دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۹

آویزان/داستان - گیل آوایی

 آویزان

داستان

گیل آوایی

دوشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۳ - ۵ ژانویه ۲۰۱۵

آویزانی هم مثل خیلی چیزهای دیگر آشکار و نهان دارد. چیزی آویزان می کنی. به چیزی آویزان می شوی. ولی آویزان کردن با آویزان شدن بحث در این نیست! وسوسه! این است. شاید آسمان  ریسمان تداعی شود اما با کمی فکر کردن  داستان جور دیگر است. یک وقتی اصل فرع است و فرع اصل!  مگر کم بوده خیلی از نگاههایی که عوض شده اند!؟ هیچ چیز صد در صد نیست. بستگی دارد آویزان کرده باشی یا شده باشی.

یکی می گفت دانش آموزی از آموزگارش پرسید دردِ عشق بدتر است یا دردِ بی پولی. و آموزگار در پاسخ گفت که دردِ شاشت نگرفته تا هردوتا را فراموش کنی. خوب حالا هم مثل خیلی حالاهای دیگر، حال و هوای دیگری دارد. اینکه  روزگار انسان را می سازد یا انسان روزگارش را، مثل آن ماجرای اول مرغ بود یا تخم مرغ است. هر چه بوده یا هست و بشود، به جایی رسیده ایم که هیچ چیز گویی غیر ممکن نیست. و این هیچ چیز غیرممکن بودن را ما ساخته ایم یا آن ما را ساخته و می سازد داستان روزگاری ست که بگونۀ گاه دگردیسی گاه پارادوکسی شده است.

همین هاست. همین اینجا و آنجا کشیده شدن است. اصلا هم دستِ تو نیست. یک وقت بخودت می آیی که گویی کلاف سردرگمی از افکار بی ربط و با ربط همۀ ترا در خود گرفته و وا می مانی چطور به آنها راه برده ای. می رسی به اینکه همه چیز ممکن است.

کسی چه می داند. در این دنیایی که با آن همه ادعای قانونمندی، از جنگل هم هر که هرکه تر است، دیگر شگفتی ندارد اگر بگویی همه چیز ممکن است. این همه چیز از آن همه چیزهای فقط خوب و سازنده یا بالنده نیست! گاهی می بینی جنایت از درندگیِ جنگلانه هم خونبارتر و هولناکتر است. آدمی در ذات خودش نه خدایی دارد نه شیطانی. اصلن انسان جنگی با انسان ندارد! هرچه هست قدرت است و قدرت طلبی!؛ با این تفاوت که با هوش وُ تیزبینی وُ ریاکاری وُ فرصت طلبی، انسانی انسانهای دیگر را مسخ، منگ می کند و فریب می دهد و می کِشد به جایی که جنایت می کند. وگرنه کسی با کسی جنگ ندارد. این فرصت طلبان و سیاستمداران و زیاده خواهیهای سرمایه است که انسان را رسانده است به این جایی که هست. جایی که دیگر تیشه بر ریشه زدن است، دیگر کار از بر شاخه نشستن و بُن بریدن، گذشته است. جوری شده است که زنجیرِ خویش می ستاید و خاک بر سرش می ریزد  و به آن می بالد. خوب وقتی چنین روزگاری می شود که آدمی بدست خودش خاک بر سرش می ریزد و کرامت و شرافت می بازد، پر بیراه نیست که بگوییم همه چیز ممکن است. حالا خیالبافی ها به جهنم!، گاهی چنان بر تو می گذرد که باورت می شود! حتی وقتی بخودت می آیی، تا مدتی حس آن در تمام جانت می دوَد. اینکه می گویم بیهوده و بی پایه نیست.

آویزان می شوی و با این آویزان شدن، وجهه ای… اعتباری… برچسبی، برای خودت دست و پا می کنی، می رسی به جایی که باورت می شود!، حتی شایدبیش از آنچه در ظرفیت این آویزان شدن باشد، باورت می شود و توّهُمَت به آنجایی می رسد که دیگر اوضاعِ واقعیِ دور و برت را نمی بینی. جاه طلبی یا اتوپیایی را دل داده برایش چنگ و دندان می کشی که هیچ نمی اندیشی آویزان شده ای. آویزان کردن هم از این ماجرا جدا نیست. یک صلیب آویزان می کنی می رسی به جایی که حس می کنی پاپ تر از پاپ و کاتولیک تر از هر کاتولیکی هستی. سبیلی دست و پا می کنی و کلاهی چه گوآرایی، چنان می شوی که لنین و مارکس باید برایت لنگ بیاندازند. همچون عنکبوتی می شوی در تارهای تنیده ات اسیر که دنیای تو می شود همان شبکه ای که هیچ اصل و فرعی غیر از آن را درست نمی دانی. نمی بینی!. مثل مورچه ای که میان یک استکان آب افتاده باشی و خیالت بردارد که دنیا  را آب گرفته است. دادگاهی می کنی. قاضی می شوی. دادستان می شوی. وکیل مدافع می شوی. هر جانی و جنایتکاری را که در باور تو چنان اتهاماتی را برچسب خورده است، محاکمه می کنی. گاه حقوق انسانی ات گل می کند چنین و چنان روا می داری گاه خشمی چنان گرفتار می آیی که رحم به صغیر و کبیرشان نمی کنی!

می بینی!؟

همین  فکرهاست. همین جر و بحثهای خودت با خودت است که یک روزِ دمار درآر را پشت سر بگذاری و هنوز روی بالشت سر گذاشته نگذاشته تُوی تو جدالش با تو را شروع می کند. دست تو که نیست! یک وقت بخودت می آیی که یقه ات را سفت و سخت گرفته ای و سینه دیوار کوبانده ای! همین است که امانت بریده می شود.

روزگاری که دیگر همه چیز ممکن است. چرا نباشد! وقتی این همه، توی تو، به جانت می افتد! آسمان ریسمان بافتن هم اگر شد می شود یک پای فکرهایی که خودت هم سر در نمی آوری چطور و از کجا به جانت افتاده که ول کن هم نیست. چنان آشفته می داردت که نمی دانی از کجا به آنجا رسیده ای. و  این همه بستگی دارد آویزان کرده باشی یا شده باشی. کردن یا شدن، چند و چون آویزان است و  چشم اندازهایی که ترا می کشد.

همین آویزان بودن برای خودم هم پیش آمد.  چطور و چرایش چه فرق می کند!؟ فکرهای بی کله که سراغت بیایند و با تاختِ بی کله ای هم ترا بکشانند به هر جایی که راه ببرند، دست تو نیست باشی نباشی، بروی نروی، بکنی بشوی! اصل آویزانی است که حال و هوای ترا در همان لحظۀ تو رقم می زند. همین آویزان بودن یا کردن یا شدن ماجرایی ست که پیش آمد. جایی ایستاده بودم. به هیچ بند بودم. یعنی به هیچ هم نمی شود گفت. بگذار تصویری بدهم از جایی که هیچ جا هم برای چنان آویز شدنی نبود، دشتی را تصور کن. نه. دشت نه. باغ بزرگی که اینجا و آنجایش خانه ای بوده باشد. در فاصله خانه میان این دشت یا باغ بزرگ، بچه ها سرگرم بازی بودند. خانه ای خانانه و خان نشین، ستونهایی آن را احاطه کرده بودند. بر این ستونها تخته هایی میخ شده، جوری که مثل یک پرده یا دیوار دورادورِ خانه را گرفته باشند.

در نمای تخته ایِ بیرون این خانه، بر روی تخته ها یک مستراح مانند، چسبانده شده بود و من، بله من!، روی همین مستراح ایستاده بودم و می شاشیدم. خوش به حالم هم بود!. چه حس بی مانندی ست وقتی شاشت گرفته باشد و رسیده باشی یا بوده باشی جایی که می شاشی. و من با چنین حسی خوش خوشانه بودم که ناگاه چشمم به پایین افتاد. انگار  در میانه آسمان بوده باشم و فاصله زیر پایم مرا به وحشت انداخته باشد. بخودم گفتم:

-         چطور باید پایین بروم!؟

 این با خود گفتن زمانی بود که آن حس زیبا کارش را کرده بود و اثرِ آن داشت با واقعیتی که در آن بودم، از بین می رفت. وا مانده بودم چه جوری به آنجا بند شده بودم. چه جوری به آنجا آویزان شده بودم. مانده بودم. وحشتم گرفت. پا کشیدم. در فضای بین زمین و آسمان رها شده بودم. داشتم می پریدم. پا کشیدنی که انگار بر روی یک تخته شیرجه ای بوده باشی و ناگاه هر دوپا از روی آن برداری و با پا بسوی زمین رها شوی. بین زمین و زمان بودم اما پایین نمی رفتم. نمی افتادم. همین جور بین زمین و زمان مانده بودم. پا به جلو گذاشتم. حرکت کردم. در هوا حرکت می کردم. پا به پشت سر می گذاشتم به پشت سر می رفتم. امتحانش کردم. نه. براستی حرکت می کردم. پا به سمت راست می گذاشتم، به سمت راست می رفتم. پا به سمت چپ می گذاشتم، به سمت چب می رفتم. اما نه بالا می

رفتم نه پایین می آمدم. بین زمین و آسمان مانده بودم. بخودم گفتم:

-         این جور که نمی شود همین جور میان زمین و آسمان آویزان باشم!

داد زدم:

-         نه. این خوب نیست. این جور میان زمین و آسمان آویز شدن تا کی!؟

روی مستراح برگشتم. اینطور حداقل به یک جایی بند می شدم! یک پا بر لبه آن گذاشتم، یک پا بر روی برآمدگی یکی از تخته  ها که روی هم کشیده شده، دیوارِ دور خانه را درست کرده بودند. هرچه خواستم حرکتی کنم که پایین بروم، نشد.

ماندم. نگاه کردم. هر کسی سر به کار خودش داشت. باغ از غوغای بچه ها و پرنده ها پر بود. من نگاهشان می کردم. گاه چنان بود که گویی تا بینهایتِ نگاه من از آنها دورم.

داد زدم. هیچ کس رو برنگرداند. داد زدم، داد زدم. دهانم کف کرد. گلویم سوخت. مانده بودم. چه جور ممکن بود که در میان زمین و آسمان حرکت می کردم اما نمی افتادم. پایین نمی رفتم. یعنی نمی توانستم پایین بروم. اما وقتی پا روی لبه تخته می گذاشتم چنان به طرف پایین کشیده می شدم که انگار سنگینی یک کوه مرا به پایین می کشید. وا مانده ناله سر دادم. ناگهان یکی از بچه ها را دیدم که سر برگردانده و چیزی می گفت.

حالی ام نمی شد. نمی شنیدم. یعنی می شنیدم اما نمی فهمیدم. حتی یک کلمه هم نمی فهمیدم. دستهایم را به لبۀ تخته ها گذاشتم. دیوار تخته ای، روی ستونهای دورِ خانه انگار پایین و بالا نداشت. اول و آخرش را نمی توانستم ببینم. هرچه بود تخته بود. تخته ها بودند. لبۀ یکی بر روی لبۀ دیگری همینجور انگار تا آن سر دنیا کشیده شده بودند. تا می خواستم دست از روی یکی از تخته ها برگیرم، چنان زیرپایم خالی می نمود که از افتادن وحشت می کردم.

یک پایم روی لبۀ یکی از تخته ها بود. رمق نداشتم. پایم در می رفت. جوری وحشت می کردم که چهارچنگالی به تخته ها می چسبیدم. پای دیگرم روی لبۀ بالای مستراح بود.  جرات نمی کردم پا از آن برگیرم. وا ماندم. پنجه ها هرچه محکم تر به تخته ها بود. یک پا روی مستراح یک پا روی لبه تخته ای آویزان بودم. وحشتِ سقوط تمام مرا گرفته بود. قلبم بی انقطاع می زد. از شمارش گذشته بود. حرکت قلبم را روی سینه ام حس می کردم. سینه ام بالا و پایین می رفت. انگار پوستۀ طبلی را بکوبی و ارتعاش کند. چهره ام سرخ شده بود. سرخ. چنانکه کنار گله ای از آتش ایستاده باشم.

صدای بچه ها بلند و بلند تر می شد. حرفهاشان لحظه به لحظه مفهوم تر می شد. داشتند می آمدند. هرکس چیزی می گفت. هر کدام راهی نشان می داد. هرچه می گفتم:

-         تکان بخورم می افتم. هیچ کاری نمی توانم بکنم. دارم می افتم. دارم............

ناگاه حس کردم مستراح زیر پایم دارد خالی می شود. دارد کنده می شود. نگاه کردم. دیدم مستراح به همان دیوار تخته ای وصل است. داشت کنده می شد. زیر پایم داشت خالی می شد. وحشتم گرفت. وحشتی که دستپاچه دست به هر کاری بزنم. بچه ها جمع شده بودند. از آن پایین داشتند یا تماشا می کردند یا داشتند دنبال چیزی می گشتند. انگار چیزی  که گفتن و تماشا کردن و راه نشان دادن هم نبود. داشتند کاری می کردند. یک لحظه دیدم که درختی شاخ وُ بال چیده وُ بی برگ وُ بار را روی دست می کشند. تنۀ درخت بود. یک درختِ از من تا آن سرِ دنیا را داشتند روی دست می آوردند. به پایین جایی که آویزان بودم رسیدند. یک سر درخت را روی  زمین گذاشتند و سر دیگر را خواستند روی دیوار تخته ای بگذارند که هنوز نگذاشته، صدای ناله وار تخته ها بلند شد. داشتند می شکستند.

تخته های رطوبت خورده و رنگ خاکستری شده، جوری که انگشت می گذاشتی فرو می رفتند. سرِ میخها بر روی تخته ها زنگ زده بود. اینجا و آنجای دیوار تخته ای، میخی گاه بیرون زده یا کج شده دیده می شد.

زیر پایم داشت خالی می شد. مستراح از دیوار تخته ای داشت کنده می شد. دیگر تاب سنگینی پای مرا نداشت. تخته ها میان چنگال من داشتند کنده می شدند. چیزی به سقوط نمانده بود. همچون یک عروسک پارچه ای که به دیوار تخته ای چسبانده باشند، آویزان بودم. با تمام قدرت خود رابه دیوار تخته ای چسبانده بودم. دیوار تخته ای یی که داشت کنده می شد. تخته هایی پوسیده که انگشت می گذاشتی در آنها فرو می رفت. داشتم می افتادم.

تنۀ درخت میان ازدحام بچه ها قد کشیده، مانند یک ستون برابر نگاه من شکلک در می آورد. در هیاهوی ناگهانیِ بچه ها، درخت کج شد. جوری که بدون چسبیده شدن به دیوار تخته ای بر روی دستهای بلند شدۀ بچه ها، کج شده تا بالای سرم. بالاتر از سرم. بالاتر از دسترسم. بسیار بالاتر از آنکه به اندازه درآید، کشیده شده بود.

وا مانده بودم این خانه، سقفش تا کجاست، دیوارش تا کجاست!؟ خواستم تنۀ درخت را بگیرم اما دستم نمی رسید. فاصله زیاد بود. باید می پریدم. پریدنی که یا سقوط بود یا رسیدن به تنۀ درخت که از آن پایین روم. اما چه جور می پریدم وقتی به یک حرکت کوچکم تخته کنده می شد و مستراح زیر پایم از هم وا می رفت و می افتاد. نمی توانستم حرکت کنم. فریادها بیشتر شد. بچه ها داد می زدند. حرفشان را می فهمیدم. همه می گفتند:

-         بپر.....بپر.....درخت را بگیر.... بپر.............

نگاهی به تنه درخت داشتم و نگاهی به بچه ها. می دیدم بچه هایی که زیر تنه درخت بودند. شانه های ستبرشان را می دیدم که زیر تنه درخت گرفته بودند. همه جمع شده بودند. به خودم نهیب زدم. نهیب زدم. بخودم فحش دادم، تشویق کردم دل دادم. بپرم نپرم بپرم نپرم!، دل به دریا زدم. چنگ از تخته ها باز کردم. پای روی لبۀ مستراح را محکم  مانند فنر فشردم تا هر چه بیشتر بتوانم بطرف تنه درخت بپرم. چه شده بود حالی ام نبود. تخته کنده شده بود!؟ مستراح افتاده بود!؟ آیا دستهای انگار تا آن سوی دنیا درازشده ام به تنۀ درخت رسیده بود!؟

دستها و پاها باز میان زمین و آسمان بودم. بچه ها نبودند. به چشم نمی آمدند. تنۀ درخت مانند نخ باریکی کشیده شده، به چشم می آمد. کوچک کوچک کوچک تر....

اوج می گرفتم. فاصلۀ دستها و پاهای من از لباسی پرده مانند همچون بال پرنده یا همچون خفاشی در پرواز همچون......................

داشتم پرواز می کردم. شاش امان نمی داد. حس خوشخوشانۀ  پرواز و رها شدن و سقوط نکردن در سایۀ تاریکِ دردِ شاشی که گرفته بود، امان می برید. مستراح را می دیدم که انگار مانند یک شکلکِ فکاهیِ خنده دار، دهان گشاده از این سر تا آن سرِ زمین، به من می خندید.

همین.

 

از مجموعه داستان " وسوسه های سمج ". برای دریافت/دانلود کردن آن اینجا کلیک کنید. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر