جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۹۹

خیابان لانگفِلد / داستان کوتاه - گیل آوایی

  خیابان لانگفِلد/ داستان کوتاه

گیل آوایی

1 فوریه 2017/ هلند

 

هیچ جنبده ای انگار نیست. هر چیز وُ هر جا در یک سکوتِ غریبی فرو رفته است. یک شهر با همه ی زرق و برق و دم و دستگاهش، پنداری به یک روزمرگیِ زنده ی مرده، تن داده است. بسان یک لشکرِ ایستاده، خبردار، که سکوت از آن سان می بیند.

یک لحظه است. یک لحظه. یک لحظه ای که حتی صدای نفسهایت را می شنوی. سکوتی که در تو فریاد است. فریادی که یک سکوتِ آزاردهنده است. شهری که گویی یک لحظه شاید به پاس چیزی کسی یادی سکوت کرده باشد.

پرنده پر نمی زند. همه جا در سکوت و هوایی خاکستری فرو رفته است. نه باران می بارد. نه باد هست. نه جنبشی در شاخه شاخه ی درختانی که در دو سوی خیابان سر به آسمان گرفته اند. وا رفته، آهی می کشد. تکه کاغذی در دستش هست.  به هر طرف نگاه می کند. هیچ کس نیست. بالا و پایین می رود. به دُور وُ برش چشم می دوزد. بخودش می گوید:

-         چطور می شود یک آدم زنده هم پیدا نشود! شهرِ به این بزرگی مگر می شود!؟

چند قدم بر می دارد. جلو می رود. برمی گرد. با خودش تکرار می کند:

-         نه! کسی نیست.

سرمی گرداند. به هر طرف نگاه می کند. جلو می رود. برمی گردد. ناگاه چشمش به یک عابر پیاده می افتد که در فاصله ای نه چندان نزدیک به او، از عرض خیابان می گذرد. انگار دنیا را به او داده باشند، چهره اش باز می شود. بطرف عابر پیاده می رود. عابر پیاده واردِ یک گذرِ باریکِ مخصوص عابران پیاده می شود. مردی با قدِ حدود 180 سانتیمتر بنظر می رسد. کلاه شاپوی لبه کوتاهی بر سر دارد. پالتویی خاکستریِ تیره پوشیده است که دست درجیبهای پالتو فرو برده، بحال خودش است. بی آنکه به کسی یا به سمتی نگاه کند، به راه خود می رود. مانند گمشده ای می ماند که خیال خودش را می کاود.

دنبال عابر پیاده راه می افتد. هنوز از او فاصله اش زیاد است. تندتر می رود. عابر پیاده هم گامهایش را بلند تر برمی دارد. تندتر می رود تا خود را به او برساند. عابر پیاده هم تندتر می رود. آسمان چنان دلگیر و خاکستری ست که نه می بارد نه روشنای روز را می نماید. پرنده ای گاه به گاه  از سویی به سوی دیگر پر می کشدو لای درختانِ عریان از نگاه دور  می شود.

در باریکه راه پیاده رو دنبال عابر پیاده را گرفته و می کوشد به او برسد. قدمهایش تندتر می شوند. عابر پیاده هم آهنگ قدمهایش تندتر می شود. طوری که انگار با گامهای تند او، عابر پیاده هم تندتر راه می رود.

بحالت نیمه دُو پشت سر عابر پیاده سعی می کند به او برسد. عابر پیاده هم انگار بدود، از او دور می شود. بخودش می  آید. عرق کرده است. قلبش تند تند می زند. همانطور که دستی بر پیشانی اش می کشد تا عرقش را خشک کند، دنبال عابر پیاده می رود. بخودش می گوید:

-         حتمن او هم عرق کرده. قلبش تند می زند.

پشت سرش را نگاه می کند. راه درازی را انگار رفته باشد. نفس نفس زنان تندتر دنبال عابر پیاده را می

گیرد. می گوید:

-         او هم باید نفسش به شماره افتاده باشد. باید خسته شده باشد.

میانه ی راه، پیچ کوچکی به چشم می آید. دیگر راه نمی رود بلکه می دود خودش را به عابر پیاده برساند. سرِ پیچِ کوچک عابر پیاده لحظه ای از نگاهش بیرون می رود. دیده نمی شود. لحظه ای نمی گذرد که

خودش را به سرپیچ می رساند. با تعجب می بیند عابر پیاده مانند آدم تیرخورده ای گُر گرفته، ایستاده است.

در حالی که نفس نفس می زند و تمام چهره اش خیس عرق شده است، چشمش به چهره عابر پیاده می افتد. چنان ترسناگ و رنگ پریده می نماید که جا می خورد. با ترس و پشیمانی می پرسد:

-         ببخشید شما خیابان لانگفلد را می دانید کجاست؟

عابر پیاده وا مانده، کمی رنگ چهره اش روشن تر می شود. حالت نگاهش تغییر می کند. دست از جیبش در می آورد. کلاه از سر بر می گیرد. دستی بر موهایش می کشد. با صدایی که بیشتر به فحش دادن باشد، می پرسد:

-         تو این همه راه دنبالم کردی که از من بپرسی خیابان لانگفلد کجاست!؟ 

گفت:

-         بله.

گفت:

-         چرا فقط من!؟

گفت:

-         خوب غیر از شما هیچ کسی ندیدم. شما دیدید!؟

عابر پیاده کمی به اطراف نگاه می کند. خشم ناگزیری را در خود پنهان کرده با حالت ناچاری می گوید:

-         نه نمی دانم. افسوس!

عابر پیاده همین  را می گوید و به راهش می رود.

وامانده به عابر پیاده نگاه می کند. آهی می کشد. با غم اندوهگینی بخود می گوید:

-         بیگانگیِ غریبی ست. غریب! آدم از آدم می گریزد!

 

همین!

پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۹

رقصِ در باران، مجموعه ای از داستانهای فارسی و گیلکی با برگردان فارسی

 

رقصِ در باران، مجموعه ای از داستانهای فارسی و گیلکی با برگردان فارسی

این مجموعه داستان نیز با فورمات پی دی اف در سایت مدیافایر منتشر شده است.برای دریافت آن اینجا کلیک کنید. 

 

همه چیز از اینجا دور است - کریستینا اِنریکِز/ ترجمه فارسی: گیل آوایی

 

همه چیز از اینجا دور است

کریستینا اِنریکِز  Cristina Henríquez

ترجمه فارسی: گیل آوایی

برای دریافت/دانلود کردن این داستان( ترجمۀ فارسی همراه با متن انگلیسی) اینجا کلیک کنید