- در پردۀ همارۀ قیاس
چونان روح بی قرار
می گذری،
از یک سنگ تا هزار سنگ!
از یک پیاله تا هزار هوار!
چه کوچ دلگیری!؟
2
نقش تو می زند باران
نگاه مات مرا
به کجا می کشی
آی
که خیالت
سر آرام اش نیست هنوز
گوش کن
آوازهای دلتنگی من است
به هزار فریاد
در سمفونی باران
.
14مارس2012
3
نازکِ هیچ جنگلی
رازِ گردباد نیاندیشید!
ماجرائیست
ماجراجویی ما!
4
کوچه های شهر
بستند هر دری که باز،
آغوشی نماند
وقتی
هوای گریه بغض کرده بود.
5
بگو
نسیمی اگر وزید در این خاک
یادگار زنجیره ایست در چنبره هزار جنایت
و خاورانِ این دیار
عشقگاهان دلشدگانیست
که از آتش گذشته اند
داغداران
داغ می شمارند هنوز
کشتار
پُشته پُشته
قتلها
زنجیر زنجیر
چه آتشیست این دیار
که هر نسیم
آبستن طوفانیست.
ناتمام
6
حالا تو می نشینی و آسمان ریسمانت
بار می کنی به گوش بیکاری
که جان به لبش رسیده است
از اینهمه سکوت
له له می زند به هر چه که باشد
تن دهد
و تو هورایی بخود می کشی
به ربطِ گودرزی به شقایقی
بیچاره الفبایی که حرمتِ حتی برده داری را
حسرت می کشد
از همان الف آسمانی که تا یای ریسمان ردیف می کنی
می بینی!؟
من هم
چه بخواهم چه نخواهم
می شنوم
حالا که سنگ مفت و گنجشک مفت!
تو هم ربط و رابطه ی هر بازی ای که خوش بنیشند
بنشان به لاطائلاتی که دیگر پر کرده است روزگار ما
دلواپس حبابی شدن تو
از خود می سازی
نه صدایی بماند
نه ادایی
وقتی بخود آیی
نه فرقی نمی کند
یک ناسزا هم حواله کنی از برای من
چک بی محل رسم این ربط و رابطه است
این هم روش!
.
دسامبر2011
جمعه، فروردین ۱۱، ۱۴۰۲
چند شعر - گیل آوایی
شنبه، اسفند ۲۷، ۱۴۰۱
ماهی ی کوچک من و سفره هفت سین - گیل آوایی
چه سالی بود، نمی دانم اما خوب بیاد دارم که زمان چالشهای از برای نان بود و کارِ ناگزیرِ در شب هم، که در بامدادِ یکی از همین شبهای کار، به خانه آمده بودم. نوروز بود. سفره ی هفت سین بر روی میز چوبی زُمخت و نیمکت واره ی در اتاق نشیمن، نوروز را هوار می زد. پنجره بزرگ اتاق نشیمن که در این فصل از سال براستی یک تابلوی نقاشی دلبرانه ای ست، از زیبایی بامدادی بهار پرده برکشیده بود و پیش درآمد آفتاب روز را از آسمانِ آبی ی بی ابر به درون اتاق می تاباند. تنگ کوچکی که شکم گشادش دو ماهی قرمز را در خود جا داده بود، بر سفره هفت سین جا خوش کرده بود. سفره ای که هر سال حسِ دلتنگی یک دنیا تاسیانی را در من می دواند و دو نگاه هماره را در من می انگیخت. چنان نگاهی که حاضر و غایب بشنوی!
شنبه، اسفند ۲۰، ۱۴۰۱
آن نهفتۀ آشکار(2 ) - گیل آوایی
آن نهفتۀ آشکار-2
آدینه ۲۵ آذر ۱۴۰۱ - ۱۶ دسامبر ۲۰۲۲
2
حواسش به هیچ چیزِ آن چه در دور و برش میگذرد، نیست. هیولای سایه-وارش باز سازِ خویش را کوک کرده است:
- درچنبرۀ هیولای دور و نزدیکتر از خودت به خودت، گرفتاری و راهباریکه را پیش گرفته و گام به گام میروی و اندیشه هایت را چنگ میزنی. میدانی!؟ هرکاری بکنی باز هم نمیتوانی از اندیشههای گاه و بیگاهت بگریزی. یک وقت به خودت میآیی میبینی چنان درآنها غرق شدهای که انگار همان لحظهاست که در همان دنیای اندیشههای دور و نزدیکت بسر میبری. خواب و بیداری هم هیچ فرقی نمیکند. وقت خوابت اگر باشد به بیدارخوابی خسته کنندهای گرفتار میشوی و بیداریت هم چنان میشوی که از حال و هوای همان لحظهات جدا شده، انگار که در آن نیستی، وَ همین اصل ماجراست. یک بار آواز کودکی ترا به دنیای کودکیت میبرد یک بار خشمِ مردی مستاصل و وا مانده ترا به سال و ماهی میبرد که کوه را هم میتوانستی جا بهجا کنی اما از حتی یک گام برداشتن وامانده به آنچه که میگذشت، بی دل به خواه، تن داده بودی. مشت به دیوار کوفتن دیگر هیچ!
زمانی رقص برگی بر بالِ باد، زمانی حرکت رام وُ آرامِ پاره ابری بر آسمان، و گاه آواز پرندهای در پرواز، خیالت را به ناکجایی که اصلاً فکرش را هم نمیکرده ای میبرد و به وا کاویِ حتی باز زنده کردن همان حال و هوایت دست به گریبانی.
میان اینهمه اندیشه های جور و واجورت میگویی میشنوی میخوانی و میروی. در این همه جور وا جوریِ اندیشهها، چنان است که هیچ پیوند و تسلسلی میانشان نیست. او نیز در همین اندیشههای هزار رنگ در خااطرت جان میگیرد چه وقت بود دیده بودی، میاندیشی به خودت میگویی باری او را اول بار در قطار بود که دیده بودی. او هم سرنشینِ هما قطار بود و داشت میرفت شاید به قرارش برسد.از پنجره به بیرون چشم دوخته بود. و تو هم همنگاهِ او بودی. دشتی گسترده در برابر نگاهش بود و سایههایی گریزان که با سرعت قطار در آمیخته از پهنه نگاهش میگریختند. کنارش اما نشسته بودی وُ او داشت کتاب میخواند. ناخودآگاه حسی ترا وا داشت تا بدانی چه کتابی میخواند. منتظر بودی تا او کتابش را ببندد و بتوانی روی جلدش را ببینی. چندان طول نکشید که او، انگشتش لای کتاب، کتاب را بست. روی جلد کتاب کلمه : "بلایندنس[1]" را دیدی. با دیدن آن فهمیدی که "کوری[2]" اثر ساراماگو[3] را میخواند. با خود اندیشیدی که او باید یک جوری هماندیشهات باشد یا حسی آشنا با تو داشته باشد. خیالت کمی راحتتر شد. راحتتر از این نگاه که چندان بیگانه هم نمی توانست باشد. یک جور آشناییِ ناآشنایی که همآشنا بودهباشی. معیارهای یکسانی داشته باشی. داشتی جابجا می شدی که مردِ کناردستت سر برگرداند. به تو نگاه کرد. لبخندی زد ولی هیچ نگفت. گاه سکوت هزار حرف می زند. نیاز به واژه نیست. یک نگاه یک لبخند یک سر تکان دادن یک حتی شانه بالا انداختن، حرفها را میزند. درکِ مشترک شاید. هر چه هست حسی مشترک میانگیزاند یا حتی در آدم انگیخته میشود. حسی میکنی میشناسیش یا میشناسد یا با تو همباور است.
راستی شدهاست دقت کرده باشی به نگاه ها وُ برخوردها وُ دیدنِ انبوهِ آدمهایی که هر روز درجایجای هر جا که هستی میبینی اما نگاه آدمهای از خاکت، ماجرای دیگریست. ماجرایی که یک آشنایی یک درک یک پیشزمینه نسبت به هر چیزی که در آنی بین تو و آن آدمهای از خاکت وجود دارد. چیزی که میدانند و میدانی که از یک خاک هستی و میشناسیش بی آنکه ربط و رابطهای به واقع میداشتند و میداشتی. اندوهبار است هنگام که کردارهای متفاوت از باورهایت را داشته باشند. سرسختی یا چاپلوسی، برخورد تحمیق گرانه یا عاقل اندر سفیه. همه-اش بی-آنکه حرفی رد و بدل شود پیشاروی توست.
ادامه دارد...