چه سالی بود، نمی دانم اما خوب بیاد دارم که زمان چالشهای از برای نان بود و کارِ ناگزیرِ در شب هم، که در بامدادِ یکی از همین شبهای کار، به خانه آمده بودم. نوروز بود. سفره ی هفت سین بر روی میز چوبی زُمخت و نیمکت واره ی در اتاق نشیمن، نوروز را هوار می زد. پنجره بزرگ اتاق نشیمن که در این فصل از سال براستی یک تابلوی نقاشی دلبرانه ای ست، از زیبایی بامدادی بهار پرده برکشیده بود و پیش درآمد آفتاب روز را از آسمانِ آبی ی بی ابر به درون اتاق می تاباند. تنگ کوچکی که شکم گشادش دو ماهی قرمز را در خود جا داده بود، بر سفره هفت سین جا خوش کرده بود. سفره ای که هر سال حسِ دلتنگی یک دنیا تاسیانی را در من می دواند و دو نگاه هماره را در من می انگیخت. چنان نگاهی که حاضر و غایب بشنوی!
در آن بامدادِ بازگشتنِ از کارِ شبانه، که تمام مسیر بازگشت را به هزار خیال داده بودم و حالی ام نشده بود که چطور به خانه رسیده بودم، پیکان چهل و ششِ من[1] تاخت زد و چهار نعل مرا به خانه آورده بود. هنوز لباس از تن در نیاورده بودم و قهوه ای هم بار نشده بود. هوای نشستن در سکوت بامدادی، حسی بود که خستگی کار شبانه از تنم می زدود. آن بامداد هم در چنین حال و هوایی بودم. اولین نگاهم به سفره هفت سین، شگفتی ی ناباورانه ای را در من گیراند! با خود جُستار کنان و مات، می گفتم:....ادامه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر