آن نهفتۀ آشکار-2
آدینه ۲۵ آذر ۱۴۰۱ - ۱۶ دسامبر ۲۰۲۲
2
حواسش به هیچ چیزِ آن چه در دور و برش میگذرد، نیست. هیولای سایه-وارش باز سازِ خویش را کوک کرده است:
- درچنبرۀ هیولای دور و نزدیکتر از خودت به خودت، گرفتاری و راهباریکه را پیش گرفته و گام به گام میروی و اندیشه هایت را چنگ میزنی. میدانی!؟ هرکاری بکنی باز هم نمیتوانی از اندیشههای گاه و بیگاهت بگریزی. یک وقت به خودت میآیی میبینی چنان درآنها غرق شدهای که انگار همان لحظهاست که در همان دنیای اندیشههای دور و نزدیکت بسر میبری. خواب و بیداری هم هیچ فرقی نمیکند. وقت خوابت اگر باشد به بیدارخوابی خسته کنندهای گرفتار میشوی و بیداریت هم چنان میشوی که از حال و هوای همان لحظهات جدا شده، انگار که در آن نیستی، وَ همین اصل ماجراست. یک بار آواز کودکی ترا به دنیای کودکیت میبرد یک بار خشمِ مردی مستاصل و وا مانده ترا به سال و ماهی میبرد که کوه را هم میتوانستی جا بهجا کنی اما از حتی یک گام برداشتن وامانده به آنچه که میگذشت، بی دل به خواه، تن داده بودی. مشت به دیوار کوفتن دیگر هیچ!
زمانی رقص برگی بر بالِ باد، زمانی حرکت رام وُ آرامِ پاره ابری بر آسمان، و گاه آواز پرندهای در پرواز، خیالت را به ناکجایی که اصلاً فکرش را هم نمیکرده ای میبرد و به وا کاویِ حتی باز زنده کردن همان حال و هوایت دست به گریبانی.
میان اینهمه اندیشه های جور و واجورت میگویی میشنوی میخوانی و میروی. در این همه جور وا جوریِ اندیشهها، چنان است که هیچ پیوند و تسلسلی میانشان نیست. او نیز در همین اندیشههای هزار رنگ در خااطرت جان میگیرد چه وقت بود دیده بودی، میاندیشی به خودت میگویی باری او را اول بار در قطار بود که دیده بودی. او هم سرنشینِ هما قطار بود و داشت میرفت شاید به قرارش برسد.از پنجره به بیرون چشم دوخته بود. و تو هم همنگاهِ او بودی. دشتی گسترده در برابر نگاهش بود و سایههایی گریزان که با سرعت قطار در آمیخته از پهنه نگاهش میگریختند. کنارش اما نشسته بودی وُ او داشت کتاب میخواند. ناخودآگاه حسی ترا وا داشت تا بدانی چه کتابی میخواند. منتظر بودی تا او کتابش را ببندد و بتوانی روی جلدش را ببینی. چندان طول نکشید که او، انگشتش لای کتاب، کتاب را بست. روی جلد کتاب کلمه : "بلایندنس[1]" را دیدی. با دیدن آن فهمیدی که "کوری[2]" اثر ساراماگو[3] را میخواند. با خود اندیشیدی که او باید یک جوری هماندیشهات باشد یا حسی آشنا با تو داشته باشد. خیالت کمی راحتتر شد. راحتتر از این نگاه که چندان بیگانه هم نمی توانست باشد. یک جور آشناییِ ناآشنایی که همآشنا بودهباشی. معیارهای یکسانی داشته باشی. داشتی جابجا می شدی که مردِ کناردستت سر برگرداند. به تو نگاه کرد. لبخندی زد ولی هیچ نگفت. گاه سکوت هزار حرف می زند. نیاز به واژه نیست. یک نگاه یک لبخند یک سر تکان دادن یک حتی شانه بالا انداختن، حرفها را میزند. درکِ مشترک شاید. هر چه هست حسی مشترک میانگیزاند یا حتی در آدم انگیخته میشود. حسی میکنی میشناسیش یا میشناسد یا با تو همباور است.
راستی شدهاست دقت کرده باشی به نگاه ها وُ برخوردها وُ دیدنِ انبوهِ آدمهایی که هر روز درجایجای هر جا که هستی میبینی اما نگاه آدمهای از خاکت، ماجرای دیگریست. ماجرایی که یک آشنایی یک درک یک پیشزمینه نسبت به هر چیزی که در آنی بین تو و آن آدمهای از خاکت وجود دارد. چیزی که میدانند و میدانی که از یک خاک هستی و میشناسیش بی آنکه ربط و رابطهای به واقع میداشتند و میداشتی. اندوهبار است هنگام که کردارهای متفاوت از باورهایت را داشته باشند. سرسختی یا چاپلوسی، برخورد تحمیق گرانه یا عاقل اندر سفیه. همه-اش بی-آنکه حرفی رد و بدل شود پیشاروی توست.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر