ا
سهشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۹
شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۹
انتشار تازه: دلتنگانه، مجموعه ای از داستانها و یادداشتها - 2020/1399
دلتنگانه
مجموعه ای از داستانها و یادداشتها
تاریخ انتشار: شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹ - ۱۲ دسامبر ۲۰۲۰
برای دریافت/دانلود کردنِ مجموعه داستان " دلتنگانه" بصورت پی دی اف، اینجا کلیک کنید
جمعه، آذر ۲۱، ۱۳۹۹
برگ ريزان / گیل آوایی
برگ ريزان
گیل آوایی
انتشارات نیما – آلمان
Published 2007
ISBN-10: 3-937687-38-6 (3937687386)
ISBN-13: 978-3-937687-38-4 (9783937687384)
پیشگفتار:
از همان آغازی که کتابهای ممنوعه را در لای کتابهای درسی می گرفتم و دست بدست می کردم تا زمانیکه سر از خانه های تیمی و هسته های سیاسی و دربدری در آوردم، زندگی سیاسی در دو مسیر قرار داشت.
علیرغم همه کوششها وتوجیه ها در آشتی دادن زندگی شخصی با زندگی سیاسی به عبارتی دیگر، هماهنگی این دو با هم، حاصلی جز زندگی شخصی را وانهادن یا تابعی از زندگی سیاسی کردن و در آن، غرق شدن نبود. گذشتِ زمان و تجربه تلخ ترین دگرگونیها و زیر سوال رفتن بسیاری از باورهای دیرین که بسیارانی از یاران را بخاطر پایبندی به آن به پای دارکشاند، کمینه در این زمینه تردید وهم نیاز به بازنگری در چند و چون برخورد با این مقوله را جدی تر از هروقت مطرح نموده است.
اگر چه بر این باورم که بیشینه دوستان و یاران مبارزم بنا بر آنچه در پهنه سیاسی و فرهنگ مبارزات اجتماعی ما به عینیت شناخته شده، با همه خصوصیات اخلاقی و انسانی والایشان هیچگاه در قالب سیاسی کاران واقعی نمی گنجیدند بلکه انسان دوستانی با ارزشهای بالنده انسانی بودند که با فرهنگ شناخته شده سیاست، فرسنگها فاصله داشته اند.
سیاسی کاران واقعی را طرحی دیگر و فرهنگی دیگر است، که اگر لازم آید حتی دست در دست جانی ترین دیکتاتورها نهاده و بدیهی ترین اصل انسانی را انکار می کنند، که گویی نه مرزیست و نه باوری!
فرهنگی که مورد اشاره من است، هیچگاه در کفه ی زد و بند ها و داد و ستد های سیاسی نمی گنجد. نمونه های بسیار مشخصی در مسیر مبارزات معاصر ما وجود دارد که از نام بردن آن خود داری می کنم.
آنچه که در داستان بلند" برگ ریزان " خواسته ام مطرح و دنبال کنم،حال و هوایی بود که همواره ذهن مرا مشغول داشته است، بی آنکه بخواهم بگونه ای متداول به ساختار سیاسی رژیمی یا روند تحولات احزاب و نیروهای سیاسی بپردازم و یا بر چگونگی برخوردها و مسایل و ریشه های آن تاکید یا نگاهی انتقادی داشته باشم. تا چه پیش آید و چه در نظر افتد.
با مهر
گیل آوایی
سپتامبر 1999 هلند
1
نمی دانم پیش آمده غرق تماشای جنگلی باشی و درعمق زیبایی هایش چنان فرو روی که بی اختیار دست از هم بگشایی و آوازی سر دهی یا بخواهی چنان از خود رها شوی که گویی تو نیز بخشی از آن طبیعت خیره کننده ای یا که در بیخود شدگی محض، آن کنی که ندانی یا حس نکنی آنچه از تو سر می زند.
شاید اگر می شد که می توانستم، جنگل پاییزی دیلمان را در جان واژه واژه ام جاری کنم، می کشاندمت گام بگام از باریکه راه جنگلی، تا بلندای مه گرفته درفک[1]، که قادر به دیدن چند متری پیش پایت نیستی، آن دم که نسیمی، مه آرام لمیده بر جنگل با انبوهی بی کرانش را،می خراماند، شاید می شد یا می توانستم، احساس شگفتی ناباوارنه ای را با تو قسمت کنم!
که حس کنی مرا، در احساس بیخود شدگی محض و سر دادن آوازی که اشاره ام بود. چونان واگویایی فریاد بی اختیار آدمی در انبوه جنگل و گستره رنگارنگ پاییزدیلمان، آنگاه که درشیفتگی بی مثالش، سر از پا نشناسی.
دیدن اول باراو نیز چنین بود. همواره مهی در برابر من بود، آنگاه که نمی بایست دانسته باشم یا که دلواپسیم، وا می داشت تا بدانم بر او چه می گذرد. همواره بخشی از او در پشت مهی سنیگن نهفته بود . من با بخش دیگرش کنار آمده بودم تا شاید که نسیم روزگار پرده بزداید و تمامیت او را در شیفتگی بی حد من، چهره نمایاند.
آن روز هم حال غریبی داشت. به آرامی در کنارم گام برمی داشت. با حسرت غریبی می گفت:
- کوچک که بودم، بهترین سرگرمی من بازی با برگها بود. میانشان دویدن و پخش و پلا کردنشان! الان هم وقتی تو حال و هوای خودم هستم، یه جوری با اونا حرف می زنم. باهاشون درد دل می کنم. دیگه از بازی با اونا خبری نیست. مثل اینه که رفتن بهار رو یادشون میندازم. با یه وازدگی از رفتن و اومدنا می گم. شاید این هم بخاطر سن و سالی باشه که مثل باد گذشت و از اون همه که دوست داشتمشان و می خواستم باشم یا بشوم، سپری شده.
بخوبی بیاد دارم که صورتش گٌر می گرفت، وقتی می گفت:
- یا شاید بخاطر این چیزایی باشه که با همه کله شقی و منم منم کردن! بدون اینکه حتی فکر کنی، می پذیری و گردن میذاری! زیر سبیلی هم با یه موقت گفتن و فعلا و اینجور گول زدنها ازشان میگذری.
خوب که فکر می کنی، بی شباهت به این برگها نیستی. با این تفاوت که رفتن اجباری رو با داد و فریاد و به زمین و زمان بند کردنها، می پذیری! مثل خیلی از خداحافظیها و بریدنها از جایی و ریشه ای که دلت اونجاس یا که نخوای دل بکنی.
بیاد حرفهایش که می افتم، پیش از اینکه دلم برایش بیشتر تنگ شود، از غم بی او بودن هوار می کشم.
یاد لبخند هایش می افتم که سرش را روی شانه ام می گذاشت و همیشه خدا می گفت:
- تو هم حقت رو خوردن! حداقل با این شوقی که برای آواز داری! یه دودانگ صدا هم از تو دریغ شده!
این موقع بود که دستم را از روی شانه اش بر می داشتم و در انبوه موهای دوست داشنتیش می بردم.
او لجش می گرفت که حالت موهایش را بهم می زدم، اما طوری به من اعتراض می کرد که بی هیچ تردیدی می فهمیدم که چقدر خوشش می آید و من با چنین برداشتی، از نوازش موهایش بیشتر لذت می بردم.
اول بار که دیده بودمش، چند روزی از نوروز گذشته بود. من هنوز گرمی بودن با دوستان را با همه وجود حس می کردم.
نوروز همیشه زمانی استثنایی بود. همه دوستان قدیمی را می دیدم. بیاد روزهای کودکی و جوانیمان و هزار خاطره که یادآوریشان تمامی نداشت.
بارها و بارها می گفتیم واز شاهکارهامان یاد می کردیم. هرکدام چنان خنده هایی سر می دادیم که حتی آنهایی که ما را می شناختند هم شک می کردند که عقلمان سرجایش هست!
درچنین اوضاع و احوالی بود که اول بار دیدمش! از همان نگاه نخست احساس کردم با دو نفر روبرو هستم!
یکی اینکه در ظاهر می بینم و دیگری آن که در پس نگاهش احساس می کردم. چند کلمه ای رد و بدل نشده بود که بیشتر باورم شد با دو نفر روبرو هستم!
برایم معمایی شده بود. اینکه چطور این دو نفر را، از هم جدا بشناسم! و آن نفر نهفته را بیابم و ببینمش!
اینکه درظاهر می دیدم، بجز چهره دل نشینش، چنگی بدل نمی زد. چقدر هم سخت است در همان قالب حرف زدن و از هر پیچ و خمی سود جستن، تا آدم خودش باشد! خودش! آن خودی که در تنهایی با آدم است! آن خودی که بقول معروف خویشتن خویشش می گویند. اما این جان کندن که از آن قالب بدر آیی، عذاب آور است! که به هرحال مثل چیزهای دیگری گردن می نهی! این نیز بگونه ای گردن گذاشتن که به هر روی به آن خویشتن که می خواهی برسی!
گاه داد آدم به آسمان می رود از آنچه که می گذرد و به ناروا نیز هست! ناروا از آن جهت که نه سزاوارش باشی ونه اصولا زمان آن باشد که با آن دست و پنجه نرم کنی! چرا که انگار کاروانی در راه باشد و تو نیر از آن کاروانی و می بایست در حرکت سیال و حساب شده آن قرار گیری! وگرنه جا می مانی و درگیر پایبندیهایی که سالها از ضرورت آن گذشته ! و این وا ماندن ناگزیر بمثابه درجا زدنیست که یک نیمه تو با کاروان رفته است و با نیمه شکنجه واری روز بگذرانی!
درد آنجا کاری تر می شود که هیچ کار از تو برنیاید، الا شمع گونه بسوزی !
اصرار و تلاشم در برخورد اول بیهوده بود! از برخوردش می فهمیدم که به نگاه تردید به من می نگرد. مثل این است که تظاهر می کنم یا خیلی از قافله عقبم!
به همین دلیل گفتم:
- می دونی!؟ اصلا اهل کلیشه ای حرف زدن و بودن نیستم! حتی جاهایی که این رفتار کلیشه ای به من تحمیل می شه، جانم بلب می رسه تا هرچه زودتر تمام بشه و خودم باشم! حالا در چنین حالتی هستم!
با زیرکی گفت:
- چرا فکر می کنی که من می خوام کلیشه ای رفتار کنی! خوب خودت باش و حرفت رو بزن! از محافظه کاری و عافیت طلبی متنفرم! چه خوبه که آدم خودش باشه و اون طور که هست برخورد کنه.
خنده ام گرفت! با خود گفتم:
- حالا چی میخوای بکنی ! اومدی راه بری دویدی!
گفتم:
- ببین بنظرم تو منو به این مخمصه انداختی! تو طوری نگاه می کردی که حتی فکر می کنم خیلی جرات کردم که بتو نزدیک شدم! دلم نمی خواست بی آنکه با تو برخورد کنم، دور بشم. بعد هم تصویری از تو، تو ذهنم بمونه! حالا هم می خوام کوتاهترین راه رو انتخاب کنم که یه جوری با تو قراری بذارم. چطوره همین حالا این قرار رو بذاریم! تا دریه شرایط بهتر هم دیگه رو ببینیم.
نفس راحتی کشیدم. با خود گفتم:
- آخه...........ش راحت شدم!
به آرامی گفت:
- چقدر راحت حرفت رو می زنی! کاش من هم می تونستم مثل تو حرفم رو بزنم. اون وقت می دیدی که بجای حرف، فریاد می زدم! اینجا آدم زندگی نمی کنه! عذاب می کشه! اصلا هم به این نیست که چه داری یا چنین و چنان هستی ! همینکه نمی تونی اونطور که دلت میخواد باشی، بپوشی، بگردی و با اون یا اونایی که دلت میخواد باشی ولی نمیتونی! عوضش هزارتا چشم ترا می پاد که نکنه لبخندی بلبت اومده باشه! اون وقت می فهمی که چقدر از زندگی فاصله داری! و برای همین نفس کشیدن هم به چه چیزایی که گردن نمی ذاری!
کمی مکث کرد.
در حالیکه نگاهش را به ابرها دوخته بود، ادامه داد:
- راستی ! نمیدونم چرا این حرفا رو بتو می زنم! بگذریم! اگه دوست داشته باشی، من خوشحال میشم که باز هم همدیگه رو ببینیم! اما دلم نمی خواد که اینو بحساب برداشتهایی که متداوله بذاری!
نمی دانم چرا یک حالت سردر گمی پیدا کردم! اما ته دلم، خوشحال بودم! بدون معطلی تکه کاغذی در آوردم . آدرس و تلفنم را روی آن نوشتم. گفتم:
- نمی خوام پیشاپیش قضاوتی داشته باشم و داشته باشی! به هرحال سعی کن بیشتر همدیگه رو ببینیم.
باران داشت تندتر می شد، طوری که نمی شد ایستاد و حرف زد. با نگاهی دوستانه خداحافظی کرد و رفت.
هنوز آن روز بارانی یادم هست و گرمی نگاهش که تا عمق وجودم نشست! هیچ وقت آن نگاه را نتوانستم فراموش کنم.
تا آنجاییکه یادم هست، همیشه یک حالت دوگانه را دوچار بوده ام. یکی واقعیت ملموسی که دست بگریبانش بودم و بصورتی گذرا و ناپایدار با آن برخورد می کردم که صد البته باید روحیه پرخاشگر و گریزان بودن من از آن را چاشنیش کرد! دیگری آن چه که در ذهن من بود و می خواستم!
شاید بهتر باشد که اسم آن را آرزو، رویا و این حرفها گذاشت. از بخت بد، هیچ وقت زمان کامیابی دست نداد. همیشه جدل ماند با روزمره ای که می گذراندم.
بیشتر دوستان و کسانی که دوستشان داشته یا باور داشته ام نیز در چنین حال و هوایی بودند که در مقابل بسیاری از نارواییها و ناشایست هایی که روبرو بوده و هستیم، روی این نکته توافق داشتیم.
یکی ازدوستان با چاشنی طنز و خنده های نیشداری، چنینش بیان می کرد:
- بابا مشکل خودمونیم! مشکل هیچ جا نیست! ما باید خودمون رو با این قافله نابهنگام، هم آهنگ کنیم!
کاش اون بقال محل یا اون باربر سر میدان بودیم! حداقل اینکه با زندگی راحت تر کنار می آمدیم! آخه این که نمیشه با هرچی که برخورد می کنیم، شاکی باشیم و با آنچه در باورمان هست، مقایسه کنیم و نمره بدیم! بابا زندگی یعنی همین! همین که میگذرونیم! همین که لمسش می کنیم! همین خرافه ها، فقر، بیکاری، نداری، عشق، حسرت، دوست داشتن، خوشی و ناخوشی یعنی زندگی!
اگه زندگی اون طوری که تو ذهنمون تصویر می کنیم باشه! یعنی آخر خط! یعنی فاتحه! آخه این نمیشه که با هرچی بخوای از بالا برخورد کنی! همه چیز رو رد کنی! همه چیز رو مثل معلم اخلاق یا مددکار اجتماعی ببینی!
اسم حمالی اگه بیاد، با نگاه انسان دوستانه و عاقل اندر سفیه! برخورد کنی و تازه بخوای خط و خطوطی هم بدی! اون بدبخت رو هم هوایی کنی و از روال عادی خودش در بیاری!
بابا ما از درک ساده یک تجربه که خوش بحالمون میشه! هم موندیم! ما از خودمون آدمکی ساخته ایم با برنامه ای از نظریه های جور واجور و دنبال موش آزمایشگاهی هم می گردیم! تازه قیافه حق بجانبی هم گرفته ایم! هر کی رو یه جوری شناسایی می کنیم! یکی رو بورژوا، یکی خورده بورژوا، یکی رو لمپن، یکی رو پرولتر!و هزار ایسم دیگه! تازه به این هم بسنده نمی کنیم! خیالمونه که همه آدما تو همین تعریفا طبقه بندی میشن!
یادم می آید روز عاشورا بود. ما گبرها روی سکویی نشسته بودیم. جماعت عزادار را نگاه می کردیم و پوزخندی هم نثارشان! اما با دیدن مشتی حسن نفتی که گاری نفت برش را کنار خانه اش پارک کرده بود، دست زن و بچه های قد و نیم قد خود را گرفته بود، از امام زاده آن طرف شهر بر می گشت وشادی دلچسبی در چهره زن و بچه هایش بود و خوش به حالشان! با حالت حسرت واری می گفتیم:
- خوش بحالت مشتی! که از دنیا بی خبری!،
دیگه نمی گفتیم که بابا هنر لذت بردن از زندگی را نیاموخته ایم! ما ول معطلانیم!
یادش بخیر که با چه قیافه ای از کارتلهای نفتی و استعمار و امپریالیسم و نفت کشهای آن چنانی می گفتیم و نفت بر مشتی حسن نفتی را به کجاها پیوندش می دادیم! و آن بریتیش پترولیوم را بخیال خود افشا می کردیم با نام گذاری فریبکارانه شرکت نفت که بنزین پارسش می گفت!
نمی دانم چرا به اینجاها سرک کشیده ام! انگاری که یاد یاری هم می کنیم باید آمیخته به خاطرات و هزار درد بی درمان آن باشد!
به هرحال آن روز بهاری ، که باران شدیدی گرفته بود و جای خشکی برایم باقی نگذاشته بود، از آن روزهایی است که یادم نخواهد رفت و چه شور، شوق و انتظاری که او با من تماس بگیرد!
یادم هست تمام لحظه ها تا آن وقت که از او خبری شود، چشمم به در اتاق کارم بود و گوشم به زنگ تلفن! به هرصدای تلفن، مثل برق می پریدم و جواب می دادم. آنقدر این کار را کرده بودم و او نبود، خسته شده بودم.
چند بار باخود گفتم:
- هزار لعنت بخودم که چرا آدرسش رو ازش نگرفتم.
دیگر مایوس شده بودم.
سعی کردم فکرم را به چیزهایی مشغول کنم که
از این همه انتظار و چشم به راهی دور شوم.>>>>
دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۹
آویزان/داستان - گیل آوایی
آویزان
داستان
گیل آوایی
دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۳ - ۵ ژانویه ۲۰۱۵
آویزانی هم مثل خیلی چیزهای دیگر آشکار و نهان دارد. چیزی آویزان می کنی. به چیزی آویزان می شوی. ولی آویزان کردن با آویزان شدن بحث در این نیست! وسوسه! این است. شاید آسمان ریسمان تداعی شود اما با کمی فکر کردن داستان جور دیگر است. یک وقتی اصل فرع است و فرع اصل! مگر کم بوده خیلی از نگاههایی که عوض شده اند!؟ هیچ چیز صد در صد نیست. بستگی دارد آویزان کرده باشی یا شده باشی.
یکی می گفت دانش آموزی از آموزگارش پرسید دردِ عشق بدتر است یا دردِ بی پولی. و آموزگار در پاسخ گفت که دردِ شاشت نگرفته تا هردوتا را فراموش کنی. خوب حالا هم مثل خیلی حالاهای دیگر، حال و هوای دیگری دارد. اینکه روزگار انسان را می سازد یا انسان روزگارش را، مثل آن ماجرای اول مرغ بود یا تخم مرغ است. هر چه بوده یا هست و بشود، به جایی رسیده ایم که هیچ چیز گویی غیر ممکن نیست. و این هیچ چیز غیرممکن بودن را ما ساخته ایم یا آن ما را ساخته و می سازد داستان روزگاری ست که بگونۀ گاه دگردیسی گاه پارادوکسی شده است.
همین هاست. همین اینجا و آنجا کشیده شدن است. اصلا هم دستِ تو نیست. یک وقت بخودت می آیی که گویی کلاف سردرگمی از افکار بی ربط و با ربط همۀ ترا در خود گرفته و وا می مانی چطور به آنها راه برده ای. می رسی به اینکه همه چیز ممکن است.
کسی چه می داند. در این دنیایی که با آن همه ادعای قانونمندی، از جنگل هم هر که هرکه تر است، دیگر شگفتی ندارد اگر بگویی همه چیز ممکن است. این همه چیز از آن همه چیزهای فقط خوب و سازنده یا بالنده نیست! گاهی می بینی جنایت از درندگیِ جنگلانه هم خونبارتر و هولناکتر است. آدمی در ذات خودش نه خدایی دارد نه شیطانی. اصلن انسان جنگی با انسان ندارد! هرچه هست قدرت است و قدرت طلبی!؛ با این تفاوت که با هوش وُ تیزبینی وُ ریاکاری وُ فرصت طلبی، انسانی انسانهای دیگر را مسخ، منگ می کند و فریب می دهد و می کِشد به جایی که جنایت می کند. وگرنه کسی با کسی جنگ ندارد. این فرصت طلبان و سیاستمداران و زیاده خواهیهای سرمایه است که انسان را رسانده است به این جایی که هست. جایی که دیگر تیشه بر ریشه زدن است، دیگر کار از بر شاخه نشستن و بُن بریدن، گذشته است. جوری شده است که زنجیرِ خویش می ستاید و خاک بر سرش می ریزد و به آن می بالد. خوب وقتی چنین روزگاری می شود که آدمی بدست خودش خاک بر سرش می ریزد و کرامت و شرافت می بازد، پر بیراه نیست که بگوییم همه چیز ممکن است. حالا خیالبافی ها به جهنم!، گاهی چنان بر تو می گذرد که باورت می شود! حتی وقتی بخودت می آیی، تا مدتی حس آن در تمام جانت می دوَد. اینکه می گویم بیهوده و بی پایه نیست.
آویزان می شوی و با این آویزان شدن، وجهه ای… اعتباری… برچسبی، برای خودت دست و پا می کنی، می رسی به جایی که باورت می شود!، حتی شایدبیش از آنچه در ظرفیت این آویزان شدن باشد، باورت می شود و توّهُمَت به آنجایی می رسد که دیگر اوضاعِ واقعیِ دور و برت را نمی بینی. جاه طلبی یا اتوپیایی را دل داده برایش چنگ و دندان می کشی که هیچ نمی اندیشی آویزان شده ای. آویزان کردن هم از این ماجرا جدا نیست. یک صلیب آویزان می کنی می رسی به جایی که حس می کنی پاپ تر از پاپ و کاتولیک تر از هر کاتولیکی هستی. سبیلی دست و پا می کنی و کلاهی چه گوآرایی، چنان می شوی که لنین و مارکس باید برایت لنگ بیاندازند. همچون عنکبوتی می شوی در تارهای تنیده ات اسیر که دنیای تو می شود همان شبکه ای که هیچ اصل و فرعی غیر از آن را درست نمی دانی. نمی بینی!. مثل مورچه ای که میان یک استکان آب افتاده باشی و خیالت بردارد که دنیا را آب گرفته است. دادگاهی می کنی. قاضی می شوی. دادستان می شوی. وکیل مدافع می شوی. هر جانی و جنایتکاری را که در باور تو چنان اتهاماتی را برچسب خورده است، محاکمه می کنی. گاه حقوق انسانی ات گل می کند چنین و چنان روا می داری گاه خشمی چنان گرفتار می آیی که رحم به صغیر و کبیرشان نمی کنی!
می بینی!؟
همین فکرهاست. همین جر و بحثهای خودت با خودت است که یک روزِ دمار درآر را پشت سر بگذاری و هنوز روی بالشت سر گذاشته نگذاشته تُوی تو جدالش با تو را شروع می کند. دست تو که نیست! یک وقت بخودت می آیی که یقه ات را سفت و سخت گرفته ای و سینه دیوار کوبانده ای! همین است که امانت بریده می شود.
روزگاری که دیگر همه چیز ممکن است. چرا نباشد! وقتی این همه، توی تو، به جانت می افتد! آسمان ریسمان بافتن هم اگر شد می شود یک پای فکرهایی که خودت هم سر در نمی آوری چطور و از کجا به جانت افتاده که ول کن هم نیست. چنان آشفته می داردت که نمی دانی از کجا به آنجا رسیده ای. و این همه بستگی دارد آویزان کرده باشی یا شده باشی. کردن یا شدن، چند و چون آویزان است و چشم اندازهایی که ترا می کشد.
همین آویزان بودن برای خودم هم پیش آمد. چطور و چرایش چه فرق می کند!؟ فکرهای بی کله که سراغت بیایند و با تاختِ بی کله ای هم ترا بکشانند به هر جایی که راه ببرند، دست تو نیست باشی نباشی، بروی نروی، بکنی بشوی! اصل آویزانی است که حال و هوای ترا در همان لحظۀ تو رقم می زند. همین آویزان بودن یا کردن یا شدن ماجرایی ست که پیش آمد. جایی ایستاده بودم. به هیچ بند بودم. یعنی به هیچ هم نمی شود گفت. بگذار تصویری بدهم از جایی که هیچ جا هم برای چنان آویز شدنی نبود، دشتی را تصور کن. نه. دشت نه. باغ بزرگی که اینجا و آنجایش خانه ای بوده باشد. در فاصله خانه میان این دشت یا باغ بزرگ، بچه ها سرگرم بازی بودند. خانه ای خانانه و خان نشین، ستونهایی آن را احاطه کرده بودند. بر این ستونها تخته هایی میخ شده، جوری که مثل یک پرده یا دیوار دورادورِ خانه را گرفته باشند.
در نمای تخته ایِ بیرون این خانه، بر روی تخته ها یک مستراح مانند، چسبانده شده بود و من، بله من!، روی همین مستراح ایستاده بودم و می شاشیدم. خوش به حالم هم بود!. چه حس بی مانندی ست وقتی شاشت گرفته باشد و رسیده باشی یا بوده باشی جایی که می شاشی. و من با چنین حسی خوش خوشانه بودم که ناگاه چشمم به پایین افتاد. انگار در میانه آسمان بوده باشم و فاصله زیر پایم مرا به وحشت انداخته باشد. بخودم گفتم:
- چطور باید پایین بروم!؟
این با خود گفتن زمانی بود که آن حس زیبا کارش را کرده بود و اثرِ آن داشت با واقعیتی که در آن بودم، از بین می رفت. وا مانده بودم چه جوری به آنجا بند شده بودم. چه جوری به آنجا آویزان شده بودم. مانده بودم. وحشتم گرفت. پا کشیدم. در فضای بین زمین و آسمان رها شده بودم. داشتم می پریدم. پا کشیدنی که انگار بر روی یک تخته شیرجه ای بوده باشی و ناگاه هر دوپا از روی آن برداری و با پا بسوی زمین رها شوی. بین زمین و زمان بودم اما پایین نمی رفتم. نمی افتادم. همین جور بین زمین و زمان مانده بودم. پا به جلو گذاشتم. حرکت کردم. در هوا حرکت می کردم. پا به پشت سر می گذاشتم به پشت سر می رفتم. امتحانش کردم. نه. براستی حرکت می کردم. پا به سمت راست می گذاشتم، به سمت راست می رفتم. پا به سمت چپ می گذاشتم، به سمت چب می رفتم. اما نه بالا می
رفتم نه پایین می آمدم. بین زمین و آسمان مانده بودم. بخودم گفتم:
- این جور که نمی شود همین جور میان زمین و آسمان آویزان باشم!
داد زدم:
- نه. این خوب نیست. این جور میان زمین و آسمان آویز شدن تا کی!؟
روی مستراح برگشتم. اینطور حداقل به یک جایی بند می شدم! یک پا بر لبه آن گذاشتم، یک پا بر روی برآمدگی یکی از تخته ها که روی هم کشیده شده، دیوارِ دور خانه را درست کرده بودند. هرچه خواستم حرکتی کنم که پایین بروم، نشد.
ماندم. نگاه کردم. هر کسی سر به کار خودش داشت. باغ از غوغای بچه ها و پرنده ها پر بود. من نگاهشان می کردم. گاه چنان بود که گویی تا بینهایتِ نگاه من از آنها دورم.
داد زدم. هیچ کس رو برنگرداند. داد زدم، داد زدم. دهانم کف کرد. گلویم سوخت. مانده بودم. چه جور ممکن بود که در میان زمین و آسمان حرکت می کردم اما نمی افتادم. پایین نمی رفتم. یعنی نمی توانستم پایین بروم. اما وقتی پا روی لبه تخته می گذاشتم چنان به طرف پایین کشیده می شدم که انگار سنگینی یک کوه مرا به پایین می کشید. وا مانده ناله سر دادم. ناگهان یکی از بچه ها را دیدم که سر برگردانده و چیزی می گفت.
حالی ام نمی شد. نمی شنیدم. یعنی می شنیدم اما نمی فهمیدم. حتی یک کلمه هم نمی فهمیدم. دستهایم را به لبۀ تخته ها گذاشتم. دیوار تخته ای، روی ستونهای دورِ خانه انگار پایین و بالا نداشت. اول و آخرش را نمی توانستم ببینم. هرچه بود تخته بود. تخته ها بودند. لبۀ یکی بر روی لبۀ دیگری همینجور انگار تا آن سر دنیا کشیده شده بودند. تا می خواستم دست از روی یکی از تخته ها برگیرم، چنان زیرپایم خالی می نمود که از افتادن وحشت می کردم.
یک پایم روی لبۀ یکی از تخته ها بود. رمق نداشتم. پایم در می رفت. جوری وحشت می کردم که چهارچنگالی به تخته ها می چسبیدم. پای دیگرم روی لبۀ بالای مستراح بود. جرات نمی کردم پا از آن برگیرم. وا ماندم. پنجه ها هرچه محکم تر به تخته ها بود. یک پا روی مستراح یک پا روی لبه تخته ای آویزان بودم. وحشتِ سقوط تمام مرا گرفته بود. قلبم بی انقطاع می زد. از شمارش گذشته بود. حرکت قلبم را روی سینه ام حس می کردم. سینه ام بالا و پایین می رفت. انگار پوستۀ طبلی را بکوبی و ارتعاش کند. چهره ام سرخ شده بود. سرخ. چنانکه کنار گله ای از آتش ایستاده باشم.
صدای بچه ها بلند و بلند تر می شد. حرفهاشان لحظه به لحظه مفهوم تر می شد. داشتند می آمدند. هرکس چیزی می گفت. هر کدام راهی نشان می داد. هرچه می گفتم:
- تکان بخورم می افتم. هیچ کاری نمی توانم بکنم. دارم می افتم. دارم............
ناگاه حس کردم مستراح زیر پایم دارد خالی می شود. دارد کنده می شود. نگاه کردم. دیدم مستراح به همان دیوار تخته ای وصل است. داشت کنده می شد. زیر پایم داشت خالی می شد. وحشتم گرفت. وحشتی که دستپاچه دست به هر کاری بزنم. بچه ها جمع شده بودند. از آن پایین داشتند یا تماشا می کردند یا داشتند دنبال چیزی می گشتند. انگار چیزی که گفتن و تماشا کردن و راه نشان دادن هم نبود. داشتند کاری می کردند. یک لحظه دیدم که درختی شاخ وُ بال چیده وُ بی برگ وُ بار را روی دست می کشند. تنۀ درخت بود. یک درختِ از من تا آن سرِ دنیا را داشتند روی دست می آوردند. به پایین جایی که آویزان بودم رسیدند. یک سر درخت را روی زمین گذاشتند و سر دیگر را خواستند روی دیوار تخته ای بگذارند که هنوز نگذاشته، صدای ناله وار تخته ها بلند شد. داشتند می شکستند.
تخته های رطوبت خورده و رنگ خاکستری شده، جوری که انگشت می گذاشتی فرو می رفتند. سرِ میخها بر روی تخته ها زنگ زده بود. اینجا و آنجای دیوار تخته ای، میخی گاه بیرون زده یا کج شده دیده می شد.
زیر پایم داشت خالی می شد. مستراح از دیوار تخته ای داشت کنده می شد. دیگر تاب سنگینی پای مرا نداشت. تخته ها میان چنگال من داشتند کنده می شدند. چیزی به سقوط نمانده بود. همچون یک عروسک پارچه ای که به دیوار تخته ای چسبانده باشند، آویزان بودم. با تمام قدرت خود رابه دیوار تخته ای چسبانده بودم. دیوار تخته ای یی که داشت کنده می شد. تخته هایی پوسیده که انگشت می گذاشتی در آنها فرو می رفت. داشتم می افتادم.
تنۀ درخت میان ازدحام بچه ها قد کشیده، مانند یک ستون برابر نگاه من شکلک در می آورد. در هیاهوی ناگهانیِ بچه ها، درخت کج شد. جوری که بدون چسبیده شدن به دیوار تخته ای بر روی دستهای بلند شدۀ بچه ها، کج شده تا بالای سرم. بالاتر از سرم. بالاتر از دسترسم. بسیار بالاتر از آنکه به اندازه درآید، کشیده شده بود.
وا مانده بودم این خانه، سقفش تا کجاست، دیوارش تا کجاست!؟ خواستم تنۀ درخت را بگیرم اما دستم نمی رسید. فاصله زیاد بود. باید می پریدم. پریدنی که یا سقوط بود یا رسیدن به تنۀ درخت که از آن پایین روم. اما چه جور می پریدم وقتی به یک حرکت کوچکم تخته کنده می شد و مستراح زیر پایم از هم وا می رفت و می افتاد. نمی توانستم حرکت کنم. فریادها بیشتر شد. بچه ها داد می زدند. حرفشان را می فهمیدم. همه می گفتند:
- بپر.....بپر.....درخت را بگیر.... بپر.............
نگاهی به تنه درخت داشتم و نگاهی به بچه ها. می دیدم بچه هایی که زیر تنه درخت بودند. شانه های ستبرشان را می دیدم که زیر تنه درخت گرفته بودند. همه جمع شده بودند. به خودم نهیب زدم. نهیب زدم. بخودم فحش دادم، تشویق کردم دل دادم. بپرم نپرم بپرم نپرم!، دل به دریا زدم. چنگ از تخته ها باز کردم. پای روی لبۀ مستراح را محکم مانند فنر فشردم تا هر چه بیشتر بتوانم بطرف تنه درخت بپرم. چه شده بود حالی ام نبود. تخته کنده شده بود!؟ مستراح افتاده بود!؟ آیا دستهای انگار تا آن سوی دنیا درازشده ام به تنۀ درخت رسیده بود!؟
دستها و پاها باز میان زمین و آسمان بودم. بچه ها نبودند. به چشم نمی آمدند. تنۀ درخت مانند نخ باریکی کشیده شده، به چشم می آمد. کوچک کوچک کوچک تر....
اوج می گرفتم. فاصلۀ دستها و پاهای من از لباسی پرده مانند همچون بال پرنده یا همچون خفاشی در پرواز همچون......................
داشتم پرواز می کردم. شاش امان نمی داد. حس خوشخوشانۀ پرواز و رها شدن و سقوط نکردن در سایۀ تاریکِ دردِ شاشی که گرفته بود، امان می برید. مستراح را می دیدم که انگار مانند یک شکلکِ فکاهیِ خنده دار، دهان گشاده از این سر تا آن سرِ زمین، به من می خندید.
همین.
از مجموعه داستان " وسوسه های سمج ". برای دریافت/دانلود کردن آن اینجا کلیک کنید.
پیرزن با سگش - گیل آوایی
پیرزن با سگش
گیل آوایی
از دور دیدمش. بنظرم آمد با چیزی داشت کلنجار می رفت. سایه ای از او مانند شبحی متحرک می نمود. انگار که نمایشی عروسکی بر صحنه ی زمینِ تا نزدیکای گامهای من اجرا می شد. گاه نمایشی از آن نمایشهای دیو و اژدها و جنگجویانی با شمشیرهای آهیخته که ته دل تماشاگر خالی کند! می نمود و گاه سیاهیِ گسترده ای می ماند انبوه، آمیخته با سایه درخت و شاخه ی کنار باریکه راه، که انگار کودکانی خوش به حالانه گرگم به هوا[1] بازی کنند!
و او عصای چرخدارِ مربع شکلی جلویش گرفته بو وُ کشان کشان می آمد. نگاهم به او بود. پرنده ای روی شاخه ی درختِ بالای سرش، طوری که شاخه ی خشک را بشکند، بال کشید و هنوز دور نشده، شاخه خشکی روی او افتاد.
پیرزنی چاق و قد کوتاه بود با موهایی کم پشت که گاه گاه تارهایی از آن به رقص باد هوا می شد. کاپشین سبز رنگِ بلندی پوشیده بود که بیشتر به یک پیراهن می ماند با دامنی که لبه ی آن تا زانویش آویز تاب می خورد. دستهایش را روی دستگیره ی عصای چرخدار محکم چنگ زده، مُشت کرده بود. تسمه ی باریکی را هم زیر دستش، جسبیده به دستگیره عصای چرخدار، نگه می داشت و آن را می کشید. چهره اش در هم رفته، خسته، وامانده بود. سگِ مینیاتوریِ ریز نقش وُ پشمالویی هم با او پا به پا می آمد که بازیگوشی اش گرفته بود. چرخ می زد. می پرید. پارس می کرد. با پرنده ای که دستِ فلک هم به آن نمی رسید، سرِ جنگ داشت.
نزدیکش رسیدم. پیرزنی که زیبایی جوانی را به تاراج روزگارِ رفته داده بود، تسمه ی سگ را که آن وقت دریافتم قلاده ی سگ بود، می کشید. سگ، بازیگوشانه دورِ عصای چرخدار، چرخ زده بود و با قلاده کوتاه شده، دمِ پای پیر زن جست و خیز می کرد. پیر زن طوری که از آن به تنگ آمده باشد، عاصی شده بود. صدایش را بسختی می شد شنید. چیزهایی می گفت که مفهوم نبود اما می شد فهمید که داشت غُر می زد. غُر زدنی که نه می توانست کاری کند و نه دست از هرچه بود بر دارد!
به او رسیدم. پرسیدم:
- ممکن است کمکتان کنم؟
- این طناب را از زیر چرخ در بیار!
این را تحکم وار، طوری که دستور دهد، گفت. لحن صدایش جوری بود که انگار حوصله ی برخورد با هیچ بنی بشری نداشت. لبخندی زدم گفتم:
- حتمن. همین الان بازش می کنم.
چمباتمه زده پایه ی عصای چرخدار را سعی کردم بلند کنم تا طناب را از زیر آن در آورم چنان روی عصای چرخدار تکیه داده بود که زورِ رستم هم به آن نمی رسید. سر بلند کردم. نگاهش کردم. گفتم:
- کمی راحت باش تا طناب را دربیاروم.
عصبانی تر گفت:
- باشه باشه باز کن!
سگ امانم را بریده بود. کفرم را در آورده بود. یک لحظه قرار نمی گرفت تا طناب را از زیر عصای چرخدار در بیاورم. یک لحظه نگاهش کردم. زُل زده، بی اختیار گیلکی گفتم:
- چیسه تره[2]!؟
سگ بی حرکت ایستاد. مرا می گویی!؟ خشکم زد!!! بخودم گفتم:
- شک ندارم که این کوچولوی بازیگوش گیلکی می داند!!!
همانطور که نگاهش می کردم، به من خیره شده بود. خنده ام گرفت. تا لوس بازی در بیاورد گفتم:
- بِس ایپیچه لیسکا نوبو[3]!
تکان نخورد!. قلاده را از زیر چرخِ عصای چرخدار در آوردم. به پیرزن نگاه کردم. نه لبخندی، نه رضایت خاطری، نه هیچ! حرکت کرد. بخودم گفتم:
- باید خیلی خسته شده باشد.
نگاهش کردم. سلانه سلانه می رفت. تو گویی سنگینیِ کوهی بر شانه هایش بود. چنان می نمود که سگ و عصای چرخدار انگار او را می کشیدند. و او چنان که یک لاکپشت بی شتاب و آرام و سر به راه، برود؛ می رفت. رفتنی که کشیده شدنش بود. کشیده شدنی که هر لحظه پنداری طناب از دستش بیفتد، عصای چرخدار وا بماند از کشیدن، کشیده شدن!، و اما سگِ مینیاتوری بازیگوشانه راه به راه بر می گشت. نگاهم می کرد. دُمش را تکان می داد! تکان دادنی که بدرودِ او بود بجای پیرزن! پیرزن بی تابِ تمام کردن بود و سگ اما ماجرای دیگری نشان می داد بی حرف.
و از من دور شدند.
همین!
جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۹۹
خیابان لانگفِلد / داستان کوتاه - گیل آوایی
خیابان لانگفِلد/ داستان کوتاه
گیل آوایی
1 فوریه 2017/ هلند
هیچ جنبده ای انگار نیست. هر چیز وُ هر جا در یک سکوتِ غریبی فرو رفته است. یک شهر با همه ی زرق و برق و دم و دستگاهش، پنداری به یک روزمرگیِ زنده ی مرده، تن داده است. بسان یک لشکرِ ایستاده، خبردار، که سکوت از آن سان می بیند.
یک لحظه است. یک لحظه. یک لحظه ای که حتی صدای نفسهایت را می شنوی. سکوتی که در تو فریاد است. فریادی که یک سکوتِ آزاردهنده است. شهری که گویی یک لحظه شاید به پاس چیزی کسی یادی سکوت کرده باشد.
پرنده پر نمی زند. همه جا در سکوت و هوایی خاکستری فرو رفته است. نه باران می بارد. نه باد هست. نه جنبشی در شاخه شاخه ی درختانی که در دو سوی خیابان سر به آسمان گرفته اند. وا رفته، آهی می کشد. تکه کاغذی در دستش هست. به هر طرف نگاه می کند. هیچ کس نیست. بالا و پایین می رود. به دُور وُ برش چشم می دوزد. بخودش می گوید:
- چطور می شود یک آدم زنده هم پیدا نشود! شهرِ به این بزرگی مگر می شود!؟
چند قدم بر می دارد. جلو می رود. برمی گرد. با خودش تکرار می کند:
- نه! کسی نیست.
سرمی گرداند. به هر طرف نگاه می کند. جلو می رود. برمی گردد. ناگاه چشمش به یک عابر پیاده می افتد که در فاصله ای نه چندان نزدیک به او، از عرض خیابان می گذرد. انگار دنیا را به او داده باشند، چهره اش باز می شود. بطرف عابر پیاده می رود. عابر پیاده واردِ یک گذرِ باریکِ مخصوص عابران پیاده می شود. مردی با قدِ حدود 180 سانتیمتر بنظر می رسد. کلاه شاپوی لبه کوتاهی بر سر دارد. پالتویی خاکستریِ تیره پوشیده است که دست درجیبهای پالتو فرو برده، بحال خودش است. بی آنکه به کسی یا به سمتی نگاه کند، به راه خود می رود. مانند گمشده ای می ماند که خیال خودش را می کاود.
دنبال عابر پیاده راه می افتد. هنوز از او فاصله اش زیاد است. تندتر می رود. عابر پیاده هم گامهایش را بلند تر برمی دارد. تندتر می رود تا خود را به او برساند. عابر پیاده هم تندتر می رود. آسمان چنان دلگیر و خاکستری ست که نه می بارد نه روشنای روز را می نماید. پرنده ای گاه به گاه از سویی به سوی دیگر پر می کشدو لای درختانِ عریان از نگاه دور می شود.
در باریکه راه پیاده رو دنبال عابر پیاده را گرفته و می کوشد به او برسد. قدمهایش تندتر می شوند. عابر پیاده هم آهنگ قدمهایش تندتر می شود. طوری که انگار با گامهای تند او، عابر پیاده هم تندتر راه می رود.
بحالت نیمه دُو پشت سر عابر پیاده سعی می کند به او برسد. عابر پیاده هم انگار بدود، از او دور می شود. بخودش می آید. عرق کرده است. قلبش تند تند می زند. همانطور که دستی بر پیشانی اش می کشد تا عرقش را خشک کند، دنبال عابر پیاده می رود. بخودش می گوید:
- حتمن او هم عرق کرده. قلبش تند می زند.
پشت سرش را نگاه می کند. راه درازی را انگار رفته باشد. نفس نفس زنان تندتر دنبال عابر پیاده را می
گیرد. می گوید:
- او هم باید نفسش به شماره افتاده باشد. باید خسته شده باشد.
میانه ی راه، پیچ کوچکی به چشم می آید. دیگر راه نمی رود بلکه می دود خودش را به عابر پیاده برساند. سرِ پیچِ کوچک عابر پیاده لحظه ای از نگاهش بیرون می رود. دیده نمی شود. لحظه ای نمی گذرد که
خودش را به سرپیچ می رساند. با تعجب می بیند عابر پیاده مانند آدم تیرخورده ای گُر گرفته، ایستاده است.
در حالی که نفس نفس می زند و تمام چهره اش خیس عرق شده است، چشمش به چهره عابر پیاده می افتد. چنان ترسناگ و رنگ پریده می نماید که جا می خورد. با ترس و پشیمانی می پرسد:
- ببخشید شما خیابان لانگفلد را می دانید کجاست؟
عابر پیاده وا مانده، کمی رنگ چهره اش روشن تر می شود. حالت نگاهش تغییر می کند. دست از جیبش در می آورد. کلاه از سر بر می گیرد. دستی بر موهایش می کشد. با صدایی که بیشتر به فحش دادن باشد، می پرسد:
- تو این همه راه دنبالم کردی که از من بپرسی خیابان لانگفلد کجاست!؟
گفت:
- بله.
گفت:
- چرا فقط من!؟
گفت:
- خوب غیر از شما هیچ کسی ندیدم. شما دیدید!؟
عابر پیاده کمی به اطراف نگاه می کند. خشم ناگزیری را در خود پنهان کرده با حالت ناچاری می گوید:
- نه نمی دانم. افسوس!
عابر پیاده همین را می گوید و به راهش می رود.
وامانده به عابر پیاده نگاه می کند. آهی می کشد. با غم اندوهگینی بخود می گوید:
- بیگانگیِ غریبی ست. غریب! آدم از آدم می گریزد!
همین!
پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۹
رقصِ در باران، مجموعه ای از داستانهای فارسی و گیلکی با برگردان فارسی
رقصِ در باران، مجموعه ای از داستانهای فارسی و گیلکی با برگردان فارسی
این مجموعه داستان نیز با فورمات پی دی اف در سایت مدیافایر منتشر شده است.برای دریافت آن اینجا کلیک کنید.
همه چیز از اینجا دور است - کریستینا اِنریکِز/ ترجمه فارسی: گیل آوایی
کریستینا اِنریکِز Cristina Henríquez
ترجمه فارسی: گیل آوایی
برای دریافت/دانلود کردن این داستان( ترجمۀ فارسی همراه با متن انگلیسی) اینجا کلیک کنید