وازو واگال
گیل آوایی/ سه شنبه ۲۸ دی
۱۴۰۰ - ۱۸ ژانويه ۲۰۲۲
و رسمِ غربت است انگار
کس بسازی از بیکسی!
ولی
تنهایی غمانگیزتر است یا بیکسی!؟
فرقی نمی کند،
غربت چاشنیِ هر دوتاست!
حتی اگر
تنهایی ماجرای دیگری باشد!
او گل خریدن از دو جا خوشش نمیآید. یکی از این دو جا بیمارستان و دیگری نیز
گورستان است. دلیلش هم یک جور حس ناخوشایندیست که از آن دارد. همیشه هم گفتهاست که
یک حس ناخودگاه به او هشدار میدهد. او میداند که این حسش اشتباه است ولی هیچکاریش
نمیتواند بکند.
او میگوید مگر میشود از بیمارستان گل بخرد و این حس را در خود نادیده بگیرد، آن را
هیچ بشمارد و اصلاً به روی خودش نیاورد که گل از کنار بستر یک بیمار برداشته شده
یا از اتاق یک بیمارِ مردهای که اتاقش را خالی کردهاند!؟
و گورستان هم ماجرای همین از این گور از آن گور برداشتهشدنِ گلهاست. یک جور که
اصلاً خوش به حالش نمیشود از گلفروشِ در گورستان گل بخرد. هیچ وقت هم از این دو جا
گل نخریده است. حالا اگر گلفروشهای بیمارستان و گورستان این اعترافش را بشنوند
بیترید حساب او را میرسند از اینکه چنین حس میکرده یا چنین میاندیشیده است. ولی
حقیقت است. تمام حقیقت هم. بی هیچ محافظه کاریای. او هیچ وقت از گلفروشی بیمارستان
یا گلفروشی گورستان، گل نمیخرد. دست خودش نیست! اینطور است. خودش میگوید. بارها
گفته است اما باز هم به هر مناسبتی این را تکرار میکند.
اسمش آنا[1] است. میگوید مگر میشود از این حس دور بماند که گلهای بیمارستان است!؟
آنقدر این حس در او قوی میشود که انگار در قحطستانِ گل و گلفروشان قرار گرفته
باشد! خوب حالا که گل فروشی قحط نیست چرا باید از بیمارستان گل بخرد!؟ بگذریم که
هر گل یا دسته گلی شاید سلیقهای با خود داشته باشد. از سلیقه کسی که آن را
دستهبندی کرده، انواع آن را برگزیده کنار هم چیده بگیر تا کسی میان گلها و دسته
گلها، فکر کرده، حسش را سنجیده، بر اساس فکر و حس و ارجگزاری یا حتی عشق و
مهربانیش آن را میزان کردهاست! ولی با همۀ این حرفها، حس خوبی از خریدن گل در این
دو جا را ندارد. میخواهد انتخاب خودش باشد، یگانه باشد. شاید هم یک حس ناخودگاهِ
منیّتِ او باشد در انتخابی که میکند و میخرد. آدمی با همۀ باز بودن، راحت و
فراگراییِ انسانی بودن، باز یک جور در خودش یک حسِ منیّت و مالکیت و این که کارِ
من، انتخابِ من و حتی فکر و حس من است، برخورد میکند.
حالا اینطور هم نیست که مرتب به بیمارستان یا گورستان برود. بسیار اندک و به ندرت
پیش آمده یا میآید که به بیمارستان یا گورستان برود! همیشه تلاش کردهاست یک جوری
از دیدارهای در بیمارستان یا گورستان پرهیز کند. خودش میگوید. بارها هم گفته ولی
باز تکرار میکند که پرهیز کردنش هم بهتر از گل نخریدن از گلفروشی بیمارستان یا
گورستان نیست!
.
حالا در شگفتم که به دیدار من آمدهاست. میگویم در شگفتم چون او برای دیدار از من به بیمارستان آمدهاست. آن هم با دسته گلی که
بیشباهت به تندیس ابوالهول در برابرش نیست. خیلی ناشیانه هم در دست گرفتهاست. از
پشتِ دستهگل، لبخندی به لب دارد. لبخندی که با چهرۀ گم شده در پشت دسته گل جور
میآید. یک جور که هم خودش است و هم خودش نیست.
خوب وقتی هم به بیمارستان آمدهاست و هم دستهگلی در دست دارد، همه چیز در یک
کنتراست[2] کامل با حال و هوای اوست. همۀ خودش است. موهایش را مرتب تر از هر وقت
کردهاست. یک بارانیِ قدی پوشیده و کیف چرمیش نیز آویزِ شانهاش که تا نزدیکای
زانویش به چشم میخورد. میدانم که در کیفش از شیر مرغ تا جان آدمیزاد هم دارد. هر
چه که بخواهد در آن مییابد. همیشه هم حواسش به همه چیزش هست. از کلیدها بگیر تا
پول و تلفن همراه و کارت شناسایی و گاه چیزی که من از اینکه چنان چیزی نیز با خود
دارد، جا میخورم. ولی دارد.
از پشتِ دستهگلی که در برابر چهرهاش گرفتهاست، نگاهش را می بینم. نگاهی شاد و
اندوهگین است. البته دور از انتظار هم نیست.
.
آنا زنی شکیبا، فروتن، سادهزیست و بیپیرایه است. او خودش را این جهانی میداند.
هیچگاه نشدهاست که دل به گوشهای از جهان به نام میهنش داده باشد اگرچه با
خانوادهاش از لهستان به هلند کوچ کردهاست اما خود را نه لهستانی میداند نه هلندی.
هنگامی که از او پرسیده شود کجایی هستی، بلافاصله میگوید این جهانی. بعد هم لبخندی
میزند.
روزی که مرکز شهر پر از انبوه آدمها بود، میان جمعی ایستادهبود که برای شنیدن نوای
گیتاری که یک افریقایی تبار مینواخت، جمع شده بودند و او هم سراپا گوش بود. ناگاه
دستی به پهلوی مردی که کنارش بود، زد و گفت:
مست کنندهاست. مثل شراب ملسیست که آدم آرام آرام مینوشد و دل به مستیش میدهد.
اینطور نیست!؟
ها!؟ با منید!؟
بله! خوب به پهلوی شما زدم! نزدم!؟
ها چرا! بله.
بله چی!؟
همین که گفتید. لطفاً ساکت باشید تا تمام شود سپس با هم گپ بزنیم! دارم گوش میدهم.
هاها ها.....
از خندهاش، مردِ کنارش هم خندید! چنانکه از حال و هوای نوای گیتار و تماشای
نوازندهاش با آن کلاه لبه دارِ پهنش که تمام چهرهاش را پوشاندهبود، در آمده باشد.
لحظهای با خود اندیشید که او چقدر بیتعارف، بیشیله پیله وُ خودمانیست!؟ چقدر راحت
است! انگار سالهاست میشناسدش!
اینطور بنظر میآمد یعنی اینطور فکر میکردم. نگاهم هم به آنها بود و هم به
نوازندهای که گیتار مینواخت. گیتاری کهنه و قدیمی که در جای جای آن برچسبی از یک
نشان و نمادی دیده میشد. سر برگرداندم ببینم چه میکند که گویا همزمان شده بود با
سر برگرداندنِ او. و به هم لبخندی زدیم و به احترامش سری تکان دادم. نزدیکتر آمد
گفت:
خیلی زیبا مینوازد.
بله خیلی دلنشین است اما نمیدانم موسیقیِ کدام سرزمین را مینوازد. بیشتر به موسیقی
کلاسیک میخورد.
آه...من نمیخواهم بدانم!، هرچه هست به دلم مینشیند.
لحظهای مکث کرد. نفسی عمیق کشید. با صدای آرامی گفت:
ترکیبی از کلاسیک و جاز است.
