دو یادداشت/چهار سال پیش در 4 نوامبر 2016
همینطوری = هاتویی/ به همین سادگی!
از اول صبح باز گرفتار زمزمه ای ناخودآگاه شدم! بد ندیدم با شما گپی بزنم و بگویم چندتا شاعر هستند که با شعرهاشان زندگی می کنم و این زندگی کردنم با آنها روالی چندین ساله دارد. ( در پرانتز! بگویم یادم هست وقتی ایران بودم و سالها هر سال یک دفتر سررسید داشتم که در آن هر روز با یک غزل از حافظ بود و چه خوش بود)!
و اما دنباله حرفم!، با شعرهای این شاعران زندگی می کنم یعنی حال و هوای هر روزه ام پیوندی پیوسته با شعرهاشان دارد. گاه می شود که در بی گاهترین لحظاتم! مثلا از خواب بلند شده، دست و صورت نشسته!، به ناگاه و ناآگاه بیتی یا قطعه شعری زمزمه می کنم!حافظ در میانشان یگانه ترین است. هر بار هم بیتی از غزلهایش چنان ورد زبانم می شود که وا می مانم از تکرارش و به معنی واقعی کلمه هم در رها شدن از آن گزیرم نیست که نیست. تازه این اول ماجراست. در پی تکرار این زمزمه های وردگونه ی روزانه ام!، فکری به حال و هوایم سایه می اندازد که اگر بخواهم بیانشان کنم شگفتیِ این تعبیر است که آدمهایی هستند که قرنها زود زاده شده اند و آدمهایی هم که قرنها دیر به دنیا آمده اند! آن یک چه می کشیده و این یک چه جهنمی سبب می شده!!!؟؟؟؟
و تکرار می کنم با خود، که زود زاده شدگان چه کشیده و می کشند!!!! و اینان به زمان خودشان تعلق ندارند! چه مرگ در برابرشان بی معناست و آنان که میراتر از آنند بشود زنده شان گفت!
و اما در زمزمه های این چنینی ام بد نیست بگویم که در همین حال و هوای هر روزه ام، شاملو پس از حافظ است! پس از او اخوان و گاه نیما جان! اگر چه گاه گاه سعدی هم سری می زند به این روزگارِ هر روزه ام! انگار روزی نیست یعنی بهتر است بگویم لحظه بیداری ای نیست که بدون زمزمه شعرهای اینان بگذرد!
همه اینها را اضافه کنید به زمزمه ی ترانه یا آوازی که به هر روی، به نوعی با شعرهای همینان پیوند می خورد! و این هم بستگی به زمان و حال و هوای آن زمان دارد گاه آواز دیلمان است گاه کرد بیات گاه شور است گاه همایونِ سرفراز!
ترانه ها هم که جای خودشان را دارند با شاهکارهایی که می شناسیم!
2
داشتم دنبال پیشگفتاری می گشتم که برای مجموعۀ تازۀ شعرهای گیلکی ام نوشته بودم اما میان کارهای روزانه در بایگانی به این نوشته برخوردم. اینکه پیشتر در نوشته ای جایی از آن استفاده کرده باشم، یادم نیست هرچه هست با شما قسمت می کنم:تا حالا شده جایی رفته باشید و به گونه ای اضطراری، موقتی سرکنید و هر چه که می شود تحمل کنید تا برگردید به خانه و کاشانۀ خودتان!؟ شاید خنده دار باشد اما وقتی که این جایی رفتن یا موقتی بودن یا اضطراری گذراندن یک جور زندگی موقتی یک جور زندگی که با دل خوش داشتن به اینکه تمام می شود و موقتی ست با اوضاع کنار می آیید، به خودتان می آیید می بینید این دیگر بلا موقتی ست بلا اضطراری ست! مگر می شود سی و پنج سال موقتی باشد!؟
باور کنید هنوز موقتی زندگی می کنم هنوز منتظرم چیزی اتقاق بیافتد هنوز انگار خوابیده ام و کابوسی را گرفتارم با حس بودن در کابوسی که تمام می شود و همه چیز همان می شود همه چیزی که بود یعنی از کابوس در می آیم!
تا حالا هزاران بار پرسیده ام که ما به این روحانیت بد نکردیم! نانشان دادیم جای شان دادیم. زندگی شان را تامین کردیم گذاشتیم از ما مفت بخورند گردن کلفت کنند نه غم خانه داشته باشند نه غم نان داشته باشند نه نگران آوارگی زن و فرزندانشان باشند! این چه روزگاری ست برای ما درست کرده اند!!! یک روز حتی یک روز تاکید می کنم حتی یک روز نشده یک جنایت نشود یک بی عدالتی نشود یک دزدی نشود یک حرمتِ حریمی شکسته نشود هر که که سرش به تنش می ارزید یا از کار برکنار کردند یا کشتند یا در به در کردند و هر که که مزدورتر ریاکار تر دو رو تر لمپن تر را میدان دادند و بر سرنوشت ما حاکم کردند. نه قاضی صلاحیت قضاوت دارد نه مدیرش صلاحیت مدیریت نه رئیسش صلاحیت ریاست! معیارها چنان شده که انگار رسوبات یک تاریخ عقب ماندگی، یک تاریخ جهالت یک تاریخ خرافه یک تاریخ مرگخویی را چنان از قعر جامعه بیرون کشیده و در همه زمینه ها رسوخ داده اند که دیگر نه اخلاق معنی دارد نه انسانیت معنی دارد نه راستی نه درستی نه شعور نه فرهنگی که در این قرن در این جای تاریخی از پی آنچه که جامعه به بهای جان هزاران انسان شرافتمند خود را رهانیده بود، معنایی دارد. چنان شده است که به راحتی اجازه می دهیم به ما دروغ گفته شود با آگاهی از ریاکاری اجازه می دهیم با ما به ریاکاری برخورد کنند گفته اند ( و به ما در این سالها هم ثابت شده!) که هر حاکمیتی، خواه نا خواه، فرهنگ خودش را به جامعه می دهد! مثلا یک حاکمیت فئودالی، فرهنگ و مناسبات فئودالی به جامعه می دهد، یک حاکمیت سرمایه داریِ صنعتی/مدرن، فرهنگ خودش را به جامعه می دهد و خلاصه یک حاکمیت دینی هم فرهنگ خودش را( ناگفته نگذارم که همۀ اینها طیفهایی از سرمایه داری اند!!!) و اما در این سی و پنج سالی که حکومت اسلامی بر سرزمین ما به هر شکل خونباری تحمیل شده، این است فرهنگی که به جامعه داده است. فرهنگی که در آن رذالت، کرامت است حقارت بزرگی و ریاکاری و دزدی و دروغ و چاپلوسی، اساس مناسبات اجتماعی در این حاکمیت!
و اما آدمی وا می ماند از اینکه روحانیتی را با نان و آب و حتی سفرۀ فقیرانه اش، تامین کند و همان بیاید چنان دماری از رزوگار آدم در بیاورد که آدمی را قرنها در تعفن فرهنگ همان دین و خرافه غرق کند!
براستی ما چه هیزم تری به روحانیت شیعه فروختیم که چنین روزگارمان را سیاه کرده اند!؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر