یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۴۰۳

غربت - گیل آوایی

 

آسمان بی ابر، شاخه وُ برگ درختان سبزِ دل به باد داده، رقصان، آواز پرندگان، یکی از پی دیگری سمفونی زیبایی راه انداخته اند که هر چه نخواهی باز نمی توانی تاب بیاوری و راه نیافتی. بلند می شوی و شق وُ رق راه می افتی.

از پله های خانه ای پایین می روی که هیچ نفسکشی نیست هایی بکنی. وارد خیابان می شوی، بچه های قد و نیم قد در فاصله ای بازیگوشانه از سر و کول هم بالا می روند. لبخندی می زنی و به راهت می روی.

آفتاب بی دریغ می تابد و چشم به نوازش آسمان بی ابر می گشایی. از گذر خلوتِ خانه ات به خیابان می رسی. زن و مردی با سگ پشمالویش از کنارت رد می شوند. سری به هایی تکان می دهی، رو، بر می گردانند به شمایلی که اگر خاک و دیارت بود شاید سالاسال گپی اش باتو خوش خوشانشان می شد. نادیده از کنارت می گذرند. به هیچ می انگاری و شانه بالا می اندازی. هوای شوروشانه وسوسه انگیز تر از آن است که دل مکدر داری از این بی چرا زندگانی که حتی از نوکِ دماغشان را فراتر نمی بینند.

به راهت می روی و چشم در آسمان بی ابر خیال پر می دهی. جای جای دیارت را گشتی می زنی و با خود تصویرهای خاکت را در برابر چشمانت مرور می کنی. به سال و ماه سن تو هم نیست. گاه مهربانی مادر سراغت می آید، گاه چشم عاشقانه یارت که برای دیدنش بیتاب در گذر مدرسه کشیکش را می دادی.

دور ترک گله ای دوچرخه سوار می آیند. کنار می کشی با خوشرویی نگاهشان می کنی. به تو می رسند. سر تکان می دهی و روز بخیری می گویی اما حتی نگاهشان را هم دریغ می کنند. بخودت هوار می زنی. در حال و هوای خودشان هستند. بی خیالِ این و آن، قدم بر می داری و داشته ها و یادمانهایت را دانه دانه دلخوشانه قسمت می کنی با دل تنگت به هزار هزار باره وایَش داده ای که دست از بیتابی هایت بردارد که دیگر نمی کشی. که دیگر بریده ای.

راه، بار دیگر خلوت و خودت هستی و هزار خیالت. چشم می گردانی در آسمان آبی می گردی تا شاید لکۀ ابری، خطِ سفید هواپیمایی، چیزی بیابی که سری به آسمان زده باشد اما هیچ نشانی نه از ابر است نه هواپیما! هر ازگاهی پرنده ای پر زنان از دامنه نگاهت می گذرد. گاه آوازی سر می دهد، گاه چنان شیرجه ای به تکه ای غذا که از آن دور دیده است، فرود می آید. لبخندی می زنی و خوش خوشانه زمزمه ای می کنی.

سه نفر از کوچه ای پیدایشان می شوند. خوش و خندان و بذله گویان بسویت می آیند. به تو می رسند ناگاه سکوتی می کنند که وا می روی. هایی می کنی. اما از سنگ صدا در می آید ولی از آنان نه. چند قدم از تو دور می شوند باز همان بلند بلند گفتن و خندیدن. باز بحساب حال و هوایشان می گذاری و دنیای خود می کاوی و خیالت را دانه دانه می شماری.

دوچرخه ای بوق می زند. کنار می کشی. هایی می کنی. نه نگاهی، نه سرگرداندنی، نه بدی، نه بیراهی. رد می شود. بخود می آیی. باز راهت را می گیری و بی خیال حال و هوای آنی که آمد و رفت و حتی فرصتش را در نیافت که انگشتی آماده کرده بودی نثارش کنی.


همین!

- 27- ماه مه- 2013

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۴۰۳

چرا!؟ - گیل آوایی

 درد دلی با شما/ 2018

هر روز تصمیم می گیرم خبرهای ایران را نخوانم اما اولین صفحه ای که در اینترنت می بینم خبرهای ایران است! و با هر خبر خشمِ ویرانگری مرا در خود می گیرد که چنان حقارت، فساد، جنایت، تبهکاری، تبعیض و بی عدالتی همۀ میهن و مردم را در گندابِ دین و دین فروشان فرو برده و هر چه بی اخلاقی، بی حرمتی، شرافت باختگی، دزدی، ریاکاری و..... عادی شده است. یک مُشت روحانیتِ مفتخورِ بی همه چیز بر همه چیز ایران چنگ انداخته است! مافیای هزار سری شده است جز غارت و فساد و جنایت نمی داند!

هزار حسرت می خورم به بی هنگامیِ آتش سلاحها در آن سالها و دلخونم از پریشانیهای این سالها. با خود تکرار می کنم وقتی که گوش شنوایی نیست، سلاحها چرا خاموشند!؟ ما ندیده چنان کردیم و به خون نشستیم اما همانندهای دیروزِ من، جوانهای این سالها، چه می کنند!؟ چرا نباید با این ....قحبه ها به زبان آتش پاسخ گفت!؟ چرا نباید فریاد کرد نه اصلاحِ اصلاحات! نه سبز! نه بنفش!!! بلکه شورش به مثابۀ مرگ یک بار شیون یک بار!

ما اینقدر علیل و ذلیل نبوده و نیستیم که یک مُشت بی همه چیز بر همه چیز ما حاکم شوند!

ایران شده است یک دیوانه خانۀ.............................

و دیوانه کننده است این!

2018

پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۴۰۳

خونفغان ایران شد از تکرارِ مُشتی ابلهان - گیل آوایی

مو پریشان کن به فریادی بگیران خانه را

حقِ خود بستان بسوزان حاکمِ دیوانه را

جانیان بر گردۀ مردم سوارند باز، وای

آتش افکن، بر فکن، ویران بکن این لانه را

خون فرزندان به خاک است، دادخواهی کن، بیا

باچنین داغی به جان، همراه کن جانانه را

مرگلاخِ مرده خویان از خموشیهای ماست

خشم کن، آوار کن، بشکن تو این پیمانه را

خاورانها داغِ یک تاریخ دارند ای هوار

از چه خاموشی! بدران سینۀ بیگانه را

روزمرگی های ما از حوزه وُ عمامه هاست

وقتِ رزم با جانیان، همراه کن شیرانه را

خونفغان ایران شد از تکرارِ مُشتی ابلهان

بادکارانند وُ طوفانیم ما این دانه را

 پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۲- ۱۳ ژوئن ۲۰۱۳

 

 

چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۴۰۳

یک شب و یک روز – گیل آوایی

 دیشب از ساعت سه شب یعنی از زمانی که میان خواب و بیداری متوجه شدم، باران یک ریز می بارید طوری که انگار یک ارکسترِ بسیار کارآزموده و تمرین کرده و هماهنگ، سمفونی باران را اجرا می کردند چنان که از یکدستی و هماهنگیِ باران دل به دلم شد بلند شوم و به صدای باران گوش بمانم! با فکرِ اینکه گورِ پدر خواب!

این ماجرا تا آنجا ادامه یافت که در جدال خواب و بیداری!، خواب بر لذتِ شنیدنِ باران چربید و دوباره بخواب رفتم!

باز هم با همین صدا بیدار شدم! و باران تمامی نداشت که نداشت! ساعت نزدیک شش و نیم بود که دیگر عطای خواب را به لقایش بخشیدم و رفتم که قهوه ای بار کنم و سر و صورتی بشورم و این حرفها!

داشتم همین کارها را می کردم و با خودم می خواندم: "برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن عشق دروغکی داری اسیر اشتبام نکن!"

بخودم آمدم. خنده ام گرفت. یادِ سالهای به از این سالها افتادم و ترانه های کوچه بازاریِ آن سالها که صد البته انگار تزریقمان کرده بودند این ترانه ها ترانه های موسیقیاییِ بالنده و مترقی و.... این چیزها نبود! ترانه هایی که حال و هوای تودۀ مردم داشت و زبان دلِ بسیارانی از همانهایی که ظاهراً برای همانها سینه سپر کرده بودیم و ( می کنیم هم هنوز!) با هرچه که بود و بودم و بودیم!!! یک حسی جان به لبم کرد و آن اینکه هر چیز و هر پدیده و هر نماد و نمودی را از بالا نگاه کردن یک سوی ماجرای ما بود و همه چیز فهمیِ اندوهباری که برای هر چیزی هم یک شرح و یک دلیل و یک نمونه ای داشتن، سوی دیگر!، بی آنکه حتی چند و چونِ همان که می گفتیم و می خواستیم، واقعگرایانه و منطقی براستی می اندیشیدیم. یک اسکیزوفرنیِ وحشتناکِ همه گیر! همه البته منظور " خودم" است! ( این " خودم " هم سپرِ بلای خوبی شده است!)

و اما امروز صبح با آن حال و هوایی که گفتم باز هم رسیدم به این که گاه در همین ترانه ها و سروده ها، سادگی و زیبایی و حتی گریزهای از درد و غم و فقر و هزار بیچارگیِ گرفتار آمده، بوده که آن فرهنگِ " من مرا قوربان" باعث می شده از درکِ واقعی آنها باز بمانیم! ببخشید " باز بمانم"

برخی ترانه ها بسیار زیبا بودند و دلنشین هم! برخی ترانه ها از آن دسته ترانه هایی که در حسِ نا خودآگاهِ این سالهای بخود آمدن، خودش را نشان می دهد. کاش می شد گذشته را برگرداند. کاش می شد چهل سالِ اندوهبار را پاک کرد! کاش می شد نمی دیدیم اینهایی که امروز سیاست برایشان یک مافیای هولناک شده است( منظورم از " اینها" روحانیت و مافیایش بنام جمهوری اسلامی نیست!) منظورم همانهاییست که الگوهای ما بودند! تصور اینکه همینها جای همین حکومت بودند چه می کردند چه می شد!؟............نه بازهم حرفهایم مرا برده است به آنجایی که اصلاً قصد آن را نداشته ام! بگذریم!

داشتم می گفتم که با ماجرای باران و سمفونی دلنشینِ از نیمه شبانه تا بامدادش! با خودم می خواندم:

برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن عشق دروغکی داری اسیر اشتبام نکن!

جالب این که می گوید: تو دلت روزی یه جوره، پای عشقم! لبِ گوره! نمی خوامِت نمی خوامت مگه زوره!

خنده ام گرفته!

یادم هست که یک ترانه ای را منوچهر خوانده بود همان که می گفت: "ماهیِ عشقمون هنوز جون داره!!!" و آن زمان در مجله های آن زمان! به چنین ترانه و شاعرانگی اعتراض شده بود که " ماهی عشقمون هنوز جون داره!!!"

حالا با نوشتن اینها نمی دانم کدام شما دارید زمزمه می کنید برو دیگه صدام نکن عاشقونه نگام نکن عشق دروغکی داری اسیر اشتبام نکن تو!!!!

خوش به حالانه است بوخودا/ !15- ماه جون-2019

//////

یک خیار یک پیاز یک گوجه فرنگی بر می دارم. دو تکه نان بربری از فریزر در می آورم. خیار و گوجه و پیاز را روی پیشخوان آشپزخانه می گذارم. گرسنه ام شده است. کم پیش می آید که نیمروز اینطور گرسنه ام شود. سالهاست که نهار نمی خورم اما گاهی می شود که جای نهار را با شام عوض می کنم. خوب یک جور باید چانۀ گرسنگی را بست. هیچ صدایی از هیچ جا نیست. نه سگی هاپ می کند نه پرنده ای می خواند. هوا هم چنان خاکستری که انگار ابرهای همه دنیا را جمع کرده است. تنهایی را می شمارم. یکی یکی جا پر می کنم. یادی خیالی نامی خاطره ای. به دستشویی می روم. روی دستم مایع دستشویی می ریزم چشمم به آینه می افتد یک لحظه زل می زنم خوشحال می شوم که تنها نیستم. می روم با خیار پیاز گوجه فرنگی یک سالاد آن چنانی درست کنم. یادم هست یک زمانی در رشت به دکانهایی که کبابی یا لوبیا کبابی! می گفتیم عصرانه رسم بود لوبیا و کباب با سالادی از همین که درست می کنم بود. سری تکان می دهم خیال را از سر فراری می دهم. می خواهم از خودم پذیرایی کنم. سکوتِ خانه را با نجوایی می شکنم. خیار پیاز گوجه فرنگی خرد شده در یک بشقاب می چینیم! می گویم می چینم چون اگر من مرا قوربان در بشقاب ردیف شود، بیشتر وسوسه می کند بخوری اش! کمی از روغن زیتون و آب لیمو نمک فلفل به آن می زنم. تابه را روی گاز می گذارم. روغن می ریزم. تخم مرغ را چنان ماهرانه می شکنم که یاد یک فیلم سینمایی می افتم. فیلمی که روی اطوی برقی تخم مرغ نیمرو می شد و تخم مرغ شکستنش هم با یک دست بود! نان بربری را در توستر می نهم. داغ و تازه می شود! می خواهم بخورم، احساس می کنم همۀ خانه انگار تماشایم می کنند چه وقت شروع کنم. سکوتش سنگینی بدی دارد. اولین لقمه در دهان نگذاشته، درِ خانه را می زنند. یادم می آید که امروز بسته پستی ام را می آورند. در را باز می کنم با چنان حالتِ خوش بحالانه! خوشرویانه که بانوی پستچی وا می ماند. می گویم واقعاً به موقع آمده ای. می خندد. می پرسد مگر منتظر بودی؟ می گویم نه منتظر نبودم اما برای خودم یک چیزی درست کردم بخورم که رسیده ای . بیا تو هم بخور. می گوید من؟ می گویم. ها! تو. این پا آن پا می کند. بانویی نسبتاً چاق، نه چنان قد بلند، موهای طلایی اش وا رفته، لباس کار پستچی پوشیده یک دستش بسته پستی و دست دیگرش دستگاه دیجیتال برای امضاء، لحظه ای نگاهم می کند. فکر می کنم که دارد فکر می کند بیاید یا نیاید!

بسته پستی را بطرفم گرفته وسوسه شده تردید دارد. از نگاهش می خوانم که با خودش می گوید بروم نروم!. می گوید درِ وان را نبسته ام می گویم از پنجره آشپزخانه می شود دید. نگران نباش. می آید. با من لقمه ای می خورد. عجله دارد. یک جور که روی آتش نشسته باشد. سالاد و نان بربری آن هم با تخم مرغ! در این وقت روز! خیلی با اشتها می خورد. پس از چند لقمه تشکر می کند. می رود. در را می بندم برمی گردم بقیه نهار آن چنانی ام را بخورم. صدای بچه ای از پلکان خانه بلند می شود:

ئی-آی ، ئی آی اُو[1]

لبخندی می زنم. به دلم می نشیند. صدای زندگی در راهروی خانه پیچیده است!

بخودم می گویم چند سال از آن خواندنهای کودکانه ام می گذرد! روزهای دبستان، بازیگوشانه به خانه آمدن. از درِ خانه تا ایوان لی لی کنان :

ما گل‌های خندانیم/ فرزندان ایرانیم/ما سرزمین خود را/مانند جان می‌دانیم/ما باید دانا باشیم/هشیار و بینا باشیم/از بهر حفظ ایران/باید توانا باشیم/آباد باش ای ایران/آزاد باش ای ایران/از ما فرزندان خود/دل‌شاد باش ای ایران[2]

یا

رفتم توی آشپزخونه، دیدم غذا فسنجونه، هی خوردم وُ هی خوردم. مامان اومد بالا سرم، با ملاقه زد توو سرم، آی سرم آی سرم!

یا

یه توپ دارم قلقلیه/سرخ و سفید و آبیه/می زنم زمین هوا میره/نمی دونی تا کجا میره!

12- ماه جون- 2018



[1] *> Old MACDONALD had a farm…E-I-E-I-O مکدونالدِ پیر یک مزرعه داشت، ئی آی ئی آی اُو

[2] عباس یمینی شریف

سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۴۰۳

بقیه اش با شما - گیل آوایی

 امروز با وجودیکه هوای اینجا نه بارانی ست و نه آفتابیِ آن چنانی که پایی بکوبی و طرحی نو در اندازی!، بجان کارهای قدیمی و بایگانی و بهم ریختن هرچه که روزی در حال و هوایی می گذارمش تا بعد سراغشان بروم، افتاده ام. نمی دانم چرا بیاد سالهای کودکی افتادم.

سالهایی که در روزهای بارانیِ بی درس و مشق و مدرسه اش، همۀ خانواده یا پی کار یا درس و مدرسه رفته بودند و مادر مانده بود با کوهی از کار خانه و من که با کودکانه های خودم سرمی کردم با نازدادنهای هر از گاهیِ مادر و صد البته چیزکی که به من می داد تا خوش بحالم بشود. در این میانه روی ایوان خانه، همان خانه های سنتی گیلان در سالهای دور که باغی بود و دار و درختی هم، نشسته و اسباب بازی ها دور خود ریخته ام و این را برمی دارم و آن را می گذارم.

این اسباب بازی ها هم خودش داستانی داشت. اینطور نبود که اسباب بازی های ساخته و پرداخت شدۀ شهری باشد و عروسکهای آن چنانی یا ..... بلکه شاید چیزکی پارچه ای یا چوبیِ ساخت مادر برای سرگرم کردن پسرکی که می رفت تازه پستانک را کنار بگذارد و گاه بی کمک مادر راه برود! و این اسباب بازی ها شکل و شمایلی داشتند که امروز وقتی پیرانه سر تصوری از آن دارم و طرحی که شاید همانی نبوده باشد که بود اما زیبایی، لطافت و مهربانی خاصی را دارد که یادآوری اش غنج می زند دل برایش!

کاغذها را مرور می کنم. همانهایی که پرینت گرفته ام یا در پوشه ای، پوشه هم نه! پوشه هایی که مانند بایگانیِ در دستِ اقدامِ اداره ای که هیچ وقت هم رویش اقدام نمی شود است که نوشته ها را مرور می کنم و حس و حال و هوایی که در نوشتنشان داشتم. با این تداعیِ دو احساسِ بزرگسالی و کودکانه هایم، انگار همه جا هستم غیر از اینجایی که باید باشم. نه هوا را حس می کنم نه بادی که اصلا بهاری نیست نه این شمایلی که دیگر همه چیز است الا آن کودکانه و سادگیهای آن سالها که هرچه بود دنیای زلالی و مهربانی و سادگی بود. براستی کودکی دنیایی ست مهم نیست کجا در چه شرایطی با چه چیزهایی بوده باشی. کودک بدنیا می آید همه آنچه دور و برش می گذرد دنیایش است. نه فقر می فهمد نه ثروت نه جنگ نه کشتار نه قحطی نه فراوانی! هر چه هست دنیایش است. وقتی همه دنیایش بهم می ریزد که اخمی بر چهره مادر باشد یا اندوهی بر نگاه او بنشیند! این وقت است که همه چیز برایش زیر و رو می شود. نمی دانم تا کنون اشک کودکی را دیده اید که به ناگاه و بی آنکه چیزی اش شده باشد، در آید. کودکی که بادیدن اخم مادر یا اندوه مادر بی اختیار بگرید! و ناز مادر با همان اندوهش که کودک را دلداری می دهد یا بقول ما گیلکها دل می زندنش!!!! دل زدن!؟ زیبا نیست!؟ دیگر از حس نوشتن در آمده ام! بقیه اش با شما!!!!!

وقتی هیزم ناگزیر روزگارم

گاهانِ تحمیلی وُ

آهِ شعله کشانی ست سینۀ پر درد!،

شبنم زلالی ست مهربانی ات

وقتی.............

آه!، بی خیال!

2015

سراغ شعرهای قدیمی رفته ام. زمان مثل برق و باد می گذرد! 2009 شده قدیمی!!!!!! آدم احساس می کند 35 سال را در خواب کابوس می بیند و منتظر است بیدار شود و این کابوس چارچرخش هوا شود!!!!!

/

16نوامبر 2009

خوناوشان جهان است خاک من

در بیغوله گاه خرافه مست

یکه تازان ِ بازی ِ ناساز ِ روزگار

کآوازخوانش

مویه بار ِ دشت ِ مشوش

شاعرش

اگر دست بر نیازد چیدن

خیلی در سایه روشن تجاهل و خرد

واژه بار می کند

بیچاره بیت وُ مصرع وُ

پله هایی که معلومش نبوده شاید

پاگردی

به گرد ِ بگرد تا بگردیم

اوج جویی ِبی بار

در بارگاه ِ هزار مثنوی

باریدن

باری

چنین است فریادها

آواهای هر که که

ارکستر ِ هر که به ساز خویش کوک

آنکه به جد هوار می زند

دردا که گوش باخته جماعتی

چونان چشم باز ِ هیچ نبین

بیهوده می انگارد

هوار برآوردن

حاصلی برآید از ناشنویان پر هیاهو

چه معجونیست " ما " ی ما

که "من "

بی رغبت از خوشه های این جمع

دانه ای

و خاک

خاک ِ بالیدن به هیچ است گویی

تنها خوش باورانه بار می کشد

از یک تا هزار

هزاره

هزاره ها

که در دخمه ها بر نمی نمایاند انگار

تاریخی

حافظه به دلخواه تفسیر نمودن

سرخ و سیاوش و سهراب

فرزند

فرزند کشان ِ مرگ به میراث ِ یاسایی

که مضحکه ی توحش در تمدن اش بود

وغارت شدگی

بهانه ای به خود فریفتن

چه فریاد بی حاصلیست من ِ مایی فراجستن

دستهای غمگین تر از آوازهای دربدری

مشت مشت

بغض می چپاند هنوز در انبان

به عمق ویرانه های خانه ی پدری!

//

25نوامبر2009

بی آنکه آواز مرا شنیده باشی

اشکهایم را قسمت کردی

و همدردی ات بود گفته بودی

بی آنکه دانسته باشی

من

به مویه های به ارث مانده

دیریست پشت کرده ام

وارثان غم انگیز

روزگاران سوخته

قافله بار می کنند

چه تباهی خود فریبانه ای!

که دلتنگانه دردخویش می شکنند

عقده گشایی به عقده نشستن

بی آنکه دانسته باشند

بی آنکه دانسته باشی

سنگ آنهمه نسلهای خاک خورده را

به هزار فاجعه خرد کرده ام با خود

هماوازان کنون آوازهای من

سوارانی به تاخت

کرانه های تازه می گشایند

می دانی

چشمم

با اشکهایی از این دست

دست و دلش راه نمی دهد.

/

شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۸

خیابانها در له له انتظار گویی

کاین پایکوبان

شوقانه مست

لج لج لجانه

دستها چونان جنگلی سبزان سرو

زنجیرهای آیه و اهریمن می درند

.

ان کو به تجاهل

جهل ِ جنایت

چون خرپشته باری

زراه 1400وحی اراذل

پوسیده پاس می داشت،

رنگ باخته به شراره های خاک

مات ِ بی معجزه چاه و مناره و منبر

مرگ خویش به هر لابه

قورت می دهد

.

خیابانهای در له له انتظار گویی

کرانه ی روز حساب

می نمایانند در طلوع پایکوبان به لج!

یادآوری - گیل آوایی

 برای چندهزارمین بار!!! داشتم غزل سعدی جان ( دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند) را می خواندم،. فکر می کردم که شعر ما بار سنگین تابوها و سانسورهای بویژه پس از یورش جنایتکارانه و خونبار اسلامی به ایران، را بر دوش کشیده است. شاید از همین نگاه هم باشد که یکی از برجسته ترین نمادهای شعری ما، عمق معنا، موسیقیایی بودن و موزونی ست. ( حالا بگذریم از نمادهای دیگری که شعر ما را بلحاظ غنی بودن در ادبیات حتی جهانی، یگانه و حتی بی همتا می کند اگر نگویید من مرا قوربان!)

و اما

یک تک بیتی یادم آمد که باز هم یادم نمی آید چه سالی وکجا یا از چه کسی!، که از یک شاعرِ درباری برای مدح سلطان در یکی از مراسمِ آنچنانی خواسته می شود شعری در وصف بخشش و دست و دلبازیِ مادر سلطان بگوید که شاعر می گوید:

مادرت کانِ کرم بود و بداد از پس و پیش

و این هنگام سلطان جلاد را خواست صدا بزند که دهن شاعر را عروس کند!، شاعر ادامه داد:

به گدایان بدهد نان و به نیکان زر و سیم!!!!

.

این را داشته باشید! تا بگویم که

تک بیتی که آنطور خوانده یا شنیده بودم، را در اینترنت گشتم ببینم چیزی از آن هست یا نه! دیدم تا دلت بخواهد نشانی با این تک بیت هست. یکی اش را از سایت میهن بلاگ بنام شبتاب، با شما قسمت می کنم! بقیه اش با خودتان:

.

آورده اند که روزی سلطان محمود غزنوی برای گردش به باغ بزرگی که خارج ازشهر داشت، رفت.درآنجا از ملازمان پرسید :

از شعرأ چه کسی همراه ماست ؟

عده ای را نام بردند. همه ی آنان را احضارنموده و گفت:

می خواهم از پله های عمارتی که در وسط باغ است، بالا روم و میل دارم شاعری برای من شعری بسراید؛ به نحوی که وقتی در پله اول پای می گذارم ،مصرع اولش را که هجو و زننده باشد و مستوجب قتل بخواند، تا شدیدأ خشمگین شوم و چون در پله بعدی پای نهادم، مصرع دیگری بگوید که مصرع اول را به مدح تبدیل کند. هرکس بتواند پاداش بزرگی دارد، ولی اگر دراین کار عاجز بماند، گردنش را خواهم زد.

کاری بس دشوار و خطرناک بود و هیچ یک از شاعران حاضر, جرأت انجام این کار را نداشتند مگر شاعری جوان به نام اسدی طوسی که قدم پیش نهاد و اعلام آمادگی کرد. سلطان محمود قدم بر پله نخست نهاد و شاعر فی البداهه چنین سرود :

خواهم اندر تو كنم ای مه پاكیزه خصال

نظر از منظر خوبی شب و روز و مه و سال

خفته باشی تو و من می زده باشم همه شب

بوسه ها بركف پای تو ولیكن به خیال

رفت تا آن ته پر،القصه كه نتوان بكشیـد

تیر مژگان كه زدی بر دل ریشم فی الحال

ای كه بر پشت تو افتادن و جنبان چه خوش است

كاكل مشك فشان از وزش باد شمال

یاد داری كه تو را تا به سحر می كردم؟

صد دعا از دل محزون و پریشان احوال

عاشقانت همه كردند، چرا ما نكنیم؟

برسر كوی تماشای قد و قامت و خال

مادرت خوان كرم بود،بداد ازپـس و پیـش

به یتیمان لبه نان و به فقیران زر و مال

بكشم از تو و با دامن خود پاك كنم

موزه ازپای تو ای سرو خرامان اقبال

می توانی دوسه ساعت به سرش بنشینی؟

یعنی بر مسند شاهی به دوصد عز و جلال

طوسی خسته اگر درتو کند منع مكن

وصف عاشق كشی و دلبری و حسن و جمال

ابونصر علی ابن احمد اسدی طوسی بعدها به لقب ملک الشعرائی رسید و کتاب مشهورش گرشاسب نامه که حاوی اشعاری حماسی همانند شاهنامه فردوسی میباشد را سرود.

یاداروی از 4 جون 2016

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۴۰۳

یاداوریهای - گیل آوایی

 داشتم قدم می زدم و با خودم، به هزارباره!!!، این بخش از شعر زمستان اخوان را زمزمه می کردم "...نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک، چو دیوار ایستد در پیش چشمانت، نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم زچشم دوستان دور یا نزدیک....." ناخودآگاه به این فکر افتادم که با چنین شاهکارهایی چطور آدم می تواند هر گفته یا نوشته یا شعروار ه ای را شعر بداند یا در کمترین حالت با آن نوعی ارتباط حسی/فکری/سلیقه ای پیدا کند! براستی شعرهایی هستند که انتظار آدم از شعر را بالا می برند. آدم با خواندنشان نه تنها سختگیر می شود بلکه بدسلیقه!!!! می شود! براحتی با هر، چه می دانم نوشته، شعرواره یا هرچه که بنامیمشان، سخت برخورد می کند. حالا چه بلحاظ شعر بودن یا شعر خواندن باشد چه بلحاظ معنا و حس و تصویرهایی که از شعر دست می دهد.

پیشترها که وسیلۀ ارتباطی به این گستردگی نبود و دسترسی به کتاب و نشریه و..... به این آسانیها نبود، سخت تر یا حداقل کمتر به چنان شاهکارهایی دست می داشتی و بقولی حالی می کردی اما این سالها بویژه همین روز و ماه و سالی که در آن هستیم، گرفتار یک جور پوپولیسم رسانه ای شده ایم. یک جور تعارفاتی که در ما ایرانیها یا حتی شرقی ها زیاد است یک جور فرهنگ ماست که به این حوزه از ادبیات هم کشیده شده است. پوپولیسمی که کیفیت شعر یا داستان یا اصولا کارهای ادبی حتی هنری را نه تنها مخدوش کرده بلکه بسیار پایین آورده است. پوپولیسمی که به نوعی آگاهی و برخورد مسئولانۀ خواننده را نیز نشان می دهد. تصورش را بکنید زمانی که روشنفکران ما دیدارهایی داشتند و کارهای یکدیگر را می خواندند و از یکدیگر حتی می آموختند، امروز در پهنۀ دنیای مجازی، دیگر چنان کیفیتی برای جمعها نیست. یک جور نگاه همگانی، نگاهی به گستردگی یک دنیا شاهد و خواننده و......حاکم است یک جور دست به عصا بودن همگان در برخورد با مقولۀ ادبیات و هنر است. یک جور بلای فرهنگی/شخصیتی......یک جور برخورد پوپولیستی حاکم است که گذشته از تاثیر بر کیفیت کار ادبی/هنری، باعث توهماتی هم شده که در آمدن از آن بسیار بسیار سخت و حتی بعید می نماید. آدم وقتی شعری مثل این شاهکار شاملو می خواند:

بيتوته کوتاهی ست جهان

در فاصله گناه و دروخ.

خورشيد

همچون دشنامی بر می آيد

و روز

شرمساری جبران ناپذيری ست.

آه

پيش از آن که در اشک غرقه شوم

چيزی بگوی.

درختان

جهل معصيبت بار نياکانند

و نسيم

وسوسه ئی نابکار.

مهتاب پائيزی

کفری ست که جهان را می آلايد.

چيزی بگوی

پيش از آن که در اشک غرقه شوم

چيزی بگوی.

هر دريچه ی نغر

به چشم انداز عقوبتی می کشايد.

عشق

رطوبت چندش انگيز پلشتی ست

و آسمان

سر پناهی

تا به خاک بنشينی و

بر سرنوشت خويش

گريه ساز کنی.

آه

پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزی بگوی

هر چه باشد.

چشمه ها

از تابوت می جوشند

و سوگواران ژوليده آبروی جهانند.

عصمت به آينه مفروش

که فاجران نيازمند ترانند.

خامش منشين

خدا را

پيش از آن که در اشک غرقه شوم

از عشق

چيزی بگوی!”

.

با خواندن چنین شاهکارهاییست که آدم هرچه بگوید و بخواند و ببیند، بقول سعدی جان حکایت است بگوشش!!! ولی خوب چه می شود کرد!؟

یاد حرف پسرم افتادم که دبستان می رفت شاید کلاس یک یا دو ابتدایی بود! رفته بودم دنبالش و او دوید و آمد بغلم گفت بابــــــــــــــــــــــــا!!!! این حافظ هم که همۀ شعرها را گفته!! پس می چی بگم که!؟

همین دیگه/گپی بود با شما دوستان /چهاردهم ماه مه 2016

...

 من نه در پرده که بی پرده سخن می گویم

با همه جان وُ تنم، من ز وطن می گویم

عشقم آنجاست که لالایی مادر آنجاست

من از آن عشق از آن خاکِ چو تن می گویم

گر چنین مرگ پرستان شده اند حاکم، لیک

ماندگار است وطن، جانِ تو من گویم!

درسِ تاریخ بسی دارد از این مُرده وشان!

بگذرد باز زتاریخِ کُهن می گویم!

دردم این است که باور نکنی خویشتنت

ناتمام

2019

 

پنجشنبه، فروردین ۰۹، ۱۴۰۳

گه باده صفت سرشکِ جامت هستی - گیل آوایی

 وقتی ست چنان، که نیستی در هستی!، /  بی باده اگرچه مست نیستی، هستی!

گه باده صفت سرشکِ جامت هستی، / گه مست زهستِ خویش!، اما نیستی!

28 مارس 2016

////

دنیای اندوه می شمارم،

به هر گام.

نگاهِ تا نهایتِ هر چه باداباد،

کز کرده است.

خاکستریِ غمگین،

انبوه انبوه به اندوهِ فریادهای خموشم می نشیند.

دلگیر،

دل می گیرانم!

آه!

جوانه ای وسوسه می دارد،

شاهدِ هر روزه ام،

درختِ زمستانی!

29 – مارس- 2015

///

دلِ بی دل شده ام ناله وُ فریاد شده است

ای دریغا که فغان از غمِ بیداد شده است

محرمی نیست در این دشت بلا، یار چه شد

سینه از آتش غم شعله کشان داد شده است

همدمی نیست در این خیلِ خموشان ای داد

گله ای می رود و گرگ خداداد شده است

این چه خاکی ست بسر ریخته این قوم عزا

هر که بینی خسکی در دل میقاد شده است

هر نشانی که زعشق است پلیدش دارند

آن که خود غرقۀ صد آیۀ اضداد شده است

مرهمی نیست تو گویی همه سرگردانند

جان به لب آدمی از رهبرِ شیاد شده است

خاکِ عاشق، شده عاشق کشِ عُشاق! دریغ

جوی خون جاری از آن حاکم جلاد شده است

سر به خاکسترِ خود برده ام از آتش و آه

وای از این دورۀ خون خاک وطن باد شده است

جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲- ۱۲ آوریل ۲۰۱۳

روزهای سرد زمستانی که از کنارۀ راین به دریا می گذشتم پیرمردی را می دیدم که در بلندترین نقطۀ این گذر بر روی صندلی چرخدار نشسته و به چشم انداز رویرویش خیره شده است. نگاهش می کردم و از او می گذشتم تا روزی که نشستن او و خیره شدنش به چشم اندازی که به رسم اینجایی ها هماره یکسان می نماید، تصویری به چند حس و معنا و تصور! بنظرم آمد و گفتم عکسی از او بگیرم. یعنی صحنۀ جالبی بود بیشتر از این نگاه که پیرمردی با چنان اوضاع جسمی، سن و سال و.... به اینجای کنارۀ راین می آید و یک جا می نشیند و به یک چشم انداز خیره می شود. در دل هزار سناریو مرور می کردم. اینکه منتظر است؟ جوانی اش را مرور می کند؟ گذشته اش را ورق می زند؟ هوای آزاد می خورد؟ کسی او را برای از سر وا کردن به اینجا می آورد؟ خودش می آید؟ چرا می آید؟ به یک چشم انداز خیره شدن تا این حد چرا؟ چرا جای دیگری از همین گذر نمی رود؟ و.... همین شد ماجرای دیدنش و نقش بستن او در خاطر من!

مدتی گذشت. روزهای سرد زمستان به بهار رسید. هوا سرمایش را کوچ داد. نسیم دلپذیری تن آدمی را به نوازش می نشست. پرنده های حریص و سیر ناشدنی تا بوق سگ! در حرکت و پرواز و دانه چیدن و صد البته داد و بیداد بودند که این همه سمفونی هر سال و ماه این سامان است. به هرحال فاصلۀ زمانیِ زیادی پیرمرد را نمی دیدم. به همانجای همیشگی اش می رسیدم و او را تجسم می کردم فکر کردم که رفته است! تمام کرده است! اما دو روز پیش که داشتم از کنارۀ راین می گذشتم تا به دریا برسم و هواری بزنم! در کمال شگفتی دیدم که پیرمرد با صندلی چرخدارش به همان بلندترین نقطۀ این گذر به همانجایی که ساعتها می نشست، آمده و صندلی چرخدارش را تکیه داده به زیر پایش نگاه می کند تا شاید جای مناسبی برای گذاشتن و قرار صندلی اش بیابد! دزدکی! طوری که متوجه نشود! با تلفن همراهم عکسی از او گرفتم. این عکس همراه با عکس دو سال پیش از همین پیرمرد را اینجا با شما قسمت می کنم! پیرمردِ من باز به راه است و به کار و تماشا!

در همان حال که دزدانه داشتم از او عکس می گرفتم نمی دانم چرا خوش بحالم شده بود از اینکه هست هنوز! بی آنکه بشناسمش بی آنکه حتی به یک سلام و احوالپرسی ام( به رسم اینجاییها!) پاسخی داده باشد! انگار آشنای سال و ماهم! را دیدم! کاش می دانست چقدر از دیدنش خوشحالم! دنیایی ست بوخودا!

 2016