خیلی تخصصی میگویید. به هر روی با نوایش میروم تا جایی که انگار دارم.....
پرواز میکنی!
نه!
نه!؟
نه! از این جمع و این ازدحام دور میشوم. از خودم دور میشوم.
کجا میروید؟
نمی دانم ولی....
ولی چه!؟
خوب. موسیقیست موسیقی. نمیتوانم بگویم. واژهای برای بیانش نمیدانم.
هیچ نگفت. کنارم ایستاد. بازویم را گرفت. به خود فشرد. پس از لحظهای به همان حالت،
با نجوایی آرام گفت:
میفهمم.
.
همیشه گفته است که گاهی حرف میزنی تا حرفی بشنوی، حرف میزنی تا حرفی زده شود. دق
مرگ میکند کسی که حرف میزنی اما از سنگ صدا در میآید از او نه. اینطور همنشینی، یک
جور همنشینیِ سنگوار است. همنشینی مردهوار حتی. تنها فرقش با سنگ یا مرده این است
که میدانی پیکر بیجانی با توست یا سنگی که صدا ندارد. وقتی هم که آگاهانه برخورد
میکنی خیالت راحت است. اصلاً ببین شده تا حالا از شنیدن صدای خودت جا بخوری!؟ اگر
برایت چنین پیش آمده باشد میفهمی تنهایی وُ سکوت یعنی چه!
آدم جمع میشود برای اینکه جمع باشد. جمعی که بیگانهتر از هر بیگانهای جمع هستند
مانند ازدحام مردگان است. آدم دلش میگیرد، تنهاتر می شود.
ما چندسالیست که با هم دوستیم. گاهی مهمان همدیگر میشویم. سفر میکنیم. در دیدارهای
دوستانه با دوستان گاه به گاه با همیم. بودنِ همارۀ آنا طوری شدهاست که دیگر
نبودنش برایم مطرح نیست. میدانم که هست. میدانم که جدا شدنی نیست. میدانم که در
تاریکای کمرشکنِ اندوه، تنها نیستم. اصلاً بودنِ من انگار با بودن اوست. همینش شاید
مشکلی باشد. مشکلی که دیگر آن شوقِ دیدارهای تازه را ندارد. بودنهای موقتی را
ندارد. در عین وابستگیِ به او رها هستم و در عین رهایی، به او وابستهام.
بارها با خودم اندیشیدهام. با خودم فکر کردهام. آخرش به این نتیجه رسیدهام که او
وفای سگی دارد. هر کاری میکنم از من دور نمیشود. از من نمیکنَد، نمیرود. اصلاً
طوری شده است که گاهی از وفایش به جان میآیم. حواسش به هر حرف و کار و نیاز من
هست، در همان حال به هیچ کار من دخالت نمیکند. نه به لاتبازیهایم کار دارد، نه به
مستیهایم، نه رفیق بازیها، نه به غیبتهای طولانیم، نه بیخبریهایی که هیچ خبری از
او نمیگیرم نه آمد وُ شدِ دوستانی که گاه و بی گاه آتش بر خرمن غربت و تنهایی
میزنند... اصلاً میدانی!؟ من که نمیدانم او نیز همینطور فکر میکند، همینطور حس
میکند؟ شاید! ولی چنین بیاندیشد یا نه، وفای او خود ماجراییست. ماجرایی بیقید وُ شرط.
.
اینجایی نبودنِ من باعث شده است هر از گاهی حرفهایمان به قوم و تبار و نژادی از
جای جای جهان پیش بیاد. هر بار هم وقتی حرف از نژاد میشود و گاه بحثهای آن چنانی
که اعصاب خُرد میکند، میگوید:
نژاد من هیچ وقت مشخص نمیشود. حتی نازیها هم اگر باشند نمیتوانند نژادم را تعیین
کنند.
او سبکبالانه که چند وِ چونِ چیزی که میگفت برایش اهمیتی نداشته باشد، ادامه
میدهد:
یکی از رگهایش در دورهای دور به نژاد سرخ می
رسد کمی نزیکتر به نژاد زرد میخورد، این میانه ردی از سیاه گاهی سفید کمی
هم.......
لبخندی هم چاشنی حرفش میکند ادامه میدهد:
من آیینه رنگین کمانِ نژادهایم دوستِ من! اسمم انسان است! هیچ رنگی نمیتواند چیزی
بنام نژاد در من جدایی بیابد!
ولی با همه حال و هوایی که دارد، تردیدهای تشخیص نژادیش را هنگامی بیشتر!، حس
میکنم که میگوید ردی از افریقایی در نژادش کشف میشود. گاهی سر از هند و گاه از چین
در میآورد. خودش هم رنگ پوستش ماجرایی دارد. رنگ پوستش کمی تیره اما سفید است وقتی
هیجانزده میشود صورتیمی شود و وقتی میگرید چنان رنگِ چهرهاش سرخ میشود که انگار در
آتشی سوزان انداخته باشندش و همچون آهن مذاب برق میزند. همیشه هم می خندد وقتی میگوید:
- باور کنی یا نه، همۀ نژادها را میتوانی در خون من پیدا کنی!
و با حالتی که تازه کشف کرده باشد میگوید:
- من آینۀ تمام نمای انسان هستم! انسانی که جغرافیایش زمین است. انسانی بی مرز وُ
جهانی....
باور نمیکنی مشکل خودت است!
و من، هم خوشم میآید، هم نمیآید. هم در خود حس میکنم که چه خوب است آدمی چنین
بیاندیشد. چنین برخورد کند. و هم به یک تضاد، تناقض، یک چیزی که اصلاً با این حس
وُ اندیشه وُ برداشت جور نمیآید میرسم.
و در این تضاد و تناقصهای حسی من، اگر چه همسویی مرا میفهمد اما طوری که فکرم را
بخواند طوری که حس مرا حس کند، نگاهش بیان دیگری در نگاه من مینشاند. انگار بخواهد
تضاد و تناقض درونیام از حرفش را نادیده بگیرد و به روی خودش و من نیاورد. و من
این را بارها حس کردهام. به آنا هم گفتهام که آدم باید به یک جا بند باشد. به یک
جا پیوند داشته باشد. به یک جا به یک چیز به یک حتی بهانه!، محکم شده باشد. درست
مانند اینکه روی زمین باشد. زیر پایش محکم باشد. بداند یکجایی قرار دارد. یک جایی
محکم است. پا در هوا بودن به هرشکلش خوب نیست. بلاتکلیفی دردِ همارۀ آدم میشود.
باید تکلیفش، برای خودش هم اگر شده، معلوم باشد. باید بداند در کجای حس و فکر و
هستِ خویش قرار دارد. بله. همین! هستِ خویش! هستن قرار آدم است. باید وجود داشت.
وجود نداشتن مرگ است! تنها مرگی که سنگینیِ اندوهبارش را خودت حس میکنی! من اشتباه
میکنم، پس وجود دارم!
ندارم!؟
و پاسخش به این حرفهایم هیچ نیست جز قاه قاه خندیدن و دل زدنهای مهربانانه که از بحث دورم کند. درست در همین حال است که بخود میگویم
متقاعد کردن یا حتی ثابت کردنِ این که من درست میگویم یا نه، چقدر باید مهم باشد
که از مهربانی و گذشت دور ماند. مهربانیِ انسان مهمتر از برتری یا شناسۀ منیّتِ
انسان است. مهربانی ورای همۀ این حرفهاست. مهربانی مانند چشمۀ زُلالیست اگر دریغ
کنی، اگر ندانی، اگر نشناسی، میرسی به آنجایی که می خشکانیش. میرسی به جایی که حتی
برای یک چکۀ زلال له له میزنی. اینطور نیست!؟
.
یادم است در آمستردام بود که با هم برای خرید و گشتی در شهر رفته بودیم. ماشین را
در یک پارکینگ چند طبقه پارک کرده بود. آن هم در آخرین طبقهاش که بالای آن هیچ
طبقۀ دیگری نبود. من هم از چنان جایی پارک کردن خوشم میآمد. از فضای بسته و
چاردیواری تنگ و تاریک با ستونها و خطکشیهای قسمت شده بین ماشینها خوشم که نمیآید
هیچ بلکه احساس خفگی به من دست میدهد. به هر روی ماشین را پارک کرده بود و با هم
میرفتیم که جشن و پایکوبیهای کاملا متفاوت با همۀ جشنها و پایکوبیها تمام شهر را
پر کرده بود. رنگهای رنگین کمانی و بزک شدههای خودنمایانه و حتی خودتحمیلیِ
دستههای گاه لخت و بدنهای نقاشی شده دیده میشد. همین پایکوبیِ خودنمایانه سبب شد
که حرفهای ما به جنسیت آدمها بکشد.
همه حرفهایمان این بود که همجنسگراها خودشان هم طرفداران آپارتایدِ جنسی هستند.
آخر کدام انسانِ آزادهای دیدهای که انسان را با جنسیتش بسنجد!؟ انسان انسان است چه
زن باشد چه مرد چه ماده باشد چه نر! شناسههای انسانی، ارزشهای انسان را نشان
میدهند نه جنسیت انسان!
آدم که جنسیتش را اینقدر بزک شده معرفی نمیکند!. جنسیت آدم هر چه هست باشد. کسی که
نمیپرسد مادهای نری خنثایی! آدمی که همجنسگراست، خوب!، باشد! دیگر این دلقک بازیها
را ندارد! من علیه هیچ جنسیتی نیستم. هر کسی یک جور در ژنش هست. ببین! یک لحظه به
کارناوالهای همجنسگراها دقت کن ببین چقدر خودنمایانه و دلقکانه است. مگر
کارناوالهای زنان یا مردان، منظورم جنسیتهای زن یا مرد هست که همجنسگراها چنین
برخورد میکنند!؟ دیگران را به دشمنی یا انکار همنجسگرایی متهم کردن، خودش یک جور
آپارتایدِ جسنیست! نیست!؟ بجای تاکید کردن روی جنسیت باید به انسان بودنِ انسان
تاکید کرد. حالا فرق میکند اگر در جامعهای که یک فرهنگ مردسالار دارد روی جنسیت زن
تاکید شود یا جامعهای که با فرهنگ غلط علیه همجنسگراییست روی جنسیت همجنسگرا تاکید
کرد. ولی این که به مسئلۀ جنسیت انسان اهمیت داده شود در واقع تن دادن به یک جور
آپارتاید جنسیست. مشکل من در همین است.
هرکسی بگوید مرد، هر کسی بگوید زن، هر کسی بگوید همجنسگرا، هر کسی بگوید دوجنسیتی
یا هر تقسیم بندیای که انسان را دسته بندی کند، به نوعی تن دادن به آپارتاید انسان
است. انسان را باید با ارزشها و نمادهای انسانی شناخت. خوب بد زشت! شناسههای
آدمهاست! نیست!؟
آدم آدم است! حالا نر باشد یا ماده! آدم را که نمی شود گروه بندی کرد! وقتی گروه
بندیِ آدمها مطرح باشد خود به خود به رسمیت شناختنِ نوعی آپارتاید است!
.
حالا آمده است. دستۀ گل در برابرش با لبخندی به من نگاه میکند. نمیدانم کدام نمای
سراپاییش نگاهم را گرفتهاست. به حالتی نیمخیز روی تخت به او خیره شدهام. نه
پرستاری نه پزشکی نه حتی هم اتاقیِ بیحالی که فقط بودنش در اتاق بود و هیچ نشانی
از هماتاقی بودن در او نبود. گویا او را برای آزمایشهای پی در پی اش بردهاند. تختش
خالیست. اتاق پر است از آنا و دستهگلی که در دست دارد. دیدنش دنیاییست انگار.
دنیاییست چون از بیمارستان و درمان و آه و نالۀ بیمار به جان آمدهام. و لبخند آنا
ورای لبخندهای پرستاریست که هر از گاهی برای یک خوش به حالیِ یک بیمار حواله
میکند.
تا بخواهم روی تخت به حالتی نشسته در آیم، کنار تختم میآید. دسته گل را روی میزچۀ
کشو داری که کنار تختم هست، میگذارد. با چشمهایش دنبال چیزی میگردد تا گلها را در
آن بگذارد و آبی هم پایش بریزد. با یک دست روی تخت جایی برای نشستنش باز میکند.
ملافهام را کنار میزند. روی تشک دست میکشد. مینشیند. دستم را میگیرد و با لبخند
میگوید:
تو که چیزیت نیست!؟ بلند شو بریم! زود باش!
اولین حرفی که میزنم میگویم:
گل را از کجا خریده ای!؟
می خندد! می گوید:
نه اینجا! نه هیچ جایی در حول وُ حوش بیمارستان! از بازارچۀ محلهام خریدم! از این
گل صورتی بیشتر خوشم میآید. گلفروش گفتهبود که برای زیباییِ دستهگل آن را گذاشته
است.
نفسی تازه میکند میگوید:
گلِ وحشیست! اسمش را میدانی؟
من!؟
قاه قاه می خندد! میگوید:
عجب کسی!؟
واقعیت این است که هیچ وقت اسم خیلی از گلها را ندانستهام. فقط اسم چندتایی را
میدانم. او هم میداند اسم چه گلهایی را میدانم! با همۀ نادانیم از گل و شناخت
گلها، شیفتۀ زیباییهایش هستم. او هم این را در من خوب شناختهاست. درست مانند کسی
که کسی را به همراهی بطلبد بیآنکه بداند یعنی حتی بخواهد بداند کیست چیست اسمش را
بداند یا ردی از شناسههایش بگیرد. او را هم همینطور شناختهام. همراهی انسانیش
برایم کافیست. نیست!؟
داشتم خودم را جمع و جور میکردم که با خنده گفت:
آخر!، سری که مو ندارد مغزش برای چیست!؟ تو که......
به حالتی که هم طنز و هم کنجکاوی باشد ادامه میدهد:
حالا بگو چطوری؟ مرا چندتا میبینی!؟
دستی به سرم میکشم میگویم:
راستش همۀ اتاق پر شدهاست از تو! دیگر هیچ جای اتاق مات نیست!
پس مغزت سرجایش هست! بلایی سرش نیامده!
سر جایش هست ولی مغز را نمیدانم!
به خود می آیم. چهرهای در خود فرو رفته میگیرم و میگویم:
اینقدر با من ور رفتند که سرانجام...
وسط حرفم میپرد و میپرسد:
سرانجام چه؟
سرانجام پزشکم گفته که پس از این آزمایشهایی که انجام دادند نتیجه را به پزشکِ
خانواده میفرستند. به هر روی نگران نباشم، مشکل جدیای نیافتند. میگویند هنگام
رانندگی باید خیلی حواسم به خودم باشد. با کوچکترین تغییر باید یک جایی کنار بزنم
اصلاً رانندگی نکنم بهتر است. میگویند شاید وازوواگال[3] بودهباشد شاید.....
نمیگذارد حرفم تمام شود با کنجکاویِ شگفتانهای میپرسد:
وازو واگال! دیگر چه هست!؟
خندهام میگیرد. با خنده میگویم:
وازو واگال همان سیمپتوم[4] است که ناگهان از هوش میرفته ام. یعنی....
یعنی!؟
یک جور واکنشِ عصبی و بیهوشی و این حرفهاست!
رابرت[5] میگفت باورش نمیکردم. او میگفت که وازوواگال هم اینطوریست.
رابرت مردِ پا به سن گذاشتهایست که جفتِ جدا نشدنیِ آناست. همیشه هم یک پای ثابت
دیدارها و با هم بودنهای ماست. آنا او را پیش از من میشناخت. آشنایی من با آنا هم
همزمان با او بود. رابرت مردی مهربان و تنهاست. بچه هایش بزرگ شده و هر یک در شهری
زندگی میکنند و هر از گاهی سری به او میزنند. یک ماشین سیتروئن دارد که مرکبِ
رهوارِ عزا و عروسیش است. او همیشه آمادۀ همراهی و کمک کردن و کاری برای کسی انجام
دادن است. آنا او را "ناین وان وان"[6] مینامد. چون هر گاه به کمک نیاز
داشتهاست از او یاری جسته است و او نیز تمام قد در اختیار آنا بوده است. من تا
جایی که بیاد دارم آنا را بدون او و او را بدون آنا، نمیشناسم.
برای اینکه حرف را عوض کنم پرسیدم:
رابرت هم با تو آمده؟
ها! بله. آمده ولی داخل بیمارستان نیست.
در همین گپ زدنهای ما بود که پزشکِ زیبا و خوشرویم وارد اتاق میشود و بیمقدمه
میگوید:
وقتش هست که بروی پیِ کارت. نتیجه را هم برای پزشکت میفرستیم. پزشکت میگوید چه
بکنی.
یعنی درمان پَرمان تعطیل!
با خنده میگوید:
برای پزشک خانوادگیت مینویسیم. او به تو میگوید چه کار کنی.
در حالیکه داشتم به آزمایشهایی که کرده بود فکر میکردم و صدای اعصاب من که انگار
صدایی از کهکشانها بود در گوشم میپیچید، آنا رو به پزشک میگوید:
یعنی از بیمارستان مرخص میشود؟
بله. اینجا کار ما با او تمام شده است.
پزشک رو به من میکند میپرسد:
سوالی نداری؟
طوری که کوهی از سوال در ذهنم بوده باشد و ندانم کدام یک را بپرسم نگاهش میکنم.
پزشک سری تکان میدهد و هیچ نمیگوید. لحظهای بعد از اتاق بیرون میرود. پس از او
پرستاری وارد اتاق میشود. از تخت پایین میآیم. لباس میپوشم. با آنا از بیمارستان
خارج میشوم.
از دور رابرت برای ما دست تکان میدهد. با خود میاندیشم:
آه اگر دوست نبود آدم دق میکردم!
به رابرت نزدیک میشدیم که حرفش یادم آمد. رابرت هر از گاهی به تناسبی در گپ
زدنهامان میگوید:
هیچ وقت سعی نمیکنم دشمنانم را بشناسم! میترسم دوستانم را از دست بدهم[7].
.
هزار آشفتگی اگر به جانت افتاده باشد باز هم در یک گریزگاهی که به بهانهای تن
دادهای به آن، فکرت میرود به آن که جرقهای که آن بهانه را در تو زده است. شاید هم
بیراه نباشد که این بهانه خود نیز یکی از آشفتگیهایت بوده باشد. آشفتگیای که در
چرخۀ حس وُ حال وُ هوایت، گاه به تمرکزی میرسی، به یک حسی میرسی که همان بهانه آن
را در تو گیرانده است. نمیدانم به حال خودم فکر میکردم یا آنا که با آمدنش به دادم
رسیده بود. هر چه بود گفتن از او بهانهای شده بود یعنی گفتن از او هم شاید همین
بوده باشد. اگرچه باشد نباشد هم دست خودت نیست!، فکرت میرود. با خودت میگویی،
میشنوی. گشت و واگشتهایی که گویی آشفته گیسوی حال وُ هوایت را شانه میزنی. آنا هم
ماجرایش در این آشفتگیها جدا نیست. همانطور که رابرت نیست، همانطور که گاه و بیگاه
حس میکنی وازوواگال بر سرت آوار شده است. این روزها هم بلا کم نیست! از زمین و
زمان و جهانِ همه چیز به تاراج گذاشته، میبارد. و تو میمانی انگشت به دهان و هوارِ
" به کجای ِ اين شب ِ تيره بياويزم قبای ِ ژندهی ِ خود را[8]".
و در انبوه همین آشفتگیها چه شد که من در میانۀ راهی که هزار اندیشه را چنگ میزدم
ناگهان هیچ نفهمیدم. هیچ حس نکردم تا هنگامی که روی تخت بیمارستان چشم باز کردم.
چشم بازکردنی که وا رفته وُ وا مانده، شگفتزده به هر جا چشم میدوختم ببینم چه شد
که در یک اتاق با یکی که دیگر نبود هم اتاقی شده بودم و هواری که در سکوت اندوهبار
بیمارستان در گوش من پژواک میشد.
مهربانیِ آنا دلچسبتر به دلم مینشست که آمدهبود و در یک حسِ یک دنیا بیکسی چنانکه
از هفت میلیارد انبوه آدمها حتی یک بودنت را از یاد برده باشی، سراغم آمده بود و
نگران بود.
خوشتر است هنگام که در تاریکای گستردۀ بی ستاره، یک ستاره سوسو بزند. دل بشود و دل
بشوی. دلشدنی که به هزار زبان میگوید با همۀ تنهاییها تنها نیستی.
حالا دنیا هم بگویی تنهایی مانند زنبور عسل است! فقط به خودت بستگی دارد که گزیده
بشوی یا از شهدش بچشی.
(آه کندویی اگر که در آن جا خوش کرده باشی!)
همین.
پ.ن
یکی از " دلپویههای تنهایی"،برای آگاهی بیشتر به نشانیِ زیر مراجعه
فرمایید:
https://shooram.blogspot.com/2021/11/2021.html
///////////////
[1] Anna
[2] Contrast =
تقابل-تباین-مغایرت
[3] vasovagal
حمله وازوواگال یا پاسخ وازوواگال که (سنکوپ هوشبر و سنکوپ نوروکاردیوژنیک نیز
نامیده میشود) نوعی ضعف است که در نتیجهٔ
تحریک عصب واگ ایجاد میشود و هنگامی که به سنکوپ یا «غش» منجر شود، به آن سنکوپ
وازوواگال میگویند، که رایجترین نوع غش است. سنکوپ وازوواگال اغلب در نوجوآنان و
افراد مسن رخ میدهد. سنکوپهای مختلفی وجود دارند که همگی زیر مجموعهای از سنکوپهای
وازوواگال هستند. عنصر مشترک در تمامی سنکوپها، مکانیسم مرکزی مغز است که منجر به
از دست دادن هوشیاری میشود. تفاوت میان سنکوپها عواملی است که باعث به وجود آمدن
این مکانیسم میشوند./ علائم و نشانهها:
واکنش وازوواگال عودکننده بوده و معمولاً زمانی رخ میدهد که فرد، در معرض یک محرک
خاص قرار میگیرد. فرد قبل از غش کردن اغلب علائمی مانند سرگیجه، تهوع، احساس گرما
یا سرمای شدید (همراه با تعریق)، صدای زنگ در گوش (وزوز گوش)، احساس ناراحتی در
قلب، افکار فازی، گیجی، ناتوانی جزئی در صحبت کردن (گاهی با لکنت زبان خفیف همراه
است)، ضعف و اختلالات بینایی مانند جرقههای نورانی، دید تونلی، مشاهده لکههای
سیاه ابر مانند و عصبی بودن را تجربه میکند. آخرین علائم قبل از بیهوش شدن
معمولاً زمانی اتفاق میافتند که شخص در حال ایستادن است یا ایستاده است.> از
ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
[4] Symptom = اثر،نشان،
دلیل، شناسۀ بیماری
[5] Robert
[6] 911 - شماره تلفنِ فوریتهای امریکاست.
[7] گفتاوریِ از گشتهای اینترنتیست که بیاد دارم. نمی دانم از چه کسیست.
[8] نیما یوشیج
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر