برگ ريزان
گیل آوایی
انتشارات نیما – آلمان
Published 2007
ISBN-10: 3-937687-38-6 (3937687386)
ISBN-13: 978-3-937687-38-4 (9783937687384)
پیشگفتار:
از همان آغازی که کتابهای ممنوعه را در لای کتابهای درسی می گرفتم و دست بدست می کردم تا زمانیکه سر از خانه های تیمی و هسته های سیاسی و دربدری در آوردم، زندگی سیاسی در دو مسیر قرار داشت.
علیرغم همه کوششها وتوجیه ها در آشتی دادن زندگی شخصی با زندگی سیاسی به عبارتی دیگر، هماهنگی این دو با هم، حاصلی جز زندگی شخصی را وانهادن یا تابعی از زندگی سیاسی کردن و در آن، غرق شدن نبود. گذشتِ زمان و تجربه تلخ ترین دگرگونیها و زیر سوال رفتن بسیاری از باورهای دیرین که بسیارانی از یاران را بخاطر پایبندی به آن به پای دارکشاند، کمینه در این زمینه تردید وهم نیاز به بازنگری در چند و چون برخورد با این مقوله را جدی تر از هروقت مطرح نموده است.
اگر چه بر این باورم که بیشینه دوستان و یاران مبارزم بنا بر آنچه در پهنه سیاسی و فرهنگ مبارزات اجتماعی ما به عینیت شناخته شده، با همه خصوصیات اخلاقی و انسانی والایشان هیچگاه در قالب سیاسی کاران واقعی نمی گنجیدند بلکه انسان دوستانی با ارزشهای بالنده انسانی بودند که با فرهنگ شناخته شده سیاست، فرسنگها فاصله داشته اند.
سیاسی کاران واقعی را طرحی دیگر و فرهنگی دیگر است، که اگر لازم آید حتی دست در دست جانی ترین دیکتاتورها نهاده و بدیهی ترین اصل انسانی را انکار می کنند، که گویی نه مرزیست و نه باوری!
فرهنگی که مورد اشاره من است، هیچگاه در کفه ی زد و بند ها و داد و ستد های سیاسی نمی گنجد. نمونه های بسیار مشخصی در مسیر مبارزات معاصر ما وجود دارد که از نام بردن آن خود داری می کنم.
آنچه که در داستان بلند" برگ ریزان " خواسته ام مطرح و دنبال کنم،حال و هوایی بود که همواره ذهن مرا مشغول داشته است، بی آنکه بخواهم بگونه ای متداول به ساختار سیاسی رژیمی یا روند تحولات احزاب و نیروهای سیاسی بپردازم و یا بر چگونگی برخوردها و مسایل و ریشه های آن تاکید یا نگاهی انتقادی داشته باشم. تا چه پیش آید و چه در نظر افتد.
با مهر
گیل آوایی
سپتامبر 1999 هلند
1
نمی دانم پیش آمده غرق تماشای جنگلی باشی و درعمق زیبایی هایش چنان فرو روی که بی اختیار دست از هم بگشایی و آوازی سر دهی یا بخواهی چنان از خود رها شوی که گویی تو نیز بخشی از آن طبیعت خیره کننده ای یا که در بیخود شدگی محض، آن کنی که ندانی یا حس نکنی آنچه از تو سر می زند.
شاید اگر می شد که می توانستم، جنگل پاییزی دیلمان را در جان واژه واژه ام جاری کنم، می کشاندمت گام بگام از باریکه راه جنگلی، تا بلندای مه گرفته درفک[1]، که قادر به دیدن چند متری پیش پایت نیستی، آن دم که نسیمی، مه آرام لمیده بر جنگل با انبوهی بی کرانش را،می خراماند، شاید می شد یا می توانستم، احساس شگفتی ناباوارنه ای را با تو قسمت کنم!
که حس کنی مرا، در احساس بیخود شدگی محض و سر دادن آوازی که اشاره ام بود. چونان واگویایی فریاد بی اختیار آدمی در انبوه جنگل و گستره رنگارنگ پاییزدیلمان، آنگاه که درشیفتگی بی مثالش، سر از پا نشناسی.
دیدن اول باراو نیز چنین بود. همواره مهی در برابر من بود، آنگاه که نمی بایست دانسته باشم یا که دلواپسیم، وا می داشت تا بدانم بر او چه می گذرد. همواره بخشی از او در پشت مهی سنیگن نهفته بود . من با بخش دیگرش کنار آمده بودم تا شاید که نسیم روزگار پرده بزداید و تمامیت او را در شیفتگی بی حد من، چهره نمایاند.
آن روز هم حال غریبی داشت. به آرامی در کنارم گام برمی داشت. با حسرت غریبی می گفت:
- کوچک که بودم، بهترین سرگرمی من بازی با برگها بود. میانشان دویدن و پخش و پلا کردنشان! الان هم وقتی تو حال و هوای خودم هستم، یه جوری با اونا حرف می زنم. باهاشون درد دل می کنم. دیگه از بازی با اونا خبری نیست. مثل اینه که رفتن بهار رو یادشون میندازم. با یه وازدگی از رفتن و اومدنا می گم. شاید این هم بخاطر سن و سالی باشه که مثل باد گذشت و از اون همه که دوست داشتمشان و می خواستم باشم یا بشوم، سپری شده.
بخوبی بیاد دارم که صورتش گٌر می گرفت، وقتی می گفت:
- یا شاید بخاطر این چیزایی باشه که با همه کله شقی و منم منم کردن! بدون اینکه حتی فکر کنی، می پذیری و گردن میذاری! زیر سبیلی هم با یه موقت گفتن و فعلا و اینجور گول زدنها ازشان میگذری.
خوب که فکر می کنی، بی شباهت به این برگها نیستی. با این تفاوت که رفتن اجباری رو با داد و فریاد و به زمین و زمان بند کردنها، می پذیری! مثل خیلی از خداحافظیها و بریدنها از جایی و ریشه ای که دلت اونجاس یا که نخوای دل بکنی.
بیاد حرفهایش که می افتم، پیش از اینکه دلم برایش بیشتر تنگ شود، از غم بی او بودن هوار می کشم.
یاد لبخند هایش می افتم که سرش را روی شانه ام می گذاشت و همیشه خدا می گفت:
- تو هم حقت رو خوردن! حداقل با این شوقی که برای آواز داری! یه دودانگ صدا هم از تو دریغ شده!
این موقع بود که دستم را از روی شانه اش بر می داشتم و در انبوه موهای دوست داشنتیش می بردم.
او لجش می گرفت که حالت موهایش را بهم می زدم، اما طوری به من اعتراض می کرد که بی هیچ تردیدی می فهمیدم که چقدر خوشش می آید و من با چنین برداشتی، از نوازش موهایش بیشتر لذت می بردم.
اول بار که دیده بودمش، چند روزی از نوروز گذشته بود. من هنوز گرمی بودن با دوستان را با همه وجود حس می کردم.
نوروز همیشه زمانی استثنایی بود. همه دوستان قدیمی را می دیدم. بیاد روزهای کودکی و جوانیمان و هزار خاطره که یادآوریشان تمامی نداشت.
بارها و بارها می گفتیم واز شاهکارهامان یاد می کردیم. هرکدام چنان خنده هایی سر می دادیم که حتی آنهایی که ما را می شناختند هم شک می کردند که عقلمان سرجایش هست!
درچنین اوضاع و احوالی بود که اول بار دیدمش! از همان نگاه نخست احساس کردم با دو نفر روبرو هستم!
یکی اینکه در ظاهر می بینم و دیگری آن که در پس نگاهش احساس می کردم. چند کلمه ای رد و بدل نشده بود که بیشتر باورم شد با دو نفر روبرو هستم!
برایم معمایی شده بود. اینکه چطور این دو نفر را، از هم جدا بشناسم! و آن نفر نهفته را بیابم و ببینمش!
اینکه درظاهر می دیدم، بجز چهره دل نشینش، چنگی بدل نمی زد. چقدر هم سخت است در همان قالب حرف زدن و از هر پیچ و خمی سود جستن، تا آدم خودش باشد! خودش! آن خودی که در تنهایی با آدم است! آن خودی که بقول معروف خویشتن خویشش می گویند. اما این جان کندن که از آن قالب بدر آیی، عذاب آور است! که به هرحال مثل چیزهای دیگری گردن می نهی! این نیز بگونه ای گردن گذاشتن که به هر روی به آن خویشتن که می خواهی برسی!
گاه داد آدم به آسمان می رود از آنچه که می گذرد و به ناروا نیز هست! ناروا از آن جهت که نه سزاوارش باشی ونه اصولا زمان آن باشد که با آن دست و پنجه نرم کنی! چرا که انگار کاروانی در راه باشد و تو نیر از آن کاروانی و می بایست در حرکت سیال و حساب شده آن قرار گیری! وگرنه جا می مانی و درگیر پایبندیهایی که سالها از ضرورت آن گذشته ! و این وا ماندن ناگزیر بمثابه درجا زدنیست که یک نیمه تو با کاروان رفته است و با نیمه شکنجه واری روز بگذرانی!
درد آنجا کاری تر می شود که هیچ کار از تو برنیاید، الا شمع گونه بسوزی !
اصرار و تلاشم در برخورد اول بیهوده بود! از برخوردش می فهمیدم که به نگاه تردید به من می نگرد. مثل این است که تظاهر می کنم یا خیلی از قافله عقبم!
به همین دلیل گفتم:
- می دونی!؟ اصلا اهل کلیشه ای حرف زدن و بودن نیستم! حتی جاهایی که این رفتار کلیشه ای به من تحمیل می شه، جانم بلب می رسه تا هرچه زودتر تمام بشه و خودم باشم! حالا در چنین حالتی هستم!
با زیرکی گفت:
- چرا فکر می کنی که من می خوام کلیشه ای رفتار کنی! خوب خودت باش و حرفت رو بزن! از محافظه کاری و عافیت طلبی متنفرم! چه خوبه که آدم خودش باشه و اون طور که هست برخورد کنه.
خنده ام گرفت! با خود گفتم:
- حالا چی میخوای بکنی ! اومدی راه بری دویدی!
گفتم:
- ببین بنظرم تو منو به این مخمصه انداختی! تو طوری نگاه می کردی که حتی فکر می کنم خیلی جرات کردم که بتو نزدیک شدم! دلم نمی خواست بی آنکه با تو برخورد کنم، دور بشم. بعد هم تصویری از تو، تو ذهنم بمونه! حالا هم می خوام کوتاهترین راه رو انتخاب کنم که یه جوری با تو قراری بذارم. چطوره همین حالا این قرار رو بذاریم! تا دریه شرایط بهتر هم دیگه رو ببینیم.
نفس راحتی کشیدم. با خود گفتم:
- آخه...........ش راحت شدم!
به آرامی گفت:
- چقدر راحت حرفت رو می زنی! کاش من هم می تونستم مثل تو حرفم رو بزنم. اون وقت می دیدی که بجای حرف، فریاد می زدم! اینجا آدم زندگی نمی کنه! عذاب می کشه! اصلا هم به این نیست که چه داری یا چنین و چنان هستی ! همینکه نمی تونی اونطور که دلت میخواد باشی، بپوشی، بگردی و با اون یا اونایی که دلت میخواد باشی ولی نمیتونی! عوضش هزارتا چشم ترا می پاد که نکنه لبخندی بلبت اومده باشه! اون وقت می فهمی که چقدر از زندگی فاصله داری! و برای همین نفس کشیدن هم به چه چیزایی که گردن نمی ذاری!
کمی مکث کرد.
در حالیکه نگاهش را به ابرها دوخته بود، ادامه داد:
- راستی ! نمیدونم چرا این حرفا رو بتو می زنم! بگذریم! اگه دوست داشته باشی، من خوشحال میشم که باز هم همدیگه رو ببینیم! اما دلم نمی خواد که اینو بحساب برداشتهایی که متداوله بذاری!
نمی دانم چرا یک حالت سردر گمی پیدا کردم! اما ته دلم، خوشحال بودم! بدون معطلی تکه کاغذی در آوردم . آدرس و تلفنم را روی آن نوشتم. گفتم:
- نمی خوام پیشاپیش قضاوتی داشته باشم و داشته باشی! به هرحال سعی کن بیشتر همدیگه رو ببینیم.
باران داشت تندتر می شد، طوری که نمی شد ایستاد و حرف زد. با نگاهی دوستانه خداحافظی کرد و رفت.
هنوز آن روز بارانی یادم هست و گرمی نگاهش که تا عمق وجودم نشست! هیچ وقت آن نگاه را نتوانستم فراموش کنم.
تا آنجاییکه یادم هست، همیشه یک حالت دوگانه را دوچار بوده ام. یکی واقعیت ملموسی که دست بگریبانش بودم و بصورتی گذرا و ناپایدار با آن برخورد می کردم که صد البته باید روحیه پرخاشگر و گریزان بودن من از آن را چاشنیش کرد! دیگری آن چه که در ذهن من بود و می خواستم!
شاید بهتر باشد که اسم آن را آرزو، رویا و این حرفها گذاشت. از بخت بد، هیچ وقت زمان کامیابی دست نداد. همیشه جدل ماند با روزمره ای که می گذراندم.
بیشتر دوستان و کسانی که دوستشان داشته یا باور داشته ام نیز در چنین حال و هوایی بودند که در مقابل بسیاری از نارواییها و ناشایست هایی که روبرو بوده و هستیم، روی این نکته توافق داشتیم.
یکی ازدوستان با چاشنی طنز و خنده های نیشداری، چنینش بیان می کرد:
- بابا مشکل خودمونیم! مشکل هیچ جا نیست! ما باید خودمون رو با این قافله نابهنگام، هم آهنگ کنیم!
کاش اون بقال محل یا اون باربر سر میدان بودیم! حداقل اینکه با زندگی راحت تر کنار می آمدیم! آخه این که نمیشه با هرچی که برخورد می کنیم، شاکی باشیم و با آنچه در باورمان هست، مقایسه کنیم و نمره بدیم! بابا زندگی یعنی همین! همین که میگذرونیم! همین که لمسش می کنیم! همین خرافه ها، فقر، بیکاری، نداری، عشق، حسرت، دوست داشتن، خوشی و ناخوشی یعنی زندگی!
اگه زندگی اون طوری که تو ذهنمون تصویر می کنیم باشه! یعنی آخر خط! یعنی فاتحه! آخه این نمیشه که با هرچی بخوای از بالا برخورد کنی! همه چیز رو رد کنی! همه چیز رو مثل معلم اخلاق یا مددکار اجتماعی ببینی!
اسم حمالی اگه بیاد، با نگاه انسان دوستانه و عاقل اندر سفیه! برخورد کنی و تازه بخوای خط و خطوطی هم بدی! اون بدبخت رو هم هوایی کنی و از روال عادی خودش در بیاری!
بابا ما از درک ساده یک تجربه که خوش بحالمون میشه! هم موندیم! ما از خودمون آدمکی ساخته ایم با برنامه ای از نظریه های جور واجور و دنبال موش آزمایشگاهی هم می گردیم! تازه قیافه حق بجانبی هم گرفته ایم! هر کی رو یه جوری شناسایی می کنیم! یکی رو بورژوا، یکی خورده بورژوا، یکی رو لمپن، یکی رو پرولتر!و هزار ایسم دیگه! تازه به این هم بسنده نمی کنیم! خیالمونه که همه آدما تو همین تعریفا طبقه بندی میشن!
یادم می آید روز عاشورا بود. ما گبرها روی سکویی نشسته بودیم. جماعت عزادار را نگاه می کردیم و پوزخندی هم نثارشان! اما با دیدن مشتی حسن نفتی که گاری نفت برش را کنار خانه اش پارک کرده بود، دست زن و بچه های قد و نیم قد خود را گرفته بود، از امام زاده آن طرف شهر بر می گشت وشادی دلچسبی در چهره زن و بچه هایش بود و خوش به حالشان! با حالت حسرت واری می گفتیم:
- خوش بحالت مشتی! که از دنیا بی خبری!،
دیگه نمی گفتیم که بابا هنر لذت بردن از زندگی را نیاموخته ایم! ما ول معطلانیم!
یادش بخیر که با چه قیافه ای از کارتلهای نفتی و استعمار و امپریالیسم و نفت کشهای آن چنانی می گفتیم و نفت بر مشتی حسن نفتی را به کجاها پیوندش می دادیم! و آن بریتیش پترولیوم را بخیال خود افشا می کردیم با نام گذاری فریبکارانه شرکت نفت که بنزین پارسش می گفت!
نمی دانم چرا به اینجاها سرک کشیده ام! انگاری که یاد یاری هم می کنیم باید آمیخته به خاطرات و هزار درد بی درمان آن باشد!
به هرحال آن روز بهاری ، که باران شدیدی گرفته بود و جای خشکی برایم باقی نگذاشته بود، از آن روزهایی است که یادم نخواهد رفت و چه شور، شوق و انتظاری که او با من تماس بگیرد!
یادم هست تمام لحظه ها تا آن وقت که از او خبری شود، چشمم به در اتاق کارم بود و گوشم به زنگ تلفن! به هرصدای تلفن، مثل برق می پریدم و جواب می دادم. آنقدر این کار را کرده بودم و او نبود، خسته شده بودم.
چند بار باخود گفتم:
- هزار لعنت بخودم که چرا آدرسش رو ازش نگرفتم.
دیگر مایوس شده بودم.
سعی کردم فکرم را به چیزهایی مشغول کنم که
از این همه انتظار و چشم به راهی دور شوم.>>>>
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر