ها رفته است چون با آواهایی که می خوانند مثل آنها حرف می زنند!
ته سیگار یک نفر که از مقابلم می گذرد، کنار نیمکتی که نشسته ام، می افتد. نگاهش می کنم. با گفتن، متاسفم، ته سیگارش را بر می دارد و در جای ته سیگارها می اندازد. جوری که نگاهم می کند و به پیپم زل می زند، می گوید که سیگارش راحت است با پیپ ِ غلط اندازت چه می کنی! چشم از نگاهش بر می گردانم.
صفحه روزنامه مترو را مرور می کنم. به ساعت نگاه می کنم. ده دقیقه به رسیدن قطار مانده است. کیفم را باز می کنم. یاداشت دیشب را مرور می کنم. باید چیزی به آن اضافه کنم. از متن آن راضی نیستم. دست می برم تاخودکار از جیب بیرون بکشم. هنوز دست در جیب بغل نکرده پشیمان می شوم. داخل قطار بهترین وقت برای خواند ن و یاداشت کردن است. آخرین پک را به پیپ می زنم. دودش چنگی به دل نمی زند.
پالتویم را مرتب می کنم. کیف را باز کرده، روزنامه و کاغذ یاداشت را داخلش می نهم. بلند می شوم. سکو شلوغ شده است. همه در امتداد خط نارنجی صف می کشند. در میانشان چشم به سویی دارم که قطار باید از آن بیاید. نوار موازی فولادی راه آهن تنها جای ایستگاه قطار است که تمیزی آنچنانی نمی نماید. پرنده ای در فاصله دو نوار موازی فولاد، لای ترواورس های بتونی چیزی را نک می زند.
صدای سوت حرکت قطار از سکوی شماره 6 بگوش می رسد. قطاری از سوی دیگر می رسد. چرخهای فولادی آن با صدای دلخراشی روی نوار فولادی کشیده می شود. لوکوموتیو قدرتمندی جلوی آن مانند اژدهایی که دُم درازش را بکشد، بروی نوارهای موازی کشیده می شود. صدای دلخراش چرخهای فولادی به ناله تبدیل می شود. ناله های ممتد به شماره می افتند. آخرین ناله ای که از آن بلند می شود، ایست ِ کامل اژدهای حریصیست که بی حرکت هو هو می کشد و بی قرار ِحرکت دوباره است.
درهای آن باز می شوند. انبوهی از مردم از آن خارج می شوند. نگاهم را از مردم بر نداشته بودم که صدای رسیدن قطاری که باید سوار شوم از فاصله ای تا ایستگاه می رسد. از دور هیبت آن لحظه به لحظه گیراتر و دیدنی تر می شود. صدای دلخراش تکرار می شود. ممتد و بلند و بلند تر. همه روی سکو صف کشیده اند. صدای ممتد ودلخراش چرخهای فولادی هر لحظه کند تر و فاصله دار تر می شود. همه این پا آن پا می کنند.
هیچ نگاهی به سوی غیر از قطار نیست. دستها به کیف و ساک و کاغذ و نوشابه، بیتابی آدمهارا می شمارند. صداها زیاد شده است. خمودگی به حرف زدنهای بلند و خنده های ممتد تبدیل شده است. انتظار ِ آمدن قطار می رود که جایش را به انتظار رسیدن به مقصد دهد.
قطار تا بایستد، چند واگن از ما دور می شود. به داخل واگنها نگاه می کنم. شلوغ نیست. برای همه جا هست. طبقه پایین قطار پر تر از طبقه بالاییست. برایم همین خوشایند است. طبقه بالا را ترجیج می دهم . طبقه بالا چشم انداز وسیع تری دارد. درها باز می شوند، چند نفر پیاده می شوند. چند نفر دیگر سوار می شوند.
به چند نفر نگاه می کنم. چند نفر به چند نفری نگاه می کنند که من هم یکی از آن چند نفر در ازدحام سوار شدنم. قطار تکانی می خورد. صدای چرخهای فولادی بلند می شود. اژدهای حریص دم خود را می کشد.
از شیشه کنار به بیرون نگاه می کنم. نوارهای موازی به شبکه ای تو در تو، میدان وسیعی گسترده اند. لحظه به لحظه شبکه نوارهای فولادی از چشم انداز من دور می شوند. سایه روشن منظره های بین راه حس می شود. از ایستگاه دور می شوم. صدای چرخهای فولادی دیگر گوش خراشی رسیدن به ایستگاه قطار را ندارد. یک نواخت به جلو می رود.
انتظار ِ به مقصد رسیدن هنوز در چهره ها دیده نمی شود. به ساعت نگاه می کنم. چهل دقیقه به مقصد مانده است. چهل دقیقه انتظار به مقصد رسیدن.
از تب و تاب ازدحام ایستگاه قطار خبری نیست. آرامشی خاص در واگن حس می کنم. فضای سبز که در تابش بامدادی خورشید بسیار به دل می نشیند، چشم انداز زیبایی از پنجره مرا به بیرون از واگن قطار می کشد. درختان انبوه که چتر زده بر بیشه ای حضور برجسته تری نسبت به انبوه سبز در نگاه من دارند، دیده می شوند.
گاه تک درختی دورافتاده در فاصله ی تا چشم کار می کند، چنانش می بینم که انگار دست بر کشم شاخ و برگی از آن به چنگ می آید.
برگهای پهن درختکی مرا می برد. گویی همین دیروز بود که کاشته بودمش. از کنار رودخانه می گذشتم. مثل هر روز بازیگوش و کنجکاو. گاه بوته ی گلی می کندم گاه مشتی بنفشه برای مادر. درختچه ای قد می کشید. کنارش چمباتمه زدم. حس خوشی در من جان گرفت. از خاک کندمش. به خانه برگشتم. باغ هزار محصول جلوی خانه مان جان می داد برای کاشتن این درختچه.
از حیاط خانه گذشتم. مادر، کنار حوضچه ای مشغول شستن ظرفهای شام دیشب بود. از روی پرچین کوتاه باغ پریدم. در فصله چند متری ِدرخت نارنج ایستادم. جاییکه که خیلی خوش بحالم می شد، خم شدم. خاک نرم و خیس صبح را کنار زدم. چاله ای کوچک کندم. درختچه را در آن کاشتم. با آفتابه ای که بر لوله آن یک تکه اندازه کف دست قوطی سوراخ سوراخ شده وصل شده بود، برداشتم و به درختچه آب دادم. درختچه با من! نه! با من نه! حتی سریع تر از من قد می کشید. هیچ نفهمیدم چه شده بود. کی از من بلندتر قد کشیده و شاخ و برگ گسترده بود. روی یکی از شاخه هایش جای من شد، وقتی که مادر از صدای سازدهنی بتنگ می آمد و مرا از اتاق می رماند با تاختی که چهارنعل ِ یک اسب هم به گردش نمی رسید.
بهترین جای من شده بود آن درخت با شاخه ای که رویش می نشستم و خوش خوشانه سازدهنی می زدم. درختی با برگهای پهن در فاصله ی ایوان خانه تا آن سوی باغ که زاغش را همواره چوب می زدم. انگار که لحظه شماری می کردم تا میوه دهد. پیش پایش، درخت انگور، همان رز بالا بلند پیچاپیچ، که غوره هر ساله ای آبغوره خانوار ما می شد، دلبری می کرد.
چه درختی در چه چشم انداز ِ من! که مست نگاهش در سالهای جوانی با حس شیرینی در من از دیدن بالا بلندیش! همان درختچه ی نازک ِ کنار رودخانه در صبحگاه بازیگوشی که سر از باغ خانه در آورده بود و من! آری من! کاشته بودمش! که از من فرازتر با شاخه ای که ساز زدنهای مرا در لم دادن پس از گریز از تشر مادر ِ بتنگ آمده از سر و صدای ناهنجار ساز زدنهای ناشیانه ام؛ قسمت می کرد. مسافر بغل دستی ام بلند می شود. با کنجکاوی نگاهم می کند. کیف بدست ایستاده در کنار من که بلند شو! از چه نشسته ای که آخر خط است.
حس عجیبی است. برای درخت من دلم تنگ است. دلتنگی ای با یک غم خواستنی در من جان می گیرد. بی تابم می کند. هوای خاک و مادر و باغ. هوای گریز از اینهمه که رفته و می رود، انگار که سر ایستادنش نیست! اخر خط اش کجاست!؟
کودکانه دلم لج می کند. وسوسه ای محال، ناگاه چنان عمیق سرکشانه جان مرا جیغ می کشد که وا می مانم در آن! من درختم را می خواهم.
عجیب نیست. نه!؟ آه! فکری چون نت نانوشته ای در نوای هماهنگ حس یک دنیا دلتنگی، از اوج فریادواره ای زیر و هوار کش، هو می کند: هی! تو کجایی!؟ چه خوش خوشانه ات هست! چه می گویی! وای! مانده هنوز خانه ای!؟ باغی!؟ درختی!؟
چه بر سر درخت ِ من آمده است!؟ کسی خبر دارد!؟

تمام

محله ی ما - انتشار دوباره بی ویرایش با حسی تاسیان!!- گیل آوایی


 

نخستین انتشار در تاریخ: یکشنبه ۲۹ شهریور ، ۱۳۸۸


محله ی ما
گیل آوایی
سپتامبر 2009
روزهای خوش آن سالها، اوج محبوبیت آغاسی بود با آن ترانه های عامه پسندش که هیچ روز و شبی بدون صدای آغاسی در رادیو و تلویزیون نمی گذشت. ترانه هایش گل کرده بود و آمنه آمنه، شب کارون و...... ورد زبان راننده و بقال و کارگر و باربر شده بود.
خیابان ذرع وُ نیمی محله مان که در آن سالهای کودکی به پهنا و درازای بزرگراهی در نظرگاهم می نشست، خوش خوشانم می شد روزهایی که از قهوه خانه صدای رادیوی به اندازه صندوق چوبی مادر بزرگ که بر بالای رف ِ قهوه خانه خودنمایی می کرد، بلند می شد و اصغر آقای قهوه چی که شباهت زیادی به اصغر بهاری داشت، در گستره آب پاشی شده جلوی قهوه خانه اش میز و صندلی ها را ردیف می کرد و با همه از پیر و جوان می گفت و می خندید که گاه شوخی های دلنشین اش با دستفروش کنار قهوه خانه اش شور و حال همه محله می نمود.
حاج خانم که همیشه اخمش به راه می شد وقتی مَشتی خانم صدایش می کردند، با کرشمه جانانه ای نگاه به اصغر آقا می کرد و از قنادی روبروی قهوه خانه، "نباتی" ( آب نبات) می خرید که بهانه ای بود برای لحظه ای بودن و دیدن آن غروب دمان محله که شور خاصی داشت و صد البته با هر بار آمدن، چشمک دستفروش به اصغر آقا که چاشنی حضور حاج خانم می شد.
صدای آغاسی تمام محله را پر می کرد. سپور محله ی ما که بامدادانِ خلوتِ بی آمد وُ شد، زباله ها را جمع می کرد و همیشه خدا هم شاکی بود از پخش و پلا شدن زباله ها و زحمت زیادش برای جمع کردنشان، دست و رویی شسته،  بر صندلی ای کنار اصغرآقا لمی آنچنانی می داد و با همصداییِ زمزمه واری آمنه آمنه می خواند به  لبخندی که شیطنت معصومانه از آن می بارید در آن لحظه که بدور از جان کندن هر روزه و عرق ریزان نفس گیرش از برای لقمه ای، نفس تازه می کرد.
صدای گُرزعلی که بتازگی دست از قمار برداشته بود، مزه ی همه ی مردان محله می شد وقتی سر و کله اش پیدا می شد و برای مشتری جمع کردن که یخ در بهشت بفروشد، داد می زد: " ساب[1] بوکوردم، شکرا زیاد دوکوردم (" (اشتباه کردم، شکرش را زیاد کردم) چارچرخ دستی اش را با آب و تاب به جلو می راند و قیافه ای جدی برای کسب و فروش می گرفت تا کسی سر شوخی و فحشهای آنچنانی با او باز نکند که هر بار تیرش به سنگ می خورد و امکان نداشت از محله ی ما بگذرد و بی فحش وشوخی و داد و فریاد باشد. کافی بود صدایش بپیچد که ساف بوکوردم شکرا زیاد دوکوردم...... و تیمور، رفیق جان جانی اش که خودشیرینی اش را به دوست اش ترجیح می داد، بلافاصله پس از شنیدن صدای گُرزعلی جواب می داد فلانجای مادرت خندیدی که اشتباه کردی شکر را زیاد ریختی!!! و خنده ی بی امان و ریسه رفتن همۀ اهل محل دنباله ی پاسخ تیمور به گرزعلی می شد. بیچاره گرزعلی با لبخندهای زورکی که بزور خودش را کنترل می کرد، فحش را می خورد و هیچ نمی گفت اما تیمورخوب می دانست که در باغ محله که جمع می شوند حسابش را خواهد رسید.
باغ محله ما نیز ماجرایی داشت. در آن باغ درس می خواندیم. تیم فوتبال داشتیم که تیم فوتبال فردوسی نام داشت و فوتبال بازی می کردیم و صد البته قمار هم یک پای همۀ ماجراها بود و ما بچه های سر بزیر و درسخوانِ محله هم مورد مهربانی همۀ آنهایی بودیم که کارشان قمار و حشیش و......پرداختنهایی از این دست بود. پدرها هم عمله و بنا و راننده و پاسبان و گروهبان ژاندارمری و معلم و گاه کارمند بودند. بچه هایی که پدرها کارشان فصلی بود و درآمد هم فصلی، حسرت به دلهای بچه های دیگری بودند که پدرانشان درآمد ثابت و مستمر داشتند و این میانه بزن بهادری و همیشه بی اجازه تا هر وقت که بخواهند بیرون باشند و هر کاری که خواستند بکنند، شناسه ی این بچه هابود و حسادت و قیافه ی عبوس بچه های باصطلاح مرفه محله که همیشۀ خدا کتکشان به راه بود وقتی که می خواستند پا به پای بچه های ندار باشند!
محله های کارگری و فقیر نشین هم ویژگیهای دلنشینی داشت و شاید دارد هنوز هم! دردهای مشترک، همدردیها، همیاریها و نزدیکیهای بی مثال بین خانوارهای ساکن این محله ها، پیوندهای با شکوه انسانی را به تماشا می گذاشت. دعواها و سر و صداهای وقت و بی وقت هم سمفونیِ همیشه در حال اجرای این محله ها بود که قهرهای زورکیِ برخی از اهل محل که آن هم شور و صفایی کمتر از زمان آشتی نداشت، تماشایی بود بخصوص آنگاه که نیازِ به هم یا پشیمانی از قهر بودن یا حتی دلتنگی برای همدلیِ هر روزه، گپ زدن و از قهر در آمدن را اجتناب ناپذیر می کرد که قیافه گرفتنهای زورکی خصمانه، به نگاه آشتی و لبخند مهربانانه تغییر می یافت. 

ناتمام

[1] ساب = همان کلمه سهو است

شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۷

دلشدگی های مستانه و الهه ناز - (بازانتشار- بدون ویرایش و بازخوانی)- گیل آوایی

دلشدگی های مستانه و الهه ناز
گیل آوایی
سوم فوریه 2011
مست ِمست تنهایی ام را برده بودم تا با دریا بتنهایی قسمت کنم. دریای در خلسه مست ِ من ماست شده بود و به غمزه هر از گاهی تلنگری به ساحل می زد و خواب از ساحل خموش می ربود تو گویی که دریا هم دل تنهایی نداشت و سکوت ساحل را بجان آمده بود.
چشم گرداندم از هیچ بنی بشری خبری نبود. من بودم وُ ساحل وُ دریا، وَ یک عمر تنهایی ام که به آرامی در سایه روشن شب، روی ماسه ها گام برمی داشتم.
نه پرنده ی همه روزه ام بود نه کلاغ سیاهی، که هر بار دیده بودمش شگفتی مرا برانیگخته بود که با پرندگان دریایی چه می کند!، از دورهای نه چندان دور صدای تک و توک پرنده ای که خوابش را پرانده باشند، می آمد انگار که اعتراضی کرده باشد و صدای آن مثل نت ِ نابهنگامی می مانست که هارمونی نوای ساز را بهم می ریخت مصداق همان تک پا زدنی که ریتم هماهنگ را بهم می زد.
دریا خلسه ای داشت که می شد از نوازش آن سهمی گرفت و ساحل را گشاده دست تر رها شد. سرمای این فصل سال گُر گرفتی درون و بیرون مرا از فغان بازش می داشت و خوش خوشانه زمزمه ای بود مرا

من از روز ازل، دیوانه بودم
دیوانه روی تو،سر گشته موی تو

و سر رسیدن موج رام و آرام بود با آن کرشمه ی مستانه دریا که مرا از گشاده دستی ساحل وا می زد تا گامهایم را نه به ناز بردارم اما خیال مستانه تر از من و دریا بود و نیز سر به رام بودنش هم! و می رفت بی آنکه بخواهم کجا یا بدانم به کجا. می رفت و می برد مرا با خود و وقتی بخود می آمدم که در گوشه ی یاد جا خوش کرده بودم و دل به آوازی که یار شده بود مرا در نیمه شبان مستانه ای که باز دریا شده بود یادمان خزر با آن موج شکن!، که به هزار خاطره و یاد خلوتم بود با ان در اینک ِ مستانه ی خیال پر دادن با آواز ِ پابه پای همه ی سالهایم

سر خوش از باده مستانه بودم
در عشق و مستی، افسانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موی تو، تار و پود من

مست تر از آن بودم که چرایی زمزمه ی این آواز را بخواهم بدانم. آنقدر خلوت مرا همراهی اش بود که دیگر کنکاش ِ چرایی زمزمه اش، رنگ باخته بود یعنی شده بود بخشی از حال و هوای این چنینی در روزگاری که هنوز هم سر سازگاری اش نبوده و نیست.
تازه اینهم تازگی نداشت که مستانه گریزی زده باشم به این حال و هوای شبانه ی دریا که فراوان پیش آمده بود یار باشد مرا در گُرگرفتگی سالهایی که هیچ چیزش سر آن نداشت که خوش بحال کند و از هرگوشه اش هزار خشم و اندوه و حسرت شعله کشان بود تا همه ی جان آدمی را به آتش بکشد.
روزگار ِگریز و کوچ و غربت در وطن و بیگانه از غربت، دست و پا زدنی که شاید سرنوشت نسل مرا رقم زده بودند چنین باشد برآمد ِدل به دریا زدنهای همه ی سالها، برسد به روزگاری که هیچ نفهمد چگونه و چرا به چنین سرانجامی گرفتار آمده است! چونان اسیری که نه راه پیش اش باشد و نه راه پس اش!
و مانده باشد با آن سوی دل ِ بی قرار که هماره به احساس بی آلایش ِ آینه وارش خوش داشته و هنوز هم مانند آن شعر به هزار بار خوانده شده شاملو که به یک آری مردن نه به زخم صد خنجر! و چنین رسیده باشد به اینجای این جهان ِ بی در و پیکر که نیمه شبانی مست در ساحلی که از هیچ بنی بشری خبر نباشد و مستانه خلسه ی دریا را با حس همیشه سر به هوایش قسمت کند و باز بخواند و باز بخواند و باز هم که

بی باده مدهوشم، ساغر نوشم
ز چشمه نوش تو
مستی دهد ما را ، گل رخسارا
بهار آغوش تو

و دریا به خلسه دلدارانه اش دلربایی اش بگیرد به آغوش شکیبای ساحل که مرا و دریا و شب و سکوت را جا دهد مثل همه شبهایی که فریاد همه دنیا را در خود تلمبار کرده بودم و مهمانی دریا بود مرا با همین ساحل انگار ملک پدری شده بود برایم در بی خانمانی همه ی سالهای تا کنون که دیگر یک لا قبایی من بود همه ی دار و ندار من اما تملک یک گستره ی دلبازانه و یک کرانه تا بی نهایت سبکبالی که همه دنیا به یک آنجایش هم بحساب نمی آمد. چنین پیوندی داده بود مرا دریا و ساحل و نیمه شبان مست تا پناه بگیریم در اوج بی پناهی محض که هیچ جا و هیچ کس نباشد که هویی به های دلشدگی های من باشد. و می رفتم، و می رفتم، خوش خوشانه و دل به دریا زده با دریا تا هر چه بادا باد می خواندم

چو به ما نگری غم دل ببری
کز باده نوشین تری
سوزم همچو گل ، از سودای دل
دل رسوای تو ، من رسوای دل

مستی، همچون آغازگاه طوفانی که پیش درآمدش خوش خوشانت کند تا پر و بال بگشایی به پروازی که دل به دلت نباشد، داشت کارش را می کرد. ساحل ِ صبور گامهای مرا به نوازش می نشست و کرانه ی تا بی نهایت نگاهم که سایه روشن شب دامنه ی آن را به حجم مستی ِ آن زمانی ِ من می گستراند، چونان آغوشی مرا در خود گرفته بود. موج شوخ۫وَشانه ی دریا گاه بازی گوشی اش می گرفت و می رسید تا نک پای من و هایی می کرد تو گویی زمزمه مرا بخواهد واگویه کند، با من می خواند یا شاید من بودم که حس و حال و هوای الهه ناز را در گوش اش می خواندم

گرچه به خاک و خون کشیدی مرا
روزی که دیدی مرا

حال و هوایی بود مرا که همه جا بودم و هیچ جا نبودم. همان مستی دلنشینی که شاید یک به هزار چنین پیش آید. نم دریایی به تنم نشسته بود و دلتنگی "شورم " دیار در من تداعی شد و چقدر هم می چسبید وقتی تن به ساحل خزر می دادی در آن هوای بی مانند گیلان ِ من که هیچ جای دنیا نمی توانست و نتوانسته حتی ذره ای از آن را در سالهای در به دری بگیرد! و نیمه شبانه ی مست با دریای همیشه یار در این گوشه ازجهان یاد ِ من بود و حس خنکای تن در شورم دیار و به اندوه دلنشینی که دلم بخواهد، آواز دادم

بازا که در شام غمم صبح امیدی مرا
صبح امیدی مرا

وقتی بخود آمدم که هیچ جای خشک در من نبود. باران بی امان می بارید. دریا خشمش گرفته بود شاید از نابگاهی ِ بارانی که دلشدگی شبانه را بهم زده بود و نیز آنهمه دلدادگی رام و آرم با ساحل همیشه صبور را. از نیمه شب چقدر گذشته بود!؟ حواسم نبود. یعنی فرقی نمی کرد. مست تر از آن بودم که گذشت زمان بدانم.
تازه اینهمه که گذشته بود! بکجای این روزگار بی همه چیز توانسته بودم تلنگری حتی بزنم!

1- الهه ناز ترانه ی همیشه بیادگارمان از زنده یاد بنان
2- شورم در زبان گیلکی به نسیم، شب نم، مه گفته می شود
3- عکس دریای شمال  از خودم

چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۷

دعوا-داستان ( بازانتشار)- گیل آوایی

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

 دوسِت دارم می دونی
که این کار دله
گناه من نیست
تقصیر دله
عشق تو دیونه ام کرده
بی آشیونه ام کرده
.
شریف دست تو جیبش نکرده، احمد مثل گربه ای که ترسونده باشنش، از جا می پره. بهرام چارپایه رو بلند می کنه. سد علی با وحشت شروع میکنه به داد زدن:
- یا زهرا یا حسین ...
شراره با چادر مادرش پا برهنه تا وسطای کوچه می دوه، با گریه داد میزنه:
- داداش...داش.... مامان غش کرده تو حیاط....
شاه غلوم به سر کوچه نرسیده هوار می زنه:
- بی انصافا یه آجان خبر کنید چرا هیشکی تکون نمی خوره...
علی گدا که نون نذری رو داره سق می زنه، پچ پچ کنون میگه:
- به ما چه! چی به ما می ماسه...
شاه غلوم چش غره میره. علی گدا دمشو جمع می کنه. کاس ممد طبق پر از آش افطاری رو میذاره رو پیشخون حاج قاسم. دستمالشو از خورجینش در میاره و همینطور که داره عرق صورتشو خشک میکنه از حاج قاسم می پرسه:
- چی شده حاج قاسم؟
حاج قاسم که تمام هوش و حواسش به یه زنبوره که با مگس کش کشیکشو می کشه کی رو خیک شیره میشینه ، بکوبه تو ملاجش، چشاشو از زنبور ور نمیداره، جواب میده:
- بی پدر آخرش می کشمت!
کاس ممد میگه:
- توچرا حاج قاسم! خوبیت نداره! چی شده!

حاج قاسم نفس تازه می کنه میگه:
- عاصیم کرده این بی پدر...
کاس ممد که انگار شاخ درآورده باشه میگه:
- اِه...آخه تو چرا حاجی! ترو سانا نا...
حاج قاسم با حالته کلافه ای میگه:
- یه ساعته زاغشو چوب میزنم! خلاصه می کشمش..
کاس ممد دیگه از تعجب خشکش میزنه. با پوزخند می گه:
- تو از اینجا می خوای بکشیش حاجی!؟
- آره! می کشمش. از همین جا می کشمش! حالا می بینی!
یهو شریف فُحشو میکشه به همه شون که دورش جمع شدند. همینطور که داره کفششو رو زمین می کشه و خرتو خرت صدا میده، عربده می کشه:
- ناموس ندارین اگه نیاین وسط....
- احمد چیزی نمونده که بشاشه تو تونبونش. بهرام چارپایه رو، رو دست بلند میکنه، داد می زنه:
- مرد نیستین اگه نیاین...
سدعلی یواشکی پشت بهرام قائم میشه. خودشو به موش مردگی می زنه.
شراره گوشه چادر رو با دندوناش محکم می گیره، دستاشو یه جور بلند می کنه که انگار میخواد خدا رو پایین بیاره، داد میزنه :
- داداش ترو خدا داداش...
شاه غلوم کُتشو در میاره، می پره وسطشون تا سواشون کنه. علی گدا دو لپی نون نذری رو تو دهن باد کرده اش فرو می ده. یه چیزای میگه که هیشکی نمی فهمه چی می گه یا به کی داره می گه.
کاس ممد می گه:
-حاجی قاطی کردی یا
حاج قاسم کفری میشه میگه:
- چی چی رو قاطی کردم!؟
کاس ممد یه جور که خیلی سرش میشه میگه:
- تو اینجا واستادی می گی می کشمش...
حاج قاسم نمیذاره حرفش تموم بشه، می پره وسط حرفش میگه:
- تو چی رو می گی!؟
کاس ممد حق به جانب می گه:
- خُب من چی می دونم تو کدومشونو می گی! اصلا تو چی کار داری با این...
حاج قاسم انگاری دو زاریش افتاده باشه می گه:
- کاس ممد! زیادی آش رو سرت گذاشتی انگار عقلت پریده..
کاس ممد دستمال گنده رو می تپونه تو خورجینش می گه:
- من!؟
یارالله که همیشه ی خدا جلو خیاطیش بساط پهن می کنه و لباسا رو کوک می گیره، اصلا به حرفای دوکونه حاج قاسم گوش نمیده. شش دانگ حواسش به اخبار بی بی سی یه. هر خبری که براش مهمه چشاشو درشت می کنه، به نخ و سوزن که نصفش این ور پارچه و نصف دیگه اش اون وره، تکون نمی خوره، زل میزنه .
بی بی سی خبر از کشف بزرگترین حوضه نفتی تو ایران رو میده. یارالله قند تو دلش آب میشه. علی گدا چشاش اشک افتاده از بس سق زده. لقمه نون نذری گلوشو می گیره. دسپاچه بلند میشه بره تو مسجد آب بخوره.
جلو در مسجد سهراب رو که با زیپ شلوارش ور داره میره، می بینه، تا بخواد از کنارش رد بشه، سهراب دس میکه تو جیبش یه پول سیاه میذاره کف دست علی گدا.
از چشای شریف خون می باره. چاقو رو تو هوا تاب میده. بهرام لباساش از بالا تا پایین جر می خوره. سد علی دل تو دلش نیست. شاغلوم افتاده وسطشون.
شراره یه چش به شاغلوم یه چش به شریف مثه بارون اشک میریزه می گه:
- ترو خدا سواشون کنین. داداش ترو خدا بس کن داداش...
حاج قاسم کفرش در میاد وقتی مگس کش تا نصفه تو خیک شیره فرو می ره اما زنبوره در میره. کاس ممد به طبق آش افطاریش نگاه می کنه با خودش میگه:
- امشب دیگه به هیشکی نسیه آش نمیدم.
بهو سر و صدا ها زیاد میشه. مردم میریزند بیرون. سر و کله آجانا پیدا میشه.
محله به هم می ریزه. اخبار بی بی سی تموم میشه. یارالله به ترانه ای که از بی بی سی داره پخش میشه، گوش میده:

دوست دارم می دونی
که این کار دله
گناه من نیست
تقصیر دله
عشق تو دیونه ام کرده
بی آشیونه ام کرده
ناز تو نازنینم ورد زبونم کرده
عشق تو نازنینم شبگرد کوچه هام کرد
تو میدونی فدات شم
قلبت باهام چی ها کرد
این بازی زمونه است
آخه منام جونم
همه میگن دیونه است
اینو خودم می دونم
همه میدونن که عاشقی کاره دله
گناه من نیست
تقصیر دله
عشق تو دیونه ام کرده
بی آشیونه ام کرده
نام تو نازنیم ورد زبونم کرده



ناتمام

دریای در خلسه مست ( بازانتشار)- گیل آوایی

 دریای در خلسه مست

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

یکی از قصه های دلنشین مادربزرگ قصه ی عشق ماهیگیر به دختر دریایی بود و سرنوشتی که او را به زندگی رویایی کشانده بود اما هیچوقت تا به آخر ندانستیم که چه گذشت! امروز دریای در خلسه مست ِ من، رام و آرامی اش، به خیال کشاند مرا و قصه مادر بزرگ را از حافظه ی دور بیرون کشید. در طول ساحل می رفتم و مرور می کردم. قند در دلم با تداعی حال و هوای سالهای کودکی آب می شد!
روزگاریست! همین ساحل بود وُ همین دریا اما خشماگین و کف آلود با رفیقی راه می رفتم که می گفت وقتی که راه به هیچ جا نمی بری و در چمبره هزار درد ِ روزگار گیر افتاده ای، یکی از چیزهایی که ول کن نیست، خیالپردازی است. مخصوصا وقتی که خیال ِ یافتن گنجی خوش بحالت کند. و این را گفته بود وُ مردی را به نشانه ی انگشت اشاره کرد که با دستگاه فلزیاب، دنبال سکه یا انگشتر یا هر فلز قمیت داری که میان ماسه ها ممکن بود جا کرده باشد، می گشت . با خنده می گفت:
-          این یارو هم حتما رویای یافتن یک گنج زیر ماسه ها خوش بحالش کرده است که در این هوای آشفته وجب به وجب ساحل را می کاود.
با خنده بلندی که به سرفه نیز افتاده بود ادامه داد:
-          یکی بود وقتی پرسیدم که چرا چشمت همه اش دنبال یک چیزیست. جواب داده بود نگاه می کنم شاید طلایی چیزی در خیابان افتاده باشد!
یاد پیرمرد از همه جامانده ای تداعی ام شد که تا آخر عمر خواب گنج قاورن دید و آخرش هم در تنگدستی ی همه روزگارخویش، چشم از جهان فرو بست.
امروز دریا هم گویی خیال اش گرفته بود. مانند مستی که تلوتلو خوران راه برود و خوش خوشانش شود، لَوَندی می کرد و تلنگوری هم به ساحل می زد.
ماهیگیری بود که هروقت قلاب بر می گرفت و برسنگهای به روی هم تلمبارشده ساحل جا خوش می کرد، خیال می بافت و آرزوی گرفتن ماهی ای که در شکمش انگشتری از الماس برایش به همراه بیاورد.
اما امروز دریای یار و همنوای هر رزوه ام در خلسه بود وُ مست، دلبری می کرد. ولی من آن ماهیگیری نبودم که قلابی می داشتم و خوش خیالی صید ماهی ای که انگشترین الماس در شکم داشته باشد.
نمیدانم چرا یاد مادر بزرگ افتادم و قصه های همیشه دلچسب اش که همه ی ما را میخکوب به سکوت و گوش جان سپردن به نقلهای زمستانی و شبهای بی خوابی می کشاند.
مادر بزرگی که هزار و یک شب به گرد پای قصه های او نمی رسید و هزار رویا و خیال و فکر و روزگار ذهنی دلنشین در ما می آفرید.
چهارسال بیشتر نداشتم. ایوان خانه که درازایش برایم همیشه مثال زدنی بود، از حصیر و گلیم فرش شده بود و یک سر آن تلاری داشت و یک سر دیگرش پله ای می خورد به آشپزخانه و انباری و راهی نیز تا پشت خانه کشیده می شد. وسط ِ کنار ِ درونی ِ ایوان، فاصله ی بین دو اتاق پذیرایی، جای مادربزرگ بود که تشکچه ای داشت و متکایی و یک بقچه که همه چیز در آن یافت می شد بویژه خوردنیهای ما که فقط از دست مادر بزرگ خوشمزه و خواستنی می نمود.
هر روز مادر بزرگ بر روی همان تشکچه می نشست و به چشم انداز مقابلش که حیاط آب و جارو شده اش به باغی گسترده و سبز سینه می گشود، خیره می شد. کاسه ای آب کنارش با یک شانه ی چوبی که با آن گیسوان بلندش را شانه می کرد و به هنگام شانه کردن و نگاه هراز گاهی که در آینه که برابرش زانو زده و فقط چهره مادر بزرگ را می توانست در چارچوبش بنمایاند، محو تماشای باغ و حیاط خانه بود. شاید روزگار جوانی مرور می کرد و ما نمی دانستیم.
روزی نبود که مادربزرگ غرق تماشا و خیالهایش نشده باشد و ما نخوانده باشیم که:
-     نانا نانا، انبارهِ جیر مورغانه نا، دس نزنی بیشمارده نا، آفتابه مرسی نانا، تو چره بترسیْ نانا(1) ....و او با لبخند مهربان هماره اش به بازیگوشی مان پاسخ ندهد.
حدفاصل مادربزرگ و حیاط ِ خانه، نرده چوبی کنار ایوان بود که روزهای بارانی وسیله بازی ما می شد و کتکهای گاه گاهی پدر که از دست ما بتنگ آمده بود از بس که ما می شکستیم و او درست می کرد. بالای ایوان هم نمای دلچسبی داشت. تیرکهای چوبی که از تنه درخت باغمان درست شده بود دراز دراز کشیده شده بود و در آنسوی تیرکها، نمای بام خانه بود با مُشته مُشته ساقه ی خشک شده ی برنج که فراوان خیره به آنها نگریسته و تجسم هزار شکل از جای جای آن ساخته بودم. مادر بزرگ نماد زندگی و گرمی خانه بود. ماتمی داشتیم وقتی مادر بزرگ جایی می رفت که یک یا چند روز طول می کشید.
روزهای زمستانی و خسته ازهیچ نکردن، که نه اجازه بازی در حیاط خانه بود و نه بیرون زدن با بچه های همسایه، اعجاز مادربزرگ بدادمان می رسید و سایه سار مهربانش که همه ما را دور خود جمع می کرد و داستانی از داستانهایی که خود می گفت برایمان در بقچه اش جمع کرده و از آنجا در می آورد و برایمان نقل می کند، انتخاب می کرد و با آب و تاب خاص خود شروع می کرد به گفتن:
روزی که دریا چون نازبالشی قایق ماهیگیر را بر خود گرفته بود و لالایی می خواند، ماهیگیر قلاب در آب افکنده و به آن چشم دوخته بود. منتظر بود که ماهی ای از راه برسد و طعمه ی قلاب، او را بفریباند و در دام بیاندازد. هوا گرم ، و آفتاب بی دریغ می تابید. ماهیگیر کلاه حصیری اش را جابجا می کرد و از قمقمه ی همراهش آب سردی که در آن بود سر می کشید. اما در ته دریا جاییکه هیچ آدمیزادی در آن گذرش نیست، شهری بسیار شکوهمند و زیبا بود که انسانهای آن نیم ماهی و نیم انسان بودند. در میان اینان دختری بازگوشی می کرد و از همه دل می برد به هیچ کس دل نمی باخت. هر وقت که دریا آشوبش نبود و رام و آرام خوش خوشانی می کرد، دختر دریایی به روی آب می آمد و زمین و آسمان را می کاوید. دنبال کسی می گشت که بتواند دل از او ببرد. در یکی از روزهای آفتابی و آرام، که دریا هم خوش بحالش بود، دختر دریایی، چشمش به قایق ماهیگیر افتاد که در فاصله ی تا چشم کار می کرد، قرار داشت. دختردریایی به چشم برهم نهادنی خود را به نزدیکی قایق ماهیگیر رساند. از کلاه ماهیگیر دلش گرفت. با خود گفت:
-          چرا نمی گذارد که من او را ببینم

کمی این طرف و آن طرف رفت و باز دید که کلاه حصیری همه چهره ماهیگیر را در خودش گرفته و نه به کسی می دهد و نه کسی می تواند نگاه کند. به سرش زد که هر طور شده کلاه حصیری را که نمی گذاشت چهره ماهیگیر را ببیند، از سر راه بردارد.
به باد گفت:
-          آهای....باد. کجایی؟
باد که در خلسه ی دریا حیران شده بود، جواب داد:
-          من دارم خودم را پیدا می کنم.
دختر دریایی گفت:
-          خودت را پیدا کنی!؟
باد گفت:
-          آره که خودم را پیدا کنم . خودم ر ا بشناسم خودم را...
دختر دریایی چنان خنده ای کرد که دریا نزدیک بود خلسه اش تَرَک بردارد. پرسید:
-          مگر گم شدی که می خواهی خودت را پیدا کنی؟
باد گفت:
-     اینقدر اینجا و آنجا می روم و قرار نمی گیرم که از خودم دور شده ام . همه چیز و همه کس را می بینم و هرکس و هر چیز هم سر راهم قرار بگیرد از سر راهش می خواهم بردارم. امروز فکر کردم که بجای اینهمه همه کس و همه چیز را دیدن و دعوا کردن و طلبکار شدن از همه، کمی هم خودم را بشناسم به خودم برسم. هرچه هر چیز و هر کس را از نزدیک می بینم به همان نسبت هم از خودم دورم و خودم را نمی بینیم. حالا که نه ابری مانده و نه دریا هم سر خشم و شورش دارد، بهترین وقت است که خودم را پیدا کنم. خودم را ببینم.
دختر دریایی دید که باد به کله اش زده است و به دادش نمی رسد. نهنگی را که همیشه با او بازی می کرد،
دا زد.
-          نهنگ کجایی؟
نهنگ به چشم برهم گذاشتنی کنار دختر دریایی آمد و پرسید:
-          چی شده امروز همه چیز آرام و رام شده . دریا خواب شده. باد با آب شده. دختر دریایی بی تاب شده...
دختر دریایی با ناز همیشگی اش گفت:
-          اگر تو هم جای من بودی بی تاب می شدی!
نهنگ گفت:
-          حالا بگو چی شده شاید بیتاب نشدم.
دختر دریایی گفت:
-          هیولایی روی آب در آن لکه ی سیاه که می بینی نشسته و هر چه می خواهم او را ببینم، کلاه حصیری نمی گذارد.
نهنگ خنده ای کرد و گفت:
-          این که کاری ندارد. الان هم لکه سیاه را به هم می ریزم و هم کلاه حصیری را پاره می کنم.....
تا دختردریایی بخواهد چیزی بگوید، نهنگ دم بزرگش را مانند یک تشت بزرگ که بخواهد بر سر کسی بکوبد، قایق را بر گرداند. کلاه حصیری از سر ماهیگیر افتاد. لی لی کنان از او دور شد. ماهیگیر قلاب را رها کرد، دست و پا زد تا غرق نشود.
دریا آینه شده بود. اسمان آبی رنگ خاکستری و دلگیر دریا را پاک کرده بود. دریا قشنگ و دلبرانه ناز می فروخت. ماهیگیر هر چه قدرت داشت شنا کرد و روی آب خودش را نگاه داشت اما لحظه ای رسید که قدرتی برایش نمانده بود. ماهیگیر از آن همه دست و پا زدن خسته شده بود. ناگهان از شنا کردن باز ایستاد و تن به هرچه باداباد داد.
درحالیکه نازبالش دریا از لالایی خواندن و نوازشش باز ایستاده بود، دهان باز کرد و ماهیگیر را در خود فرو برد. ماهیگیر چشمش را باز کرد. چشم بازکردن ماهیگیر همان وُ چشم در چشم دختردریایی گره خوردن همان. ماهیگیر یک دل نه صد دل عاشق دختر دریایی شده بود. آرزو کرد که کاش می توانست پیش از اینکه زنده بودن خود را به دریا دهد، یکبار دختردریایی را از آن خود کند.
دختر دریایی به ماهیگیر خیره شده بود. چشم بر هم نمی گذاشت. ماهیگیر همه آرزویش شده بود که دختر دریایی را در آغوش بگیرد. هر چه نفس داشت بکار برد. خود را به دختردریایی رساند. دختر دریایی و ماهیگیر دستها از هم گشوده همدیگر را در آغوش گرفتند.
همیشه قصه ی مادربزرگ به بخشی با حال و هوای آغوش و عشق و بوسه و عشقیدن می کشید، می دانستیم که خبری باید بشود و همین حس ما را وا میداشت که درلابلای نقل قصه ی مادر بزرگ، خداخدا کنیم که مادر بزرگ خوابش نگیرد و قصه به آخر برد. اما مادر بزرگ که خسته می شد از بیدار ماندن و ما نیز اعتراض مادر که باید ما بخوابیم، مادر بزرگ با حالتی که می رود سرجایش بخوابد، ادامه می داد:
ماهیگیر از خیال در آمد. نه از نهنگ خبری بود و نه دختر دریایی. خیال پردازی ماهیگیر باز غافلگیرش کرده بود و همه روزش را از دست داده بود. ماهیگیر با همان چند بچه ماهی(2) راه خانه گرفت.



تمام
.
1-     آوازی کودکانه بود که در سالهای کودکی می خواندیم و معنی آن چنین است: مادر بزرگ مادر بزرگ، زیر انباری تخم مرغ هست، دست نزنی که شمرده شده است، آفتابه ی مسی مادر بزرگ ، تو چرا ترسیدی مادر بزرگ
2-       بچه ماهی منظور همان " کولی " است که ما گیلکها می گوییم.


چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۷

می دانی!؟ - گیل آوایی


ماجرای اندوهباریست
ما را وُ روزگار ما!
باور نمی کنی!؟

آن که بر موج هیاهو روان است،
بودنِ خویش استمناء می کند!

دریغا
روز از پیِ روز
در لفافِ مهربانی می پیچیم لبخندی!
که اینش ریشخندیست انگار!
همچون نگاه خیره مان در آینۀ خویش
بی هیچ آهی شاید!

ما
خداوندانِ حرفهای بیهوده ایم!

دلم گرفته است دیری
خلوتِ خود دل داده ام خلوتی!
آه آری آری خلوتی دل داده ام!
می دانی!؟

هنگام که...... - گیل آوایی


هنگام که نیست هستِ یک هم نفسی
دلتنگ بنوشی، هستِ مستی نرسی
بس نوشی وُ خوانی وُ به خود آیی باز
انگار پرنده ای اسیرِ قفسی

2
بس بال گشایی به هوای پرواز
صد شوق به دل، نباشدت یک همساز
خاموش چنان بخود شوی هم آواز
کو نیست نبوده شوق دل را آغاز

3
مستانه سبو به بر کنم شب آغاز
بر بالِ خیال، دیلمانی آواز
مستانه به جام خالیم گویم راز
هر زخمه به سازِ دل شود یک همساز
